رمان قصه پرغصه وکیل شیرازی

رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت پنجم

از خانه که بیرون آمد به موازات فکر و استرس امتحان فردا صبح مانند همیشه بخشی از ذهنش مشغول یافتن چرایی رفتارهای هما بود و مانند همیشه پاسخی ولو غیر منطقی برای این میزان آزار و اذیت نمی یافت.

محمدهادی جعفرپور

از جلوی خانه تا میدان صنعت را با همین ذهن مشوش پیاده رفت وبا اولین خودرو که جلوی پای او ایستاد،دربست به طرف میدان فردوسی راهی شد. چند لحظه نگذشته بود که صدای زنگ موبایل راننده حکم ِسوت پایان دور شدنِ فکر و خیال های هما از ذهن امید داشت. لحن و کلام راننده گواهی می داد بانویی آن سوی خط در حال قربان صدقه هست که راننده به خانمش فهماند مسافر دارد و امکان صحبت نیست، تماس که قطع شد بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن: خانمم بود چند سالی میشه که با هم ازدواج کردیم،آقا باورت نمیشه همینکه دلم هوای شنیدن صداش میکنه انگار خبردار میشه همون لحظه تلفنم زنگ می خوره. شکر خدا هم و خیلی دوست داریم از صبح داخل سوپری محل کار می کنم و شب ها مسافرکشی ،چه میشه کرد ،خرج بالاست و من هم دوست دارم هر چیزی که خانمم میخواد ، تهیه کنم بنده خدا مدام فکر سلامتی من هست و میگه من به همین حقوق کارگری راضیم، خودت و خسته نکن عزیزم،باورت میشه آقا مهندس حتی اگر حرف و گفتمون هم بشه این عزیزم گفتنش حالم خوب می کنه و بی خیال دعوا میشم البت که دعوا نمک زندگی هست، ولی…راننده همینطور حرف می زد و امید به قصه ی پر غصه زندگی اش فکر می کرد و در ذهنش رابطه ی سرد و پرتنش خودش با هما را مرور می کرد.

زندگی مشترکی بدون هرگونه اتفاق زیبا و خاطره انگیز،بی اختیار شیشه ی ماشین را پایین داد و حجمی از آرامش و سکوت آن ساعت ازشب بر دلش نشست و شد آهی از اعماق وجودش ،که عریان و بی اختیار پاسخی شد به حرف های راننده،راننده گفت:داداش چرا آه کشیدی ؟نکنه زندگی ات رو به راه نیست؟نگو آره که باورم نمیشه،مگر میشه کسی بالاشهر زندگی کنه و دلخوش نباشه! طوری محو حال و هوای بیرون از ماشین شده بود که صدای راننده را نمی شنید ودر عالم خیال آرزو می کرد که ای کاش زندگی من نیز مانند این ساعت از تهران کمی روی آرامش به خود می دید.

مرور توقعات و آرزوهایش در عالم خیال با صدای راننده که گفت آقا رسیدیم متوقف شد،بی هیچ حرفی کرایه راننده را داد و پیاده شد. هنگام پیاده شدن راننده با نگاه معناداری گفت :داداش درست میشه نگران نباش اگر هم نشد خودت درستش کن ، همین عبارت ساده و کوتاه هزاران سوال و تفسیر بر ذهن امید آوار کرد اما حجمِ دغدغه و نگرانی آزمون فردا به قدری بود که ذهن امید جایی برای هر تفسیر و معنایی جز امتحان فردا نداشت. بی رمق و خسته،بی اختیار و حوصله کلید درون قفل در چرخید، وارد دفتر که شد چشمش به ساعت دفترافتاد و دلشوره ی هفت ساعت مانده به آزمون آمد سراغش.

طبق عادت رسیدن خودش را به هما پیامک کرد و تا جوش آمدن آب کتری شروع کرد به جمع آوری منابع امتحان و تفکیک مطالب مهم . کاغذ و قلم در کنار قانون مجازات حکایت از لشکری آماده رزم می کرد که می بایست امید فرماندهی کند. قانون مجازات را هفده بار درروزهایی که برای آزمون ارشد آماده میشد خوانده بود ،جزای عمومی و اختصاصی را بالای 98 درصد زده بود و شده بود رتبه پنجم ارشد آن سال، لذا برای موفقیت در آزمون جزا کار سختی نداشت اما آنچه امید از خودش توقع داشت گرفتن بالاترین نمره و اخذ رتبه ای خاص در بین کارآموزان وکالت بود. از آبدارخانه لیوانی چای ریخت تا پس از ساعت ها در حال و هوای آرام دفتر با جرعه های چای اندکی از فضای خستگی و اندوه دور شود.

عطر و بوی چای که در دفتر پیچید ترانه ی دلتنگی زنگ موبایلش شد موسقی متن درام آن شب، شماره ناشناس بود و رد تماس کرد ، بلافاصله با ارسال پیامک به هما اعلام کرد که گوشی همراهش را خاموش می کند تا بتواند به درس و مطالعه برسد. همینکه موبایلش را خاموش کرد تلفن دفتر زنگ خورد ،هما بود! هق هق گریه هایش لابه لای کلماتِ ببخشید ،اذیتت کردم ، حالا برگرد خونه و … شنیده می شد. امید بدون هرگونه حرفی فقط شنونده بود و مات و مبهوت از حرفها و رفتار هما که قصه ی درام آن شب را به تراژدی بدل می کرد . فرصت خوردن یک لیوان چای به دل امید مانده چه رسد به خواندن درس و آمادگی آزمون فردا. هر چه برای هما توضیح می داد که اصلاً از او ناراحت نیست و چیزی از رفتار هما به دل نگرفته، فایده ای نداشت و هما اصرار داشت که اگر من و دوست داری همین الان بیا خانه. بیچاره امید هیچ راهی جز رقصیدن به ساز ناکوک هما نداشت که جز این هر تصمیمی که می گرفت هزاربرابر دردسر و اعصاب خوردی در پی داشت .

لیوان چای بی بخار و رنگ پریده در دستان امید سرد و بی رمق تصویری عینی بود از وضعیتی که در آن قرار گرفته.
سراسر زندگی اش سرشار بود از همین اتفاقات غیر معمول که نتیجه ی نهایی تمام این موقعیت ها تحمیل شرایط تعریف شده از سوی هما بر امید بود.تغییرات رفتاری هما طوری بود که انگار از پیش ،برنامه هایش را طراحی کرده که در چه زمانی امید را تحت شدیدترین آزارها قرار دهد و کجا تبدیل به زنی آرام و مطیع شود،تا جایی که هرکس از بیرون به زندگی این دو نگاه می کرد غبطه می خورد که خوش به حال این مرد که چنین زنی دارد.با این وصف امید چاره ای جز برگشتن به خانه نداشت،چرا که هما این توانایی را داشت که همین خانه نرفتن امید را بهانه ی دردسری تازه کند که می توانست عاقبتش نرسیدن به جلسه ی آزمون باشد.

همینطور که با هما مشغول صحبت بود با آژانس تماس گرفت و صدای مکالمه اش با منشی آژانس را روی بلند گو گذاشت تا هما بانگ پیروزی اش را بشنود. نزدیک خانه که شد جهت اطلاع تک زنگی به تلفن همراه هما زد و بلافاصله تلفن و قطع تا مبادا خواب الهه ی عذاب خراب شود، منتظر واکنش هما ماند اما تا زمان رسیدن به خانه و باز کردن در آپارتمان هیچ خبری از هما نبود. خانه مانند همیشه عاری از هر حس و حالی که نشانه ای از حضور یک زن داشته باشد، سرد و تاریک بود . امید کورمال کورمال همین که کت و شلوارش را به چوب لباسی آویزان کرد صدای تکه کاغذی سکوت تاریک اتاق را شکست ، با نور تلفن همراهش یادداشت هما را دید. بار آخرت باشه که من و داخل این خراب شده تنها میگذاری مرتیکه دهاتی خبر مرگت پتو و بالشتت داخل سالن پذیرایی هست داخل اتاق خواب نیا که بدخواب می شم.

بغض گلوی امید را تا مرز خفگی گرفته بود و نفسش بالا نمی آمد. هرگز در خودش نمی دید که از درد و ناراحتی گریه کند. خودش را قوی تر از آن می دید که به این راحتی کم بیارد اما اگر شکستن این بغض و جاری شدن اشک در این شرایط نشانه ی کم آوردن یک مرد است،حاضر بود فریادی به وسعت حجم آزارهای هما سر دهد و تمام مردان عالم را به تماشا و تحمل دعوت کند،برای اولین مرتبه در زندگی اش به چشمانش التماس کرد تا مسیری باز کنند برای جاری شدن اشک هایش و شریکی شوند برای شکستن بغضش ،قطرات اشک گونه هایش را خیس کرد و پاورچین پاورچین با حالی دگرگون به سمت سالن پذیرایی رفت تا بساط مطالعه را گسترده و کمی با مطالب دست و پنجه نرم کند به محض ورود به سالن پذیرایی صحنه ای را دید که کم مانده بود شاخ درآورد. این نوع کار و رفتار از هیچ انسان سالم و عاقلی برنمی آید. هما سینی چای و نسکافه و تنقلات را با یادداشتی برای امید در روی میز غذاخوری گذاشته بود.

عزیزم خسته نباشی، مرسی که حرف گوش کردی و برگشتی، برات چای و نسکافه گذاشتم تا حال درس خواندن داشته باشی. امید کلافه و خسته روی مبل خودش را رها کرد و غرق در این فکر شد که کدام رفتار هما منطبق بر واقعیت هست. محبت‌هایی که الان می بیند یا بددهنی و ناسزاگویی های مدام او. ساعت سه بامداد بود و امید باید شش صبح از خانه به سمت کانون وکلا حرکت می کرد. خستگی و درماندگی تمام وجودش را فراگرفته بود. از سرشب تاکنون دلش یک لیوان چای تازه دم می خواهد که نصیبش نشده. آنچنان ذهنش درگیر کار هما بود که هیچ امکانی برای مطالعه فراهم نمی شد. بهترین کار استراحت و خوابیدن بود تا لااقل در جلسه امتحان که حداقل سه تا چهار ساعت طول خواهد کشید کمتر آثار خستگی خودنمایی کندغرق در فکر و خیال بود که روی مبل خوابش برد.

قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا