رمان قصه پرغصه وکیل شیرازی

رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت بیست و پنجم

حکایت نامردی های اصغر در برابر دخترش هما

پس از گذشت سال ها امید کل مهریه هما را تسویه کرد و…

محمدهادی جعفرپور

مرد از روی نیمکت پارک که بلند شد بی اراده و اختیار راهی را رفت که بیش از 10 سال با در دست داشتن جعبه ای شیرینی و رسید پرداخت سکه رفته بود اما امروز روز رهایی بود و او در فاصله نشستن روی نیمکت پارک تا نهیب نگهبان پارک که فرمان به بلندشدن داده بود بیش از یک دهه از زندگی اش را مرور کرده بود دورانی که برای هر مردی سالهای سرخوشی و عشق بازی است. بیست و چند ساله بود که این مسیر را تجربه کرد و امروز اولین بهار از چهارمین دهه زندگی اش را سپری می کند و راهی را که درسال ها رفته بود امروز به انتها می رسد.
امید بیش از سیزده سال هر ماه با جعبه ای شیرینی و رسید پرداخت سکه های ماهیانه از پارک روبه روی دفترش به سمت امین آباد رفته تا زن روانی را ملاقات کند که روزی معشوقه اش بود و قرار بود مادری شود برای فرزندان مشترکشان. زنی که بیش از یک دهه از بهار زندگی امید را خزان کرد و خودش با شیطان صفتی پدرش پا به پای خزان امید گرفتار زمستان سرد و بی روح شد. سرد و بی روح آنچنان که در چهار سال زندگی مشترکش با امید بود بی ذره ای مهربانی و عشق ورزی مرد زندگی اش را آزرد و حاصلش شد آنچه که امروز می دید. گرفتار نزد زنان روانی که هر یک محصول تفکری هستند شبیه آنچه که هما در حق مرد زندگی اش روا داشت یا تفکر مردی شبیه اصغر که تمام کمبودهای ناشی از زبونی و پستی شخصیتش را در تلافی کردن علیه یک زن خلاصه میکرد خواه آن زن دخترش باشد یا همسرش. اصغر تلافی کمبودهای زندگی با مادر هما را با خراب کردن زندگی دخترش آنچنان که زندگی مادر هما را به فنا داده بود جبران کرد امروز غرق در پول و سکه هیچ تفاوتی با همان اصغر گدا که مخاطب دوستان و خویشان بود نداشت.

پدر هما طوری عبد و بنده پول بود که حاضر شد برای رسیدن به معبودش زندگی، آینده دخترش را خراب کند و حتی آنطور که مدیران و پرستارهای تیمارستان امین آباد می گفتند حاضر نشده بود کوچکترین کمک مالی در راه درمان هما تقبل کند در حالیکه اگر فقط یک درصد از مبالغی که امید هر ماه بابت مهریه هما به حساب صندوق دادگستری واریز و اصغر دریافت می کرد را بابت درمان دخترش هزینه کرده بود امکان مرخص شدن هما از امین آباد و ادامه زندگی متعارف تحت درمان برای او ممکن بود ولی پول به جان و تن اصغر وابسته بود و حاضر نبود حتی ریالی هزینه خرید خورد و خوراک برای خودش کند چه رسد به درمان هما که البته اگر هم میخواست نمیتوانست از پول بادآورده ای که حاصل زحمات شبانه روزی امید بود بهره ببرد چرا که هیچ وقت یاد نگرفته بود از داشته هایش استفاده کند. بعضاً در مواجهه با نقد و ایراد بستگان خودش را متصل به درویش صفتی می کرد و هزار و یک فلسفه می آورد تا گداصفتی و تنگ نظری اش از چشم دیگران مخفی بماند که هرگز موفق نبود و هر آدم کم هوشی در همان لحظات ابتدایی ملاقات با وی متوجه دست خشکی و خساست اصغر می شد. یکی از پرستارهای هما به چشم خودش دیده بود که اصغر در همان روزهای ابتدایی بستری شدن هما کمپوت و آب میوه بیمار اتاق روبروی هما را درون کاپشن جاساز کرده بود و گربه وار از درمانگاه خارج شده بود یا زمانی که بابت تهیه قرص های هما با او تماس گرفته بودند در کمال وقاحت خودش را به فراموشی زده بود و منکر داشتن دختری به نام هما شده بود. مدیر وقت درمانگاه هم طی گزارشی به معاون دادستان موضوع را اعلام میکند وقتی اصغر جهت دریافت اقساط ماهیانه به دادگاه مراجعه میکند و متوجه اقدامات مدیر درمانگاه می شود به کل منکر چنین اتفاق و تماسی می شود و در مراجعت از دادگاه با تلفن کارتی به درمانگاه زنگ میزند و اظهار میدارد جنون و روان پریشی ارث خانواده مادری فرزندش هست و کسی که آن روز پاسخگوی شما بوده پسر بزرگش بوده که به جنون ادوار مبتلا است که از قضا آن روز کسی منزل نبوده و او تلفن را جواب داده و بهتر است از این به بعد اگر برای هما کاری لازم بود خودتان با بودجه درمانگاه انجام دهید چون من توان تأمین هزینه او را ندارم و تماس شما بابت دادن پول با من بی فایده است. دروغگویی همزاد و همراه همیشگی اصغر و ارثی بود که به هما رسیده بود،مرور هر یک از خاطرات امید در ارتباط با این دختر و پدر نتیجه ای جز یادآوری نیرنگ و دروغ هایی که در حق وی روا کرده بودند، نداشت. سیزده سال مسیر میدان فردوسی تا سه راه تقی آباد شهر ری و رفتن به امین آباد با مرور همین خاطرات گذشت.
این سیزده سال اگر چه سخت گذشت ولی برای او که خاطره باز قهاری است خوراک خوبی بود هم برای گذران روزهای تنهایی و غربت تهران هم مقایسه ای کند این روزها را با روزهای تلخکامی بودن با هما. هر چه آن چهارسال، بودن کنار هما زیر یک سقف را شخم میزد دریغ از یک خاطره خوب و یادی لذت بخش هر چه که به ذهنش می آمد تلخی بود و نحسی. شروع زندگی با هما آغاز رقابتی نابرابر بود با حریفی که مدعی رفاقت بود و از هر نارفیقی زخم خنجرش عمیق تر. رقابتی که بیش از یک دهه از زندگی و جوانی اش را صرف باختن در آن رقابت کرده بود آنهم با اراده ای ناشی از حماقت محض، خوب به یاد داشت آخرین روزی که قصد داشت با جعبه نان خامه ای و رسید پرداخت آخرین سکه های مهریه هما به درمانگاه برود. پدر هما را در ورودی دادگاه خانواده دیده بود و بی اعتنا از او به راهش ادامه داد اما در بدو ورود به درمانگاه آن چهره سراسر نفرت انگیز را دید و بی اختیار ترس تمام وجودش را گرفت گو اینکه او در حق اصغر ظلمی کرده و از مکافات عمل چنین میلرزد در مقابل اصغر با دیدن امید نیشش تا بناگوش باز شد و با عبارت مسخره پسرم، امید را صدا کرد و دستانش را برای به آغوش کشیدن امید باز کرد. امید با اکراه تمام تن به جبر اصغر داد برای لحظه ای سر و صورت اصغر را روی سینه اش دید که از شدت گریه میلرزد مانده بود چه عکس العملی نشان دهد که اصغر لب به اراجیف گفتن باز کرد: پسرم خودت داری می بینی هزینه درمان این دختر بدبخت چقدر سنگین هست و من هم که تمام عمرم صرف تأمین معاش اینها کردم اصلا تو میدونی هفته ای یک مرغ خریدن برای پر کردن شکم بچه یعنی چه؟ بزرگ کردن یک دختر تازه بالغ شده بدون مادرش چه دردسرهایی داره شاید باور نکنی بعضی وقت ها مجبور میشدم از سوپری محل چیزهایی بلند کنم که برای هما لازم بود ولی پول خریدش و نداشتم که اگر پول هم داشتم خجالت میکشیدم به مرد غریبه حرفی بزنم. خودت خوب میدانی من آدم فرهنگی و اهل کتاب هستم و اصلا خانواده ما به مهریه و این رسوم مسخره اعتقادی نداره ولی چاره ای نبود تو خودت بازی و شروع کردی من فقط وارد بازی شدم وگرنه من چه کار داشتم که تو و هما چطور زندگی می کنید تنها خواسته من که بارها به هما گفته بودم پرداخت پول و هزینه بزرگ کردنش بود از وقتی آن مادر فلان شده اش من و سه تا بچه را رها کرد و رفت دنبال خوشگذرانی من از زندگی افتادم و شدم دایه بهتر از مادر نزدیک به ده سال چشم به در دوختم تا خدا تو را سر راه هما قرار داد اگر از همان روز اول هوای من و داشتی هیچ وقت کار به اینجا نمی رسید دخترم هم آنقدر احمق بود که وقتی میدید هم پیاله خودم شدی هیچ کاری به کارت نداشت یادت هست اولین دورهمی خانه مهندس بابت آشنایی و شناخت بستگان چقدر اصرار کردم که بیا داخل جمع ما مردها و لبی ترکن بادی انداختی توی غبغب که من میخوام کنار همسرم باشم و در نقد مردانی که در مهمانی ها دور از زن و همسرشان به خوشگذرانی و نقل خاطرات مجردی مشغول می شوند سخن ها گفتی و همه ما به قول شما مست های لایعقل در تأیید فرمایشات جنابتان گفتیم زرشک ولی تو نفهمیدی که زن ها چه آدم های عجیبی هستند خواه دخترت باشند خواه زن و همسرت. من که خیری از این جماعت نسوان ندیدم. امید کلافه و عصبی تنها سعی و تلاشش بر کنترل زبانش بود که دردهای این سالها را با طعنه و کنایه های این مردک بی اصالت جواب ندهد بر این باور بود که پاسخ دادن به اصغر یعنی هم سنگ شدن با او و این برایش شرم آورترین حس دنیا بود اینگونه بود که هیچ نگفت وگرنه خیلی دوست داشت که بگوید اتفاقاً اگر در عالم تنها یک جنس مذکر که به اشتباه خودش را مرد می پندارد از جماعت نسوان بهره کافی و وافی برده تو هستی که با پذیرش کفالت مادر هما عمری از بیمه و مزایای آن زن بیچاره شکم سیر کردی و با مهریه دخترت امروز به زعم خودت به ثروتی رسیده ای اما هیچ نگفت و فقط نگاه کرد، در جسم و روح اصغر تمام پلیدی های عالم ظهور کرده بود و هر لحظه بر آن افزوده می شود همینطور که داشت پلیدیهای او را برآورد می کرد یادش افتاد به حرفی که دقایقی پیش از زبان او شنیده و پرسید: چرا قیمومیت هما را باطل کردید؟ مگر این دختر بیچاره چه زحمتی داشت که … اصغر نگذاشت حرف امید ادامه یابد و گفت: کورخوندی بچه جان به قدری که باید بفهمم از پچ پچ پرستارها و مدیران درمانگاه شنیده ام که قصد داری بعد از تسویه مهریه مطلقه اش کنی، اینکه خیلی راحت دادخواست طلاق و به طرفیت من به عنوان قیم هما طرح کنی زیادی برات خوشایند و راحت هست گفتم بهتره دادستان و معاونت محجورین طرف دعوی باشه و ببیند که آقای وکیلی که ادعا داره مبادی آداب و آراسته به اخلاق حرفه ای هست آنچنان که فکر میکنند آدم درستی نیست خیلی قبل ترها خواستم از طریق کانون و دادسرای انتظامی این وکیل و رسوا کنم ولی از قضا آنجا پشت و پناهت بودند و نشد کاری کنم ولی حالا مجبوری یا همین وضع و تحمل کنی یا برای طلاق دادن هما بشوی طرف دعوی دادستان که آن وقت فکر نکنم بتونی راحت داخل این شهر و دادگاه هایش کار کنی. چشم های امید کاسه خون شده بود… نه از عصبانیت که از بغض فرخورده این سالها که سبب و موجب آن همین مردک بی سروپایی است که تمام نامردی های عالم در وجود بی وجودش تبلور یافته اصغر برای امید نماد هر آنچه پستی و پلیدی است بود.

قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا