رمان قصه پرغصه وکیل شیرازیمنتخب

رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت بیست و یکم

ذهن وفکرش آنچنان درگیر یادداشت مهندس و صحبت های دیشب رییس بود. که نفهمید کی و چطور بدون خداحافظی از منزل پدر آیدا خارج شده و به خیابان خرمشهر رسیده و تابلو دکتر نراقی را جلوی چشمانش می بیند.

محمدهادی جعفرپور

پیش از ورود به دارالوکاله دکتر سیگاری روشن کرد و چند قدمی از دفتر دور شد تا با خاکستر شدن سیگار سببی شود تا بر احساساتش غلبه کند و با منطق کامل و تعقل دکتر را طرف مشورت قرار دهد پیش از دیدار دکتر، یادش آمد سه شنبه آخر ماه هست و این یعنی امروز بزرگان حرفه وکالت و قضات بازنشسته در دفتر دکتر دور هم جمع هستند و تا تمام شدن جلسه فرصت مناسبی است تا صدای مادرش را بشنود و پیش از حرف زدن با دکتر از اکسیر صدای مادر بهره ببرد حال و احوال با مادر که تمام شد خواهر امید پس از احوالپرسی معمول از خواب بدی که دیده بود به امید گفت و از خان داداش خواست که اگر اتفاقی افتاده آنها را در جریان بگذارد که امید طبق معمول از عادی و عالی بودن شرایط گفت و خداحافظی کرد کافی بود مکالمه با آبجی کمی ادامه می یافت تا بغض امید بترکد و تمام ناگفته های سه چهار سال گذشته را بازگو کند این شد که بدون درنگ تماس را قطع کرد و گوشی همراهش را خاموش کرد و وارد دفتر دکتر شد . امید هر بار با دیدن پیشکسوتان و بزرگان عالم حقوق به اندازه چندین سال تجربه کسب می کرد. ورود امید به جمع حاضر مقارن شد با این جمله دکتر نراقی که: بفرمایید آقایان صاحب اثر خودش آمد امید که متوجه صحبت دکتر نشده بود پس از سلام و عرض ادب گوشه ای کنار دکتر گلدوزیان که پدر معنوی و مرادش میدانست نشست هنوز جاگیر نشده بود که کپی دستخطش را روی میز وسط دید. لایحه ای که برای دفاع از حقوق دو صغیر در بحث سرقفلی تنظیم کرده بود به عموی آنها که قیمشان بود داده بود تا جایی که ذهنش یاری می کرد لایحه برای پرونده ای در خمینی شهر بود و چطور سر از دفتر دکتر درآورده برایش سوال شد. سوالی که پاسخش نزد دکتر بود از قرار معلوم پرونده پس از قطعیت حکم به نفع صغار مورد بحث در شعب تشخیص دیوان مطرح می شود و دکتر به اتفاق یکی از همکارانش وارد پرونده می شوند و عضو ممیز شعبه دوم دیوان که از کارآموزان دوران قضاوت دکتر بوده لایحه تنظیمی امید که به نام قیم صغار تنظیم شده را به دکتر نشان می دهد دکتر پس از خواندن لایحه هیچ پاسخی برای دفاعیات مطرح شده نداشته و لذا با موکلش قرار مصالحه با عموی بچه ها را هماهنگ می کند در اولین ملاقات سراغ مشخصات وکیلی که لایحه را تنظیم کرده می گیرد و متوجه می شود که تنظیم کننده لایحه وکیل کارآموزی است که اهل شیراز هست و روبروی لاله زار دفتر وکالت دارد. دکتر نراقی حسب یک عادت قدیمی که از دوران قضاوت به همراه دارد لوایح و دادنامه های خاص را جمع آوری و در نشست های ماهیانه مورد نقد و بررسی قرار می دهد آن روز نوبت بررسی لایحه ی تنظیمی امید بود که همان ابتدای جلسه پس از آنکه دکتر مشخصات تنظیم کننده لایحه را برای دوستانش نقل می کند دکتر گلدوزیان با دیدن لایحه و تطبیق مشخصات مذکور اعلام می کند که وکیل کارآموزی که این لایحه را نوشته همدرس و همکار خودمان امید خسروی است دکتر نراقی با توجه به شناختی که از امید داشته به جمع حاضر قول می دهد در نشست بعدی امید را دعوت کند که از قضا امید خودش وارد دفتر دکتر می شود بررسی لایحه امید در حضور خودش ادامه می یابد. بزرگان علم حقوق که امید روزی آرزوی دیدار ایشان را داشت امروز طوری از لایحه امید تعریف می کنند که امید از خوشحالی سر به آسمان می ساید و برای لحظه ای تمام گرفتاریهایش را فراموش می کند اما ذوق و شوقش در نطفه خفه می شود وقتی به یاد می آورد که برای چه به دیدار دکتر آمده و چه چیزهایی را در دل نهفته دارد که مانع هر شکل و گونه ای از خوشحالی و آرامش است امروز امید فقط آرامش می خواهد چه در رخت و لباس یک وکیل کاربلد چه در نقش یک کارگر ساده فقط آرامش و آبرودار بودن به جهت حضور امید جلسه کمی دیرتر تمام می شود و فرصت کمتری برای امید در مشورت با دکتر فراهم می شود اما در همین فرصت کم امید بخش عمده حرفهای رییس و مشکلاتی که پدر هما ایجاد یا درصدد مهیا کردنشان هست را با دکتر در میان می گذارد. دکتر قول مساعد می دهد که با رییس صحبت کند و ذهن و فکر ایشان و دادستان دادسرای انتظامی را نسبت به امید روشن کند تا چنانچه شکایتی از سوی فرد یا افراد ناشناس مطرح شد بلافاصله با امید موضوع را درمیان بگذارند. و در مورد هما و مشکلات پیش آمده، دکتر امید را دعوت به صبوری و تأمل کرد تا راهکار درستی پیدا شود. معاشرت امید با دکتر تا پل سید خندان در حال پیاده روی ادامه داشت که بیشتر بحث حین پیاده روی مفاد لایحه ای بود که امید در سومین ماه کارآموزی تنظیم کرده بود و بابتش پنجاه هزار تومان گرفته بود ولی بنا به قول دکتر میلیاردها تومان به نفع آن دو صغیر کار کرده بود. امید پس از خداحافظی از دکتر فاصله پل سید خندان تا فردوسی را روی ابرها طی کرد و به خودش می بالید در کنار این خوشحالی بغض نداشتن همراه و رفیقی که موفقیت هایش را برای او تعریف کند راه نفس کشیدنش را گرفته بود در آن ساعت شب که خیابان های تهران مملو از جمعیت هستند بدون توجه به دور و اطرافش بی اختیار اشک می ریخت.
همواره در دلش آرزو داشت همراه و رفیقی که از موفقیت هایش با او بگوید و ذوق و شوقش را بفهمد اما دریغ… خوب به یاد داشت که هما در مواجهه با اولین موفقیتش در نقض حکم تخلیه کارخانه ای معتبر چطور بی تفاوت از او روی برگرداند و فقط به انگشتر برلیانی که با حق الوکاله آن پرونده خریده بود توجه می کرد از آن روز به بعد هرگز از پیروزی و موفقیت های حرفه ایش به هما چیزی نگفت حتی روزی که توانست کار نیمه تمام ثبت انجمن جامعه شناسی را تمام کند و حکم مشاور افتخاری انجمن را از دستان رییس انجمن بگیرد و با بزرگان این انجمن معاشرت کند .هیچ جذابیتی برای هما نداشت حسادت و حس رقابت هما در تقابل با عملکرد امید عجیب و ناشناخته بود انگار امید مردی غریبه بود در مواجهه با رقیبی سرسخت و توخالی. به دفتر که رسید چشمک زن تلفن دفتر حکایت از پرشدن صندوق دریافت پیام ها داشت. حین آماده کردن چای و شام پیام ها را گوش کرد لابه لای پیام های دریافتی صدای استاد سلمانی توجه اش را جلب کرد: جناب خسروی سلام ،سلمانی هستم از دانشگاه آزاد منطقه یک جهت تدریس دروس جزا براتون دعوت نامه نوشتم لطفاً تماس بفرمایید تا جهت مذاکره جلسه ای را مقرر کنیم. برای لحظه ای فکری به ذهن امید رسید. هجرت که نه برگشت به شهر و دیار خودش امید آدم تهران نبود. هیاهوی این شهر ترسناک و عذاب آور بود برای مردی که دلداده حافظیه و نشستن در باغ ملی و دیدار باغ قوام بوده است با رفتن به شیراز بخش عمده مشکلات رفع و رجوع می شد تدریس دانشگاه و معلمی شوق و عشقی به همراه خواهد داشت که حتماً حالش را خوب می کند اما قبل از رفتن و عملیاتی کردن فکرش باید تکلیف زندگی با هما مشخص شود. با فکری که تازگی در ذهنش نقش بسته بود به خواب رفت و تا صبح خودش را در شیراز و سرگرم با معلمی و هوای دلچسب حافظیه می دید و این رویای شیرین کمی حال روحی امیر را بهتر کرد. صبح بی مقدمه رفت سراغ بازپرس پرونده هما تا از کم و کیف پرونده مطلع شود به محض ورود به دفتر بازپرس هما را دید که گوشه اتاق بازپرس کنار مأمور بدرقه نشسته است پس از اذن بازپرس نزد ایشان رفت و وارد گفتگو شد بازپرس با یادداشتی به امید فهماند که بیماری هما رو به بهبودی است و تصمیم دارد با گرفتن تعهدی هر دو پرونده را مختومه کند.
وکیل آیدا به اتفاق مهندس و آیدا وارد بازپرسی شدند از قرار معلوم امروز جلسه مواجهه حضوری جهت اعلام گذشت و اخذ تعهد بوده و امید خوب موقعی وارد دادسرا شده. تشریفات مختومه شدن پرونده با قرار تعلیق تعقیب و موقوفی تعقیب که انجام شد… امید و هما به اصرار مهندس برای صرف ناهار مهمان خانه خاله شدند. سفره ناهار که جمع شد به یکباره هما سکوتش را شکست و حین رفتن به آشپزخانه طوری که همه بشنوند گفت: خودم برای شوهر عزیزم چای دم می کنم. اینبار نوبت همه بود تا در کنار امید مات و مبهوت شوند. سینی چای که دور سالن چرخید مهندس رو به امید گفت: پس مهمانی و سور افتادیم این آشتیدکنان شیرینی و شام در بند داره. امید با لبخندی متمایل به پوزخند دست راستش را روی چشمهایش گذاشت و با یک چشم گفتن از جا بلند شد و اجازه مرخصی خواست تا به دفتر برود. موازی رفتن امید هما حین بدرقه از او خواست که شب برای خوردن شام به خانه برود و اگر دوست داشت بماند و اگر هم دلش به ماندن نبود بعد از خوردن شام برود امید با تکان دادن سر به هما فهماند که می آید. همین که امید از خانه مهندس خارج شد هما نیز به بهانه پخت و پز و تمیز کردن خانه از خاله و شوهرخاله اش خداحافظی کرد و به سراغ دعانویسی رفت که در بازداشتگاه با او آشنا شده بود تا به آدرس رمال برسد با پدرش تماس گرفت که اصفهان بود و چند روزی چترش را روی خانه عموی پدری اش پهن کرده بود. دعانویس با محلول زعفران خطوط مورب ناخوانایی را روی کاغذ کشید و با علف های خشکی به هم پیچید و به هما داد تا در قوری چای بریزد و به امید بدهد. امید برخلاف این چهار سال منتظر بود هر چه زودتر به خانه برسد تا ببیند هما چه برنامه-ای دارد و این تغییر دوامی دارد یا نه؟ تا رسیدن امید به خانه پدر هما از آمدن امید مطلع شد و به هما سفارش کرد هر طور شده نگذارد امید برو و شب نگهش بدارد.
درِ خانه که باز شد هما آرایش کرده با ظاهری آراسته به استقبال امید آمد، بوی عطر و غذا از خانه ای می آمد که چهارسال هرگز چنین شرایطی را تجربه نکرده بود گویی مات و مبهوت شدن امید به در و دیوار خانه نیز سرایت کرده بود. هما برای امید روی تخت لباس راحتی گذاشته بود و گفت: تا تو لباس عوض کنی من هم میرم شام و آماده می کنم. میز شام با روشنایی شمع و قوری چایی روی ظرف سرامیکی که با شعله شمع قرار هست چای را تازه دم و داغ نگه دارد به امید نوید پایان خستگی های چهارساله زندگی با هما را می دهد. خوردن شام با گپ و گفت هما و امید تا خوردن چای و خوابی عمیق طوری عجین شد که امید هرگز متوجه بالا آمدن خورشید نشد از تخت که پایین آمد هما را دید که مشغول دم کردن چای و تهیه صبحانه است. چندین مرتبه چشمانش را باز و بسته کرد تا مطمئن شود آنچه می بیند واقعیت هست و خواب نیست در دلش ذوق ادامه زندگی با هما شکل گرفته بود که با نوشیدن لیوان چای احساس گیجی و سنگینی کرد …
دلش می خواست مأمورین گینس بودند و این واقعه تاریخی را در کتاب رکوردها ثبت میکردند. زنی پس از چهار سال زندگی مشترک برای اولین مرتبه برای شوهرش صبحانه آماده کرد. امید اطمینان قطعی داشت که این اتفاق در طول تاریخ بشر تاکنون تکرار نشده و زندگی با هما علیرغم ناملایمتی های فراوانی که دارد این حسن و فایده را نیز داشت که اتفاقات نادر و بی نظیر تجربه می کرد. پس از مراسم سپاس و بوسه امید راهی شد اما همچنان سرگیجه داشت و پلکهایش را به زور نگه می داشت همینطور که سعی می کرد تعادلش را حفظ کند برای لحظه¬ای روی زانوهایش نشست دور و اطرافش فقط سیاهی می دید و در آن حال یادش به کتاب کوری اثر ساراماگو افتاد ولحظه ای بعد با صدای پدر هما چشمانش را باز کرد و سرپا شد. از صبح که بیدار شده بود عجایب هفت گانه دنیا را یک به یک دیده بود اصغر با یک دسته گل رز سرخ امید را پسرم خواند و از اینکه به حرف دخترش گوش کرده تشکر کرد و دسته گل را تقدیم او کرد و اما ادامه عجایبی که باید می دید مأمور کلانتری شهرک غرب بود که کنار اصغر ایستاده بود و از امید خواست که کارت شناسایی اش را نشان بدهد دوباره مات و مبهوت شدن و امید به هم رسیدند. مامور حکم جلب صادره از اجرای احکام خانواده را به امید نشان داد و متذکر شد به جهت احترام به حرفه و شخصیتتان دستبند نمی زنم ولی لطفاً … که اصغر کلام افسر را قطع کرد و گفت: نه جناب سروان پسرم فرار نمیکنه آخه جایی نداره که فرار کنه این مدت هم من بهش جا و مکان دادم بلکه فکری برای زندگیش کند که متأسفانه … اینبار نوبت امید بود که کلام اصغر را قطع کند و گفت: اینکار یعنی چی؟ مهریه هما چه ربطی به شما داره؟ اول دسته گل میدی بعد بازداشت و جلب واقعاً که شما آدم عجیبی هستی جناب سروان ایشان هیچ سمتی در پرونده نمیتونه داشته باشه لطفاً صورتجلسه کن تا من بعد با این آقا کار دارم اصغر: زیاد تند نرو پسرم مواظف حرفها و رفتارت باش امید: باشه مهم نیست ولی حق نداری من و پسرم صدا کنی یک تار موی پدر من به کل زندگی نکبت بار تو می ارزد و هر کاری دلت می خواهد بکن نوبت من هم میرسه.

قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا