رمان قصه پرغصه وکیل شیرازیمنتخب

رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت بیستم

تریاک و هر زهر ماری که به خیالش می توانست با آنها از این مخمصه رها شود رفته بود،هنوز اولین دود نشئگی در رگ و پی اش ننشسته بود که بلا درنگ از پای بساط بلند شد،بی خداحافظی و کلامی رفت داخل دفتر و روی اولین صندلی انتظار نشست.

محمد هادی جعفرپور

پس از چند ثانیه سکوت زد زیر گریه و با خودش زاری کرد:خدا ااااا تاوان کدام گناهم را می دهم کجای زندگی ظلمی کردم که امروز مکافاتش را می بینم من که… همینطور با فریاد آلوده به هق هق خدا را صدا می کرد تا اینکه یکدفعه سکوت کرد بدون توجه به زمان که چه ساعتی از شب است تلفن را برداشت و به پدر آیدا زنگ زد اما مهندس پاسخ نداد، همین که قصد کرد با نوشتن پیام از پدر آیدا بخواهد با وی ملاقاتی کند،مهندس زنگ زد امید امان نداد که پدرآیدا عذرعدم پاسخ تلفنش را بگوید و بلادرنگ از او خواست که اگر ممکن باشد فردا همدیگر و ببینند. مهندس از صدای امید حال و روز او را دریافت و بی آنکه به امید چیزی بگوید راهی شد تا ببنید وضعیت امید چگونه است .امید تا سحر هر چه که باید از اتفاقات و بلاهای اصغر و دخترش می گفت به مهندس گفت هرچند که بخشی از درد دل های امید ماند در سینه و نقلی از آنچه که نباید نکرد. حرفهای امید که تمام شد مهندس گفت: پس شروع کردند فکرش و می کردم ولی نه تا این حد نامرد و بی معرفت، بگذریم فعلاً وقت کله پاچه و بعد دوش گرفتن و کمی استراحت تا حال و حوصله ی شنیدن حرفهای مرا داشته باشی برات کلی خبر دارم اما باید کلاً امروز کار و دادگاه تعطیل کنی ، امید قبول کرد و به اتفاق رفتند برای صبحانه مهندس پس از خوردن صبحانه امید را به منزل خودش برد تا بچه ی شهر (اصطلاحی که مهندس در جمع خانواده به امید نسبت می داد=اصطلاح شیرازی ها) دوشی بگیرد و نفسی تازه کند. اصرار مهندس به گرفتن دوش در سوئیت پایین ساختمان برای راحتی امید سبب شد امید پس از شش هفت ماه رنگ و نقش حمام خانه را ببیند. امید که از حمام بیرون آمد با یک دست حوله و لباس راحتی مخصوص مهمان روی میز با لیوانی پر از عرق شاطره روبه رو شد و یاد روزی افتاد که به اولین مرخصی دوران خدمت سربازی آمده بود و به محض رسیدن به خانه راهی حمام شد و مادرش یا یک پارچ شربت آبلیموی شیرازی پشت در حمام به انتظارش نشسته بود و پس از طلب عافیت برای ولیعهدش آرزوی حمام دامادی پسرش را با آهی جگرسوز گفته بود، گویی مادر خبر داشت که دامادی فرزندش آغاز نفس های همراه با آه و افسوس خواهد بود. روی کاناپه سوئیت مهندس جان و تنش کمی آرام گرفت که سنگینی پلکهایش امید را به عالم خواب برد در خواب مدام به حرف هایی که ممکن بود مهندس بگوید فکر می کرد تا اینکه با صدای زنگ موبایلش از خواب پرید مهندس تک زنگی زد و قطع کرد ساعت ازظهر گذشته بود و امید شش ساعت روی کاناپه خوابیده بود و منتظر بود تا پدر آیدا وارد شود و آنچه که باید از اصغر و هما بگوید را با امید در میان بگذارد این شد که با پیامی به مهندس اعلام کرد که بیدار هست و منتظر. مهندس در پاسخ پیام امید پیام داد که: امید جان از دیشب تا زمانی که وارد خانه شدم به این فکر بودم که چطور نفس به نفس و چشم در چشم تو پسر خوب و شایسته از کثافت کاری های این پدر و دختر بگویم که البته سهم اصغر در کلمه کثافت بیشتر از هماست این شد که در فاصله چند ساعتی که خواب بودی تصمیم گرفتم برای آگاهی و آماده کردن ذهن و فکرت با اتفاقات این روزها ابتدا یادداشتی برایت بنویسم سپس با هم گفتگو کنیم چرا که برام گفتن برخی چیزها از نوشتنش هزاران بار سخت تر هست پس لطفاً پاکت روی میز را بردار و بخوان بعد اگر صلاح دانستی با هم حرف می زنیم ولی یادت باشه هر کاری که از من و خانواده ام در جهت کمک به تو برآید در کمال میل و اخلاص حاضر به همراهی تو هستیم چرا که کل خانواده از خاله های آیدا تا عمه و عموزاده های هما به وجود تو افتخار می کنند و دوستت دارند. امید دوباره مات و مبهوت شد. چه چیزی در این مدت رخ داده که مهندس حتی حاضر به بیان شفاهی آن نیست. چه برنامه و نقشه ای اصغر تدارک دیده که کل خانواده اش باید حامی من شوند. هزاران پرسش دیگر که در ذهن امید نقش بست و قبل از خواندن یادداشت مهندس آنچنان ذهن امید را درگیر کرد که لازم بود کمی قدم بزند و سیگاری دود کند اما او تا آن روز جلو هیچ یک از اعضاء خانواده هما سیگار نکشیده بود چه رسد به اینکه بخواهد در خانه مهندس سیگار دود کند همینطور فکرش درگیر کشیدن و نکشیدن سیگار بود که چشمش به زیرسیگاری و فندکی افتاد که روی میز کنار یادداشت مهندس بود. پدر آیدا سیگار نمی کشید مگر هر از گاهی در مهمانی های ودورهمی ها پس گذاشتن زیرسیگاری معنایی جز اذن و اجازه روشن کردن سیگار نبود. امید یادداشت مهندس را که برداشت برای لحظه ای به این موضوع فکر کرد که چطور پس از سالها حاضر شده با کسی درددل کند و از مشکلات زندگیش حرفی بزند اینکه مهندس انسان وارسته ای است شکی نداشت اما تردیدی که امید را آزار می داد شکستن پیمانی بود که با خودش بسته بود. نگه داشتن دردهایش برای خودش و خوشی هایش برای دیگران. هیچگاه نمی خواست تا با گفتن حتی کلمه ای ذهن کسی را درگیر کند چه رسد به اینکه وقت و انرژی انسانی را برای رفع غم و غصه خودش درگیر نماید. پدر آیدا تنها کسی بود که به طور واقعی و نه از سر تظاهر با امید تعلقات مشترک داشت. پرداختن به مباحث اجتماعی و تازه های نشر چشمه و ققنوس و… از جمله موضوعاتی بود که امید و مهندس را در مهمانی های خانوادگی به یکدیگر نزدیک می کرد و شاید همین تعلقات مشترک سبب اعتماد امید به مهندس برای شکستن پیمانش بود. بدیهی است که نمی توان در محافل خصوصی از دردهای جامعه و جوانان سخن گفت ولی به دردهای نزدیکان و آشنایانی که دور و اطراف خودت می بینی بی توجه باشی و این بهترین توجیهی بود که امید را از تردید و نگرانی ناشی از درددل با مهندس دور می کرد که بدون کمترین شکی ولی با استرس فراوان یادداشت مهندس را باز کرد. پدر آیدا آغاز سخن را با بیتی از حضرت حافظ مزین کرده بود و در ادامه به امید یادآور شده بود که اصغر برای رسیدن به پول و رفاه مالی دست به هر کاری می زند که اختلاف تو با هما برایش بهترین امکان را فراهم کرده و بارها در لابه لای حرفهای این دختر و پدر شنیده که تنها راه درست، مطالبه مهریه و ریختن آبروی تو در کانون وکلا به هر طریقی است تا اینکه با رفتن تو از خانه ، پرونده آیدا با اتفاقاتی که خودت میدانی بهترین بهانه برای اقدامات اصغر مهیا شد. اصغر چند هفته پس از آنکه تو از خانه به حالت قهر بیرون می روی زیر گوش هما میخواند که امروز و فرداست که امید دادخواست طلاق دهد و بهتر است قبل از اینکه او اقدامی کند ما شروع کنیم به شکایت علیه او که مهمترین اقدام مطالبه مهریه است. مخالفت اولیه و نیم بند هما سبب تهدید و حتی کتک زدن هما می شود تا جایی که اصغر با هما اتمام حجت می کند که اگر در این مسیر او را همراهی نکند پس از طلاق هیچ جایی در خانه او ندارد تهدیدات اصغر تا به آنجا پیش میرود که بیماری روانی هما پس از سالها عود میکند میدانم!

به این جای مطلب که میرسی علامت سوال بزرگی در ذهنت نقش می بندد که مگر هما سابقه بیماری روانی داشته؟ بله پسرم هما پس از آنکه عاطفه از زندگی اصغر رفت دچار بحران روحی شد و چند سالی تحت نظر روانپزشک قرص مصرف می کرد. مصرف قرص و داروهای اعصاب هما را تبدیل به مرده ای متحرک کرده بود طوری که زنان فامیل که هیچ یک دلخوشی از اصغر و عاطفه نداشتند ناچار شدند برای نجات هما فکری کنند این شد که هما چند سالی خانه این خاله و آن دایی زندگی کند و اصغر هم بیخیال به زندگی انگلی خودش در خانه حاج خانم مشغول بود تا اینکه هما کمی بزرگتر و اصغر پس از تخلیه خانه حاج خانم همین آلونک فعلی را اجاره کرد و هما را نزد خودش برد و با هر بدبختی که بود هما را به منزلگاه تو رساند که به قولی شاه ماهی به تور انداخته تا تلافی سالها نداری و گداصفتی را درآورد. آنچه که در مورد تو در سر دارد پس از دعوی مهریه هما می خواهد با خراب کردن موقعیت تو در کانون وکلا شکایتی طرح کند که تو با اذیت و آزارهایت سبب بیماری دخترش شدی و طوری پرونده سازی کند که مجبور شوی هر آنچه که اصغر می گوید را گوش کنی که حرف اول و آخر این بشر پول خواهد بود. جالب اینکه چند وقت پیش آمد شرکت و گفت می خواهد با وکیل شرکت مشاوره کنه و از آن بنده خدا پرسیده بود میشه از شوهر تعهدی گرفت که تا آخر عمرش زنش را طلاق ندهد؟ حتماً در عین عصبانیت خنده ات گرفته چون من و وکیل شرکت که یکساعت به حرف این مردک می خندیدیم. امید جان خوب حواست و جمع کن اصغر اگر بتونه حتی داخل دفترت چیزی جاساز کنه تا موجب بدبختی تو بشه دریغ نمیکند اینکه رییس کانون خواسته باهات حرف بزنه حتماً اصغر رفته پیشش شک نکن ولی رئیس کانون عاقل تر از این حرف هاست که به حرف آدمی مثل اصغر اقدامی کنه ولی برای وجهه و شخصیت تو خوب نیست که این آدم به عنوان پدر خانمت راه به راه داخل کانون وکلا باشه و پشت سرت بدگویی کنه. امیدوارم از من دلگیر نشده باشی ولی ادامه این وضعیت اصلاً به صلاح تو نیست و بهتره کار و یکسره کنی یا رومی روم یا زنگی زنگ.
یادداشت مهندس که تمام شد خنده ای تلخ امید گوشه لبش خشکید و خاکستر سیگار کنار لبش روی زمین ریخت مانند آبرویش که در سرازیری ریزش بود و هیچ کاری نمی توانست بکند جز آنکه با جمع آوری مدارک و دلیل درست و حسابی ابتدا از خودش در کانون رفع ابهام کند سپس برود سراغ اصغر و هما این شد که از خانه ی مهندس راهی دفتر استاد نراقی شد که وزنه ای بود در دستگاه قضایی چه در دوران قضاوتش چه امروز که دارالوکاله داشت دکتر نراقی انسانی دنیا دیده بود و بنابر نقل خاطراتش کم از این مسائل در دوران انقلاب و پس از آن برایش رخ نداده بود و بهترین کار ممکن مشورت با او بود. امروز جای سکوت و انفعال نبود دختر و پدر کمر به نابودی امید بسته بودند.

قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.

نوشته های مشابه

1 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا