رمان قصه پرغصه وکیل شیرازیمنتخب

رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت بیست و سوم

و اینگونه بود که امید نزدیک به شش ماه در بازداشت بود و هیچ خبری از هما و پدرش نبود حسین هم علیرغم تلاشی که داشت نتوانسته بود خبری از هما بگیرد.

محمدهادی جعفرپور

پس از صدور حکم قطعی پذیرش قسط بندی مهریه امید با کوله باری از غم و درد به زعم زندانیان آزاد شد ولی خودش باوری دیگر داشت. هر چه بود گذشته بود و تنها کار و فکری که در این 6 ماه ذهنش را درگیر کرده بود وضعیت هما بود لذا هر طور شده باید از او سراغی بگیرد و برایش روشن شود چرا این چند ماه ملاقات که هیچ حتی تلفنی به او نزده و پاسخ هیچ پیام و پیغامی را نداده به همین نیت راهی خانه شد به خانه نرسیده که دوباره مبهوت شد. دو دختر بچه ناز و زیبا با مادرشان از آپارتمان امید بیرون آمدند طوری شوکه شده بود که حتی نتوانست آداب معاشرت را رعایت کند و بی مقدمه به مادر دختر بچه ها گفت: میشه هما را صدا کنید؟ زن با نگاهی عاقل اندر سفیه به امید پناه بر خدایی گفت و دور شد امید همچنان گیج بود که همسایه طبقه دوم مجتمع که مدیر ساختمان بود وآمار همه را داشت جلو امید سبز شد: به به جناب خسروی چه عجب قربان از شما بعید بود آقای وکیل بدون دادن پول شارژ و تسویه بدهی صاحبخانه بیچاره شبانه اثاث منزل بار کنید و تشریف ببرید. یعنی اینقدر ما همسایه های بدی بودیم یا دویست سیصد تومن بدهی خیلی زیاد بود که حتی پدر خانم شما به روی مبارکش نیاورد. امید بدون کلامی حرف از داخل کیف چک سیصد و پنجاه هزار تومانی شرکت خانه سازان جوان را درآورد و بدون هیچ حرفی تحویل مدیرساختمان داد و راهی دفتر شد. شش ماه دوری از محیط و دفتر کار برای امید که عاشق حرفه و شغلش بود دست کمی از هجران معشوقه ی نداشته اش نداشت. در این شش ماه ،حسین بنا بر یک قاعده و عرف حاکم در حرفه وکالت که کلیه وظایف وکیل
گرفتار یا فوت شده را همکاران وی بر عهده گرفته انجام می دهد، لطف و معرفت حسین مانع انجام امور حرفه ای امید نشده بلکه وسواس و حس وظیفه شناسی حسین سبب شده بود تا خدای ناکرده امید مدیون مردم نشود هر چند که امید همواره به شخصیت و معرفت موکلین و کارفرماهایی که داشت افتخار می کرد و می دانست که ایشان هرگز بابت کم کاری امید خم به ابرو نمی آورند اما حسب وظیفه اولین کاری که کرد می بایست می کرد تماس با حسین و تنظیم قرار ملاقاتی به صرف شام در دفترش بود تا هم از روند پرونده هایش مطلع شود هم اینکه آمار پرونده حجر هما و اقداماتی که لازم است شروع کنند.پیش از آمدن حسین شروع کرد به مرتب کردن و گردگیری دفتر که لابه لای گردوغبار نشسته بر میز کار و کتابخانه اش خاطره روز اولی که آمده بود تا دفتر را از دکتر شهریار اجاره کنه به خاطر آورد. سه سال و چند ماه پیش که تازه کارآموز شده بود و با هزاران شوق و ذوق به اتفاق هما وارد دفتر شدند. دکتر در آگهی اجاره دادن دفترش چنین عبارتی نوشته بود: دفتر وکالتی شصت و پنج ساله با خاطرات سرشار از معرفت اجاره می دهم به کسی مثل خودم» این عبارت آخر سبب و سدی شده بود تا کمتر کسی به خودش اجازه دهد سراغ دکتر برود چرا که رفتن نزد وی که شاعر و ادیب بودنش در کنار ده ها خصوصیت منحصر به فردی که دکتر با آنها تعریف می شد سخت بود، اما امید از کودکی، درست از پنج سالگی یاد گرفته بود چطور کارهای سخت و خاص را پیش ببرد و موفق شود. شرکت در مسابقه نامه ای به امام در سن پنج سالگی علیرغم ندانستن خواندن و نوشتن نوشته و همین نامه حائز رتبه برتر شده بود یا کارگردانی و نوشتن نمایشنامه علیمردان خان از روی کاست این قصه در سن یازده سالگی و ده ها اتفاق خاصی بود که دعای مادرش در محبوب شدن فرزندش بی تأثیر نبوده و امید همچنان به آن ادعا محتاج و معتقد است. ورود به دفتر دکتر با عذرخواهی امید بابت جسارتی عبارت نه پسرم این نشانه شجاعت است نه جسارت، خوش آمدید بفرمایید بنشینید. امید در کنار هما روی کاناپه ای قدیمی با طرح و رنگ فیروزه ای رو به روی دکتر نشست و آرزو کرد خیلی زودتر از سن اکنون وی به این شخصیت و موقعیت برسد.

پشت سر امید روبروی دکتر کتابخانه ای بود که معرف شخصیت و تعلقات ادبی دکتر و مبین حس درونی او بود دکتر که ریز بینانه امید را زیر نظر داشت گفت: همین که با دیدن کتابخانه چشمانت برق زد معلوم میکنه که اولین خصوصیت لازم داری، وکیل باید عاشق کتاب و مطالعه باشد اما شما بفرمایید چرا وکالت را انتخاب کردی و اصلاً تعریف شما از این حرفه چیست؟ هما با پوزخندی زیر لب طوری که دکتر بشنود و نشنود گفت: کلاً همشون پرمدعا هستند،امید با آهی از ته دل نگاهی به هما کرد و بهتر دید تا اخم و گره ابروی استاد بیش از این نشده از هما بخواهد که برای خرید مایحتاج مورد نیازش به میدان فردوسی برود. همینکه خواست پاسخ سوالاتش را بدهد که گویی اصلاً رفتار هما را ندیده و کنایه او را نشنیده که جز این از دکتر توقع نمیرفت امید در پاسخ به دکتر گفت: باور من این است که حق نامی از اسماء خداوند است اینکه خداوند تکلیف دفاع از نامش را به من عنایت کرده. حق نام و صفتی است در تعریف پرور، پروردگار عالم هستی و این بهترین موهبتی است که خداوند مهربان به بنده اش مرحمت کرده وکالت یعنی عشق به حق طلبی و پیمودن راه صواب و این یعنی هنر آن هم از جنس و نوع والاترین و متعالی ترین نوع هنر یعنی هنر انسان بودن به نظرم هیچ اتفاقی در عالم جذاب تر و خوش یمن تر از این نباشد که تو بتوانی با فکر و قلمت داد مظلومی را بستانی یا بی گناهی انسانی را اثبات کنی و من با این هدف پا در عرصه وکالت گذاشته. حرفهای امید آنچنان دکتر را به وجد آورد که ایستاد و به رسم دوران ماضی کلاه از سر برداشت و چند ثانیه برای امید دستانش را به هم کوبید اشک ذوق و شوق گوشه چشمان دکتر مانند یاقوت میدرخشید که با بوسه امید بر گونه دکتر صورت امید زیر همان یک قطره اشک خیس شد. دکتر در ادامه صحبت های امید پس از ابراز خوشحالی از ورود چنین نیروهای جوانی به عرصه وکالت ابتدا ضوابط حرفه ای را به او یادآور شد و گفت: ما وکلا بیش از سایر مردم باید به قانون احترام بگذاریم و عدول از قانون توسط یک پزشک یا مهندس چندان در جامعه بازتاب نخواهد داشت آنطور که نقض قانون در رفتار یک وکیل. شاید مردم ندانند که ضوابط راه اندازی دفتر وکالت چیست اما ما که می دانیم باید رعایت کنیم حالا شما که اینقدر پایبند اصول هستید چطور در دوران کارآموزی قصد اجاره دفتر مستقل داری؟ که امید بلافاصله گفت: عذر تقصیر استاد باید ابتدا عرض می کردم که رفتار بانو کمی ذهن و فکرم را در ابتدای ملاقات به هم ریخت. بنده افتخار کارآموزی استاد عابدی را دارم و گرفتن دفتر با نظر و تحت سرپرستی ایشان خواهد بود چرا که دفتر خودشان نیاز به تعمیر اساسی دارد و چندان تمایلی هم به ادامه کار حرفه ای ندارند.

دکتر نگذاشت حرف امید تمام شود و گفت: پس این همه کمال و جذبه بی دلیل نیست. شاگردی سید مهدی عبادی کم توفیقی نیست که نصیبت شده قبلاً ایشان را می شناختید یا … که امید گفت: نه استاد بنده از طریق دکتر نراقی به ایشان معرفی شدم. دکتر. کدام نراقی؟ نراقی حسینیه ارشاد؟ امید: بله استاد دکتر: عجب پس حسابی خوش شانس و شایسته بودی که این بزرگان را در همین ابتدای مسیر یافته ای، من و سید مهدی دوران‌های سخت این حرفه را دیده ایم. دوره وکیل دولتی. حتما جوانی به سکنات شما تاریخچه حرفه اش را می داند؟ امید: بله استاد اما از زبان شما شنیدن لذتی هزار برابر دارد. دکتر: خدا رحمت کند سید هاشم وکیل او اولین رئیسی بود که هیأت مدیره کانون وکلا انتخابش کردند و تا پیش از آن یعنی از دوران وزارت حسن پیرنیا که دوره پس از مشروطه بود تا وزارت احمد متین دفتری که قانون وکالت در سال هزار و سیصد و پانزده تصویب شد چیزی به نام کانون وکلا شخصیت حقوقی نداشت و وکلا تحت سیطره و سلطه دادگستری بودند تا اینکه مردی از جنس حقوقدانان، مردی آزاده و به قول شما آراسته به هنر انسانیت یعنی مصدق عزیز آمد و بند تعلق وکالت را از دولت پاره کرد و نامش در تاریخ ماند و وکالت جاودانه شد آنچنان که در تاریخ سیاست. این درخت آنچنان ریشه دوانده و تنومند گشته که زمزمه وکیل دولتی این روزهای برنامه سوم توسعه نمی تواند خللی بر آن وارد کند هر چند که شما جوانان باید از این کهن سرای عدل و انصاف خوب نگهداری کنید.

امید همینطور سرگرم مرور خاطرات بود که زنگ دفتر به صدا درآمده و حسین پشت در بود و از قرار چند دقیقه ای معطل شده بود که کلافه به امید نگاه کرد و گفت: داشتم می رفتم پیش محمد ساندویچی سراغت و بگیرم چرا در و باز نمی کردی؟ گوشیت هم که شکرخدا خاموش کردی، خوبی؟ آزادی پس از شش ماه حبس چه مزه ای است؟ از وقتی داخل بودی تا همین امروز ظهر با حاج امیر و شرکت و چند تا موکلی که پرونده هاشون در جریان بود در تماس بودم و همه چی مرتبه البته شما که کار هیچ کس و جز خودت قبول نداری، راستی یادم رفته بود بهت بگم چند روز بعد از گرفتار شدنت آمدم دفتر تا اخطار و ابلاغیه ها را بردارم دیدم از دانشگاه نامه داری، مدیرگروه حقوق خواسته بود که مدارک تحصیلی و سجلی و بعلاوه توصیه نامه دو استاد تمام دانشگاه براش بفرستی من هم رفتم سراغ دکتر آخوندی عزیز و استاد مهربانت دکتر گلدوزیان که بیا و ببین چه توصیه نامه ای برات نوشتند داخل نامه هم شماره خودم و دادم و برای مدیر گروه یادداشتی جداگانه فرستادم که من یعنی جناب امید خسروی شش ماه آینده ایران نیستم و به محض رسیدن به ایران با ایشان مکاتبه می کنم. پس لطفاً قبل از هرکاری فردا صبح به دکتر سامانی خبر برگشتن از فرنگ و اعلام کن و برو دنبال تدریس و دانشگاه حیف این موقعیت هاست که از دست بدهی اگر هم اقدام نکنی خودم دنبال کار و میگیرم نمیگذارم این موقعیت را مثل دکتری دانشگاه تهران بی خیال بشوی حالا دیگه هما خانم هم نیست که حسادت و اذیت و آزار او بشود بهانه نرفتن که البته اگر همان موقع هم به حرف من و دیگران گوش میکردی و بیخیال برخوردهای هما میشدی الان موقع امتحان جامع بود و دفاع … امید با پوزخندی همراه با افسوس و آه گفت: آره داخل زندان پایان نامه دکتری می نوشتم. دلت خوشه رفیق مگر یادت رفته شبهایی که امتحان اختبار داشتم چه کارها که نکرد آن وقت این زن می گذاشت من دکتری بخونم. تو رفیق خوب و دلسوزی هستی حسین جان ولی داستان و سرنوشت زندگی من با گرفتاری گره خورده باید به جای فکر تدریس و دکتری دنبال راهی باشم که با بدبختی هایم کنار بیام و لااقل جلو موکل هایم شرمنده نشوم..

قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا