رمان قصه پرغصه وکیل شیرازی

رمان قصه پرغصه وکیل شیرازی به خط پایان رسید

قسمت آخر رمان قصه پرغصه وکیل شیرازی را امروز می خوانید

امید پژمرده و خسته گلهای مریم را کنار تخت هما رها کرد و زیر باران پاییزی راهی شد. باران مانند دستان مهربان مادر گونه های بارانی امید را نوازش می کرد.

محمدهادی جعفرپور

از کوچه های دارآباد که بیرون آمد بی هدف راهش را ادامه داد باران که بند آمد روی نیمکت پارک نشسته بود و نامه هما را مرور می کرد:سلام اگر بخواهم تمام آنچه که باید بگویم را در این یادداشت بنویسم به میزان تمام روزهای زندگی ام که با تو زندگی نکردم فرصت لازم دارم اما هیچگاه یاد نگرفتم از فرصت هایم درست و حسابی بهره ببرم و امروز تنها ساعتی از ساعات عمرم را صرف بهترین کار ممکن میکنم وپس از نوشتن این یادداشت قرص آرام بخش میخورم که درد و سوزش پاره شدن رگ دستم را احساس نکنم و تا صبح نشده حتما برای نجات تو از تمام رنج های ناروایی که بر تو تحمیل کرده ام کاری کرده ام و تورا نجات داده ام،امیدم این تنها کاری است که میتوانم برای تو، به پاس تمام خوبی هایت انجام دهم بودن با تو برایم حکم داشتن تمام آنچه که پدرم در حق دخترش روا نداشت بود تو با مهربانی مثال زدنی ات پای حرفت ایستادی من با تو همه چی داشتم جز لیاقت زندگی با تو، عقده های دوران نوجوانی و کودکی در کنار خوبی بی حد و حصر تو سببی بود تا نتوانم باور کنم این حجم از خوبی و خوشبختی واقعی است همانطور که با تو بودن واقعی بود. همیشه در خلوتم به بودن تو در کنارم شک میکردم و وقتی می دیدم تمام دوستان وآشنایانی که من و تو را می شناسند حتی خواهرم مرا لایق تو نمی دانند و بودن تو در زندگیم را ناشی از اقبال و شانس بلندم می دانند شک می کردم به داشتنت و شک می کردم به شانس و اقبالم که اگر اقبال بلندی داشتم چرا باید در یازده سالگی مادرم مرا رها کند تا گرفتار پدری شوم که حتی حاضر به کمترین کاری برای دخترش نیست پدری که برای رسیدن به پول دخترش را قربانی می کند. امروز که آمد کلینیک با خودم گفتم حتماً از کرده اش پشیمان است و آمده برای جبران اما مثل همیشه تصورم اشتباه بود او آمده بود خبر طلاقم را بدهد و بگوید پس از ترخیص از کلینیک حق رفتن به خانه اش را ندارم جز اینکه کل مهریه ای را که تو با حرام کردن جوانی ات پرداخت کرده ای به او بدهم. نه امید جان من دختر خوش شانس و اقبال بلندی نبودم بلکه این از بدشانسی و بداقبالی تو بود که مرا برای زندگیت انتخاب کردی یقین دارم بودنم در این دنیا همواره این بداقبالی و بدشانسی را برایت رقم خواهد زد برای من زندگی کردن وحشتناک تر از خودکشی است و این تنها کاری است که برای آرامش خودم و راحت شدن تو بلدم تنها خواهشم این است که خودت برایم مراسم ختم بگیری،میدانی که پدرم لامذهب و بی قید است و یقین دارم ریالی برای فاتحه خوانی و طلب آمرزش من هزینه نخواهد کرد و خرافه بودن این مراسم را بهانه خساست خودش می کند.امیدم میدانم بسان همیشه لطف و مهربانی ات نصیبم خواهد شد و این اقرار نامه را در جمع بستگانم خواهی خواند تا بدانند که هما گرچه دیر اما باور کرد که لیاقت عشق امید را نداشته/خداوند پشت و پناهت/همای امید….
امید هر سال با اولین باران پاییزی خودش را به بهشت زهرا میرساند و بر مزار هما فاتحه ای میخواند و در راه برگشت به سراغ همان نیمکتی میرود که برای اولین بار نامه هما را خواند و هربار نامه را خط به خط با صدایی شبیه فریادهای رضا خطی میخواند و پا به پای پاییز اشک میریزد و پنجاه سالگی اش رافریاد می کند و هرسال به انتهای نامه که می‌رسد.ماموران کلینیک روانی پیدایش می کنند و اورا با خود می برند
امید سالهاست در پنجاه سالگی به انتظار بهاری است که توقع داشت در چهل سالگی اش شکوفه کند.

قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا