رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت بیست و هشتم
محمدهادی جعفرپوراز اینکه در مقابل امید خودش را بازنده ببیند بیزار بود ولی هرگز تصور نمی کرد که قضیه تا چه حد جدی است زمانی که به اتهام خیانت در امانت در دادسرا حاضر شد قیافه اش دیدنی بود.
انسانی به تمام معنا زبون و پست پیش از رفتن به جلسه طوری که امید بشنود و دیگران نه گفت: چرا دردسر درست میکنی تو که میخواستی هما را طلاق بدهی حالا چی شده که شدی حامی و مدافع حقوق او بیا از همین جا مستقیم برویم بانک یک پنجم از پولی که سپرده کرده ام را برداشت کن و برو دنبال زندگیت شتر دیدی ندیدی من هم قول می دهم. که بازپرس صدایشان کرد امید بی تفاوت به حرف اصغر ضمن معرفی خودش متن شکایت را قرائت کرد بازپرس پس از تفهیم اتهام از اصغر توضیح خواست او که تازه متوجه اوضاع و احوال پرونده شده بود شروع کرد به داستان سرایی و دروغ پردازی که من پدر این دختر هستم و هر چه باشم از این آقا به او نزدیکترم یک عمر برایش پدری کردم در نبود مادرش مادری کردم همین آقا سبب روانی شدن دخترم شده حالا ادعا داره که من به دخترم خیانت کردم چند سال اول که بستری شد بهترین و گرانترین قرص ها و داروها برایش گرفتم ولی هیچ افاقه نکرد و تمام پولی که به عنوان مهریه به او رسید داخل بانک هست و ریالی از آن پول برداشت نکرده ام. حرفهای اصغر به اینجا که رسید بازپرس با حالتی عصبی با دست به روی میزش کوبید و گفت: بس است چرا اینقدر دروغ میگی درمانگاه گواهی کرده که این سیزده سال فقط سه مرتبه به دخترت سرزدی و آخرین مرتبه هم تماس تلفنی گرفتی که قادر به پرداخت هزینه های درمان دخترت نیستی در حالیکه نزدیک به پانصد میلیون تومان در این سیزده سال به عنوان مهریه به دخترت تعلق گرفته و طبق نظر کارشناس درمانگاه اگر یک دهم این مبلغ و هزینه تهیه داروهای این زبان بسته میکردی چه بسا الان دخترت روح و روانش سالم بود اگر آشنا و کسی هست برات سند بگذارد بیا بهش زنگ بزن و گرنه بازداشتی. حالا نوبت اصغر بود تا مات و مبهوت بشود و چشمانش از تعجب و ترس از حدقه بیرون زد و لکنت زبان گرفت و گفت: بازداشت؟ چرا؟ آقا من کاری نکردم کل پول داخل حساب هست اصلاً همش مال شما، امیدجان پسرم تو که اینقدر سنگ دل نبودی من که بیرون بهت گفتم بیا رضایت بده تا قضیه جمع بشود قبلاً بهت گفتم عیب تو این هست که هیچ وقت نفهمیدی ما می توانیم دوست و رفیق¬های خوبی باشیم بازپرس: از این به بعد این پرونده و ادامه داشتن قضیه ربطی به این آقا ندارد شاکی اصلی دادستان هست تنها راهت فعلاً گذاشتن سند هست و گرنه بازداشتی. اصغر شصت و چند سال از خدا عمر گرفته بود ولی دریغ از یک رفیق که برای خودش نگه داشته باشد.
تنها شخصی که علیرغم بی معرفتی های اصغر هنوز به حرمت دوستی و رفاقت دیرینه از دوران کودکی هوای اصغر را داشت مهندس پدر آیدا بود که بارها به صراحت دلیل همراه بودن با او را حرمت و احترامی بود ناشی از یکی بودن زادگاهشان وگرنه هیچ دلخوشی از اصغر نداشت مهندس با این باور که هر دو اهل شیراز هستند و از مرام بچه ی شهر دور و بعید است که همشهری اش را تنها بگذارد سعی در حمایت از اصغر داشت لذا اصغر بدون معطلی شماره مهندس را به منشی بازپرس داد تا برایش سند بیاورد پدر آیدا پس از حضور در دادسرا تنها با امید حال و احوال کرد و بابت گذاشتن ضمانت برای اصغر با او هماهنگ شد امید هم با لبخندی به معنای تأیید مرام مهندس و اعتماد به نتیجه پرونده رفتار مهندس را تأیید کرد. چند هفته ای تحقیقات و استعلام های پرونده زمان برد تا اینکه جلسه آخرین دفاع از متهم پرونده فرا رسید و قبل از هر حرف و اقدامی اصغر از بازپرس خواست که چند دقیقه¬ای با او تنها باشد و بازپرس نیز در جهت رفع هرگونه شبهه و شکی پذیرفت و امید پیش از آنکه بازپرس دستور خروج از جلسه دهد از اتاق بیرون رفت هنوز روی صندلی راهرو دادسرا قرار نگرفته بود که صدای بازپرس بلند شد امید بلافاصله وارد اتاق شد که دید روی میز و اطراف تریبون وکیل مدافع اسکناس های صددلاری پخش شده و چند لحظه بعد دو مأمور لباس شخصی از حفاظت دادسرا وارد اتاق شدند و صورتجلسه آخرین دفاع اصغر تبدیل شد به گزارش اعلام جرم پیشنهاد و پرداخت رشوه به مقام قضایی. بازپرس آنچنان عصبی بود که اگر اصغر کوچکترین حرفی به زبان می آورد حتماًَ فکش را میشکست. اصغر دستبند به دست به سمت بازداشتگاه هدایت شده و پرونده جدید وی جهت صدور دستورات لازم به دفتر دادستان ارسال گردیدئ.
چند روز بعد که مهندس متوجه رفتار اصغر و علت بازداشتش شد به دادسرا مراجعه و تقاضای فک قرار از ملکی که وثیقه نهاده بود را تقدیم نمود و این یعنی تاریخ آغاز بازداشت اصغر به جرم انسان نبودن و تا روزی که حکم نهایی صادر شد اصغر حدود یکسال تحت قرار وثیقه به جهت عجز از معرفی وثیقه بازداشت بود. امید به موازات پیگیری شکایتش از اصغر درخواست متارکه و طلاق از هما را به همراه رسیدگی به وضعیت درمان او در مقام قیم دنبال می کرد. هزینه هایی که امید برای هما در جهت درمان او میکرد نه از حساب هما که به عنوان نفقه همسرش تقدیم درمانگاه می نمود و با هماهنگی دادستان سود حاصل از سپرده ای که به نام همسرش توسط اصغر در این سالها حیف و میل شده بود خرج امکانات رفاهی هما و انتقالش به درمانگاهی خصوصی و کلینیک تخصصی شده بود.
طوری که ظرف یکسال گذشته که امید عهده-دار امور درمانی هما شده بود وضعیت هما از یک بیمار روانی خطرناک تغییر نموده و حال عمومی اش با قرص و داروها قابل کنترل شده بود. پس از مختومه شدن پرونده حکم نهایی دادگاه به محکومیت اصغر به اتهام خیانت در امانت و پرداخت رشوه و جبران ضرر و زیان وارده به هما به خواسته قیمش صادر شد و اصغر می بایست سه سال در زندان تاوان رفتارهایش را بدهد و کل وجوهی که از سود سپرده بانکی هما برداشت کرده بود را به قیم هما مسترد کند. ابلاغ این حکم از سوی دادگاه برابر بود با صدور حکم طلاق که با نظارت معاون دادسرا تشریفات آن طی شد امید پشت میز کارش مثلثی را می دید که جایگزین پنج ضلعی مجهولات یکسال گذشته بود حالا هما در بهترین شرایط درمان قرار گرفته و اصغر به مکافات عملش رسیده و دادگاه حکم به طلاق و رهایی امید از عقد هما داده است. اما آنچه که هرگز قابل جبران نخواهد بود جوانی و روزهایی است که هما و پدرش برای او رقم زدند و امید در آستانه چهل سالگی مردی تنها و خسته است که حاصل تلاش هایش ظرف یک دهه گذشته همین مثلثی است که می بینید اگر اینگونه به اتفاقات گذشته نگاه کند حتماً چهارمین دهه زندگی اش تلخ کامی های بیشتری خواهد داشت. برای تغییر و امیدواری به ادامه زندگی می بایست کاری کند و بهترین کار ممکن هجرت از این شهر پرهیاهو به جوار خاک پاک حافظ و زادگاهش خواهد بود گرچه درگیریهای کاری پرونده ها طوری دست و پای هر وکیلی را گره می¬زند که یک مسافرت چند روزه به راحتی قابل انجام نیست چه رسد به اینکه بخواهی فعالیت در یک شهر را متوقف و به شهری دیگر عزیمت کنی. اما امید در این سالها خوب یاد گرفته بود چطور با سختی ها و مشکلات کنار آمده و راه برون رفت از هر معظلی را بلد شده بود تصمیم گرفت تمام پرونده های جاری را به ترتیب اهمیت لیست کند و از این تاریخ پرونده جدید قبول نکند تا به مرور در شیراز برای خودش دفتری دست و پا کند و تشریفات انتقال را از کانون مرکز به شیراز طی نماید. همینطور که به لیست کردن پرونده ها مشغول بود کنار هر کلاسه پرونده ای که می نوشت قطره اشکی فرو می ریخت و آه و افسوسی از اعماق دلش تمام وجودش را آتش میزد به چه چیزهایی فکر می کرد و امروز کجاست. بی فایده بود فکر کردن به گذشته را با نهیبی از خودش دور کرد و دوباره وارد عهد و پیمانی با خودش شد تا سالهای آغاز چهل سالگی را آغازگر حیاتی دوباره بداند بی گناهی گذشته و تلخی هایش. با همین اراده و پشتکار همیشگی اش روزهخا و ماه های پیش رو را طی نمود و پس از یکسال و چند ماه تمام تعلقات کاری و اخلاقی به تهران و آدم هایش یک به یک از امید دور شدند و تنها دغدغه و گرفتاری که او را علیرغم میلش به تهران متصل می کرد قیمومیت هما بود و انجام امور درمانی وی از این رو هر ماه یک سفر به تهران داشت و به مرور اوضاع روانی هما بهتر می¬شد و این موجبی بود برای ترس بیشتر امید از مطرح کردن حکم طلاق.
اینکه در چه شرایطی به هما بگوید تنها نسبتش با وی همان قیمومیت هست و رابطه محرمیتی بین این دو وجود ندارد امید را نگران می کرد. با شناختی که از هما و عکس العمل هایش داشت میترسید که هما کاری کند که قابل جبران نباشد یا بیماری اش عود کند. پزشک کلینیک نیز با نظر امید موافق بود که برای گفتن چنین موضوعی مهمی باید تمام جوانب را سنجید تا آسیبی به هما نرسد اما چگونه؟ این پرسشی بود که هیچ کس حاضر نشده بود پاسخی برای آن بیابد و امید باید به تنهایی چاره ای می اندیشید یا به کل قید نگرانی هما را میزد و تمام اتفاقات را میگفت یا مانند مردی در سایه طی مراسمی که فقط خودش از آن مطلع بود آخرین دیدار و خداحافظی را با هما برگزار میکرد تا هما با غیبت امید خودش کنجکاو می شد از جریان. مطلع میشد. در این حالت امید هیچ تکلیفی به توضیح و تفسیر نداشت اما هما آن زمان که گرفتار بیماری نشده بود چنین آدم معقولی نبود چه رسد به حالا که درگیر موضوعات روانپزشکی و … است و احتمال بروز هرنوع واکنشی وجود دارد از هر طرف که به موضوع نگاه میکرد بهترین کار گفتن واقعیت بود تا هر چه که قرار هست رخ دهد در حضور خودش روی دهد تا بعد از آن با خیالی آسوده به زندگی خودش برسد برای رسیدن به چنین مرحله ای حداقل یکسال زمان لازم بود تا شرایط هما به شرایط طبیعی برگذدد و این یعنی اتصال امید به تهران و گرفتاری های سفر به شهری که تمام جوانی و روح زندگی در او را کشته بود ولی چاره ای نبود خودکرده را تدبیری جز تاوان دادن نیست با خودش فکر کرد من که بیش از سیزده سال گرفتار این آدم بوده ام این یکسال هم روی آن همه سختی اینگونه بود که امید طی سه سالی که اصغر محکوم به تحمل کیفر زندان بود فقط به عنوان قیم هما به او سرکشی می کرد تا امروز صبح که دکتر کلینیک در ملاقاتش با امید حاضر شد گواهی سلامت روانی هما را مشروط به مصرف دارو صادر کند و اجازه مرخص شدن هما را بدهد. تقارن رهایی هما از بند بیماری با روزهای خلاصی پدرش از زندان هر پیامدی که داشت برای امید معنایی جز دردسر نداشت. صبح پس از ملاقات با دکتر کلینیک سری به کانون وکلای مرکز زد و از میدان آرژانتین راهی خیابان وزرا شد و به یاد ناهار روز مراسم تحلیف که همسر حسین برایشان سنگ تمام گذاشته بود وارد رستوران وزرا شد و ناهار مفصلی خورد و شروع به پیاده روی کرد تا به پارک دانشجو رسید و یک راست رفت روی نیمکتی که در این سالها پاتوق همیشگی اش بود نشست و خستگی یک ساعت پیاده روی را با قهوه و سیگار از تن زدود و تصمیم گرفت خستگی روحش را با دیدن تئاتر به در کند که از شانس بدش سانس های هیچ نمایشی در تئاتر شهر با وقت او هماهنگ درنیامد و رفت سمت سینما سپیده تا پری داریوش مهرجویی را برای چندمین مرتبه ببیند.
همین که چهار راه ولیعصر را رد کرد هنوز به چهارراه بعدی نرسیده بود که از درمانگاه با او تماس گرفتند. تماس که برقرار شد با کمال تعجب صدای دکتر کلینیک را شنید و بی محابا گفت: شما هستید دکتر؟ این وقت روز درمانگاه؟ هما خوبه؟ دکتر: بله نگران نباش زنگ زدم تا دو نکته را با شما درمیان بگذارم اول اینکه پدر هما صبح بعد از رفتن شما آمد درمانگاه و خواست که هما را ببیند و من مخالفت کردم اما مثل اینکه داخل زندان چیزهایی یاد گرفته که قبل از آمدن به درمانگاه رفته بود و از دادستان اجازه ملاقات گرفته بود من هم به ناچار اجازه ملاقات دادم متأسفانه هنوز چند دقیقه نگذشته بود که داد و فریاد پدر و دختر بلند شد و با دخالت پلیس پدر را راهی کردیم و اما نکته دوم اینکه در بین جر و بحث هما و پدرش از نوع حرف زدن هما و صحبت هایی که میکرد متوجه شدم اوضاع هما از آنچه که فکر می کردیم بهتر هست و کاملاً به خودش مسلط بود و هیچ نشانی از روان پریشی و بیماری در آن شرایط بحرانی ندیدم این شد که گفتم بهتون اطلاع بدهم برای سلامتی و پیشگیری از هر اتفاقی بهتر هست موضوع به دادستانی اعلام بشود و کارهای ترخیص هما انجام شود ضمناً نگران قضیه طلاق هم نباش این اصغر آقا اگر تا الان کاری برات نکرده بود حداقل امروز خیالت و بابت گفتن حکم طلاق راحت کرد و خودش جریان و با صدای بلند وسط درمانگاه جار زد. همین که جمله دکتر به جار زدن رسید. امید آهی از سر افسوی و تأسف کشید و گفت: یا خدا چقدر این مردک احمق و نفهم هست دکتر الان هما خوبه؟ مطمئن هستی که شرایطش عادی و نرمال هست؟ دکتر: آره آقا از وقتی پدرش رفته تا الان ده بار رفتم سراغش و باهاش حرف زدم کلی برام درد دل کرد و از خوبی های همسر سابقش که شما باشید حرف زد و در نهایت هم گفت که باید بپذیرم امید حق زندگی کردن داره و من به قدر کافی روزگارش و سیاه کردم و از اینجا که بروم با پولی که امید بهم زاده برای خودم خونه ای رهن می کنم و مابقی پول و به خودش برمیگردونم. جای هیچ نگرانی نیست شما فقط فردا صبح برو دنبال کارهای دادستان و بعد هم بیا درمانگاه فعلاً کاری نداری؟ امید خواست که بگوید اگر ممکنه هما را صدا کن تا باهاش صحبت کنم اما بی اختیار خداحافظی کرد. آنچنان سرگرم حرف زدن با دکتر شده بود که سینما رفتن و دیدن پری را از یاد برده بود و خودش را رو به روی دفترش دید و خاطرات آن سالها را در صدم ثانیه از ذهنش عبور داد تا دوباره حس و حال احمقانه ای سراغش نیاید بدون کمترین تأملی عقب گرد کرد و مسیرش را به خیابان وصال وصل نمود تا شب را در هتل محل اقامت این چند سال به صبح برساند و صبح اول وقت به دادسرای خارک رفته و گزارش اوضاع روانی و سلامت هما را با دایره سرپرستی بدهد بلکه مقدمات رفع حجر هما مهیا شود. وارد هتل که شد شروع کرد به لیست کردن کارهایش که اولویت اول کارهای هما بود و سپس سر زدن به چند شعبه دادگاه و تقدیم لایحه استعفا از پرونده هایی که هنوز در جریان بودند که اگر خدا بخواهد آخرین بهانه های آمدن به تهران هم از او دور شود. سعی کرد شب زودتر از همیشه بخوابد تا صبح زود بیدار شود و به تمام کارهایش برسد.
آنقدر خسته بود که نفهمید کی خوابش برده که حالا با اولین ذرات نور سپیده بیدار است. پس از اصلاح سر و صورتش صبحانه را با قهوه نوش جان کرد و راهی دادسرا شد کار دایره سرپرستی زودتر از آنچه که فکر می کرد انجام شد و لوایح تنظیمی را به شعب مورد نظرش تقدیم نمود. با مترو راهی تجریش شد. قبل از رسیدن به کلینیک از گل فروشی دسته گلی با گلهای مورد علاقه هما خرید و پیاده به طرف کلینیک راهی شد. همین که وارد کوچه های دارآباد شد باران پاییزی عطر گلهای مریم را به در و دیوار کوچه پاشید طوری که امید احساس کرد هما در آن سوی کوچه داخل کلینیک صبحانه اش را با عطر مریم میخورد و حتماً تا الان فهمیده که امید به ملاقاتش میرود. پیش از تابلو کلینیک باز بودن درهای ورودی کلینیک توجه اش را جلب کرد و با خودش گفت: چطور این وقت روز درها باز شده هنوز تا ساعت ملاقات یکی دو ساعت مانده! کمی بر سرعت قدمهایش افزود و وارد حیاط که شد دید همهمه پرستارها و آمبولانس پارک شده ناخودآگاه دلشوره ای به دلش انداخت که از همان جا با صدایی شبیه فریادهای رضا خطی دکتر را صدا کرد اما پاسخی نگرفت بی معطلی وارد سالن شد و یکراست رفت سمت اتاق هما دکتر و پرستارها انگار منتظر دیدن او بودند همگی با هم سر برگرداندن و مانند بازیگران فیلم مسافران بیضایی در سکانس مراسم ختم به امید نگاه کردند از آن نگاه هایی که غالباً معنایی جز تسلی دادن و شریک غم بودن ندارد. قطرات اشک بینایی اش را کم کرده بود و هیچ نمی دید صورتش که خیس شد هما را دید که آرام خوابیده و دستان دکتر که به او پاکت نامه ای دربسته می دهد که روی آن نوشته شده: برای امید که روزی امیدم بود.
قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.