رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت بیست و ششم
محمدهادی جعفرپورخشم و بغضش را فرو خورد و بی تفاوت به طرف دفتر مدیریت رفت ، قاعده و عادت هر ماهه ی این سیزده سال را ادا کرد و نیت کرد برای آخرین بار هما را از پشت پنجره در قالب همسری بیمار ببیند تا برسد به عزم طرح دعوی طلاق و آخرین ملاقات هما در هیبت زنی غریبه.
برای امید نقطه شروع پایان زندگی با هما نقطه ی آغاز زندگی جدیدی تعریف می شد برای او طلاق هما فقط طلاق همسرش نبود بلکه طلاق هما برایش معنای واقعی کلمه طلاق را داشت متارکه و رها شدن از هر آنچه که با آمدن هما در زندگی اش رسوخ کرد و او را غل و زنجیر کرد. در راه برگشت از درمانگاه تمام کلمات و حرفهای اصغر مانند خوره روح و ذهنش را آزار میداد و به فکر راه و چاره ای برای مقابله بود آنطور که نه ذره ای از باور و اعتقاداتش عدول کند و نه بگذارد این موجود به اصطلاح آدم دائم الخمر باورش شود که توانسته او را از پا درآورد آنان که با امید بیشتر دم خور و آشنا بودند میدانستند این انسان صبور و ساکت اگر چه صبر و تحملی مثال زدنی دارد ولی به وقتش شعله های خشمش دودمان هر آنکه موی دماغش شود را به باد می دهد. گویی حرفهای اصغر تند بادی شده بود تا آتش زیر خاکستر پس از سیزده سال شعله ور شود در تقابل با حرف ها و نیش و کنایه های اصغر تذکرات سیزده ساله حسین و خانواده را به یاد می آورد که اگر تو به فکر ادا تکلیف و انجام عهد و پیمانی هستی که با خودت بستی این مردک تصوری دیگر دارد که تو از ترس آبرو سکوت کرده ای و حتماً خطایی کرده ای که هیچ عکس العملی نشان نمی دهی سکوت امید در آن سالها موجب شد که حتی برخی از نزدیکانش به صداقت او تردید کنند و دورادور به گوشش می رسید که حتماً خودش هم مقصر این اتفاقات هست وگرنه کدام وکیلی است که این میزان ظلم و نامردی را تحمل کند هیچ اقدامی در جهت اثبات ظلم و ستمی که با فریب و نیرنگ به او رواداشته اند نکند در این بین حسین و پدر آیدا همراه با خانواده بارها نیش و کنایه های دوستان و بستگان را به گوشش می رساندند و از او میخواستند که لااقل کاری کند تا اصغر راحت به اهداف پلیدش نرسد. تا رسیدن به دفتر آرام و قرار نداشت سر دو راهی غریبی سرگردان بود بزنگاهی در آخرین سالهای سومین دهه از زندگی اش که می تواند آغازی باشد برای ورود به چهل سالگی مطابق معمول قهوه و سیگار در کنار کاغذ و قلم شدند یار و همراهش و شروع کرد به سیاهه کردن آنچه که در این سالها از هما و پدرش دیده و تحمل کرده، همین که شروع به نوشتن کرد از خودش بدش آمد که تا این حد تن به ظلم این جماعت داده و با فریادی فنجان قهوه را به دیوار دفتر کوبید و ساکت گوشه ای نشست. چند دقیقه بعد فکری به ذهنش رسید و آرام بی سروصدا طوری که انگار هزاران چشم نظاره گر فکر او هستند یادداشتی در سه چهار خط نوشت و داخل کیف کارش نهاد و به امور روزمره پرداخت. امید برای لحظه ای زیر و رو شده بود نه از کلافه گی بعد از ظهر خبری بود و نه از صبوری و تحمل این سالها. شب زودتر از همیشه به خواب رفت و صبح قبل از وقت اداری جلو درمانگاه بود مدیر و پرستارهای درمانگاه که از عادت و قصد امید خبر داشتند با نگاهشان علت آمدن دوباره امید آن هم صبح اول وقت را می پرسیدند امید فقط لبخند به لب داشت و با تکان دادن سر طوری که آنها از قصدش مطلع نشود از پاسخ دادن طفره رفت و صبر کرد تا همه کارکنان و پرستارها به کارشان مشغول شوند و رفت داخل اتاق مدیر. بدون مقدمه یادداشت را درآورد و به مدیر داد مدیر با نگاهی به امید گفت صد درصد که اینگونه بوده و من بارها نکات یادداشت شما را هم از همکاران پیشین شنیده ام هم خودم و پرستارهای بخش شاهد و ناظر آن بوده ایم. مدیر در ادامه به امید گفت: خوب حالا منظورتان از این یادداشت چیست؟ من کاری باید انجام دهم؟ امید: فقط اگر ممکن هست این یادداشت را گواهی کنید یعنی از جانب خودتان بنا به درخواست من پاسخی دهید که مفاد یادداشت در آن باشد. مدیر: می توانم دلیلش را بپرسم؟ امید: البته اما جوابتان باشد برای بعد اما قول میدهم ثمره این همکاری به شما یعنی مجموعه تحت مدیریت شما هم میرسد. مدیر بی آنکه پرسشی بپرسد برگه چک نویسی را برداشت و از روی یادداشت امید مطالبی نوشت و خودش هم چند خطی اضافه کرد نامه تایپ شده که به دست امید رسید لبخندی از سر رضایت روی لبش نشست و با سپاس از مدیر خداحافظی نمود و راهی شد. در بین راه برخلاف معمول که این مسیر را به مرور خاطرات تلخ گذشته طی می کرد از جلوی درمانگاه تا رسیدن به چهارراه چشمه علی شهر ری و دفتر حاج امیر فقط دفترچه یادداشت کارهای روزانه اش را صفحه به صفحه بررسی و چیزی مینوشت به شرکت که رسید بدون معطلی وارد اتاق کار شد و به مش قربان سفارش صبحانه ای مفصل داد رفتارش طوری همه را متعجب کرده بود که مش قربان زیر لب با لهجه دلنشین لری چیزی شبیه قربان صدقه بابت خوب بودن حال امید گفت و وارد آبدارخانه شد. سه عدد گوجه فرنگی را داخل آب جوش انداخت تا مهیای درست کردن املت، صبحانه مورد علاقه امید شود تا درست شدن املت امید همچنان دفترچه یادداشتش را ورق میزد.
مش قربان سینی صبحانه را طوری با سلیقه چیده بود که امید برای دقایقی محو تماشای زیبایی های درون سینی شد. پارچه سوزن دوزی شده کف سینی همراه با عطر دلنشین نان تازه در کنار رنگ عقیق چای چیزی بود که هر مرد عاشقی را به یاد صبحانه های دونفره با همسرش می برد اتفاقی که برای امید فقط یک بار در قهوه خانه حافظیه رخ داده بود و در زندگی با هما چهار سال خودش به تنهایی میز صبحانه چیده بود. یادآوری آن روزها ذهن و فکرش را از برنامه و فکری که داشت دور میکرد عادت داشت موضوعات مهم و قول و قرارهایی که برایش اهمیت خاصی داشت را به کرات در دفترچه یادداشت و تقویم رومیزی دفتر با رمز و نشان خاصی که فقط خودش از آن سر درمی آورد بنویسید تا همواره یادش باشد که چه قراری با خودش گذاشته و باید چه کاری انجام دهد. چای بعد از صبحانه با چند کام از سیگار ذهن و فکرش را طوری آزاد کرد که شروع کرد به تنظیم لایحه ای خطاب به دادستان.
به نام خداوند مهربان
دادستان محترم دادسرای عمومی و انقلاب تهران
با سلام احتراماً اینجانب امید خسروی وکیل پایه یک دادگستری همسر سر کار خانم هما … نظر به مطرح بودن پرونده حجر همسرم نزد معاونت محترم جنابعالی در دایره سرپرستی به عرض می رسانم چندین سال پدر همسرم به عنوان قیم ایشان عهده دار امور مالی وی بوده اند که در این راستا طی سیزده سال گذشته کل مهریه محجور به حساب ایشان تحت نظر معاونت محترم واریز گردید. اخیراً از زبان ایشان شنیده ام که درخواست ابطال قیم نامه را تقدیم آن مرجع محترم کرده… مطالب و نکاتی که لازم بود دادستان از آن گاه شود را به طور کامل در لایحه شرح داد و در انتهای نامه آمادگی خودش را برای پذیرش سرپرستی هما اعلام کرد به پیوست نامه گواهی مدیر درمانگاه و کپی رسیدهای پرداخت مهریه را ضمیمه کرد و راهی دفتر دادستان شد تا لایحه را تقدیم کند. تغییر جهت برنامه ی امید از مطلقه کردن هما تا قبول سرپرستی او برای خودش هم تعجب آور بود چه رسد به حسین و مهندس که وقتی جریان را مطلع شدند کم مانده بود شاخ درآورند در این بین فقط حسین بود که میتوانست حدس بزند امید چه در سر دارد ولی هرگز چیزی نگفت و امید نیز حرفی نزد تا صدور حکم قیمومیت و انجام تشریفات قانونی لازم که نتیجه اش معرفی امید به عنوان قیم هما بود. یکی دو ماه زمان برد تا اصغر به عنوان پدر هما با اخطار دایره سرپرستی از جریان مطلع شود که تنها به چند کنایه و متلک به امید در جلسه بسنده کرد و هیچ مخالفتی با درخواست امید نکرد و امید رسماً قیم همسرش شد. حالا وقت انجام و اجرای فکری بود که آن شب امید به یکباره به ذهنش رسید تا هم عکس العمل دندان شکنی باشد به آن همه جور و جفایی که اصغر در این سالها به او روا داشته هم مرهمی باشد برای وجدان درد او در مطلقه کردن هما. خود بزرگ بینی اصغر در کنار ادعای اطلاع از تمام موضوعات موجبی بود تا امید با اعتماد به نفس کامل و اطمینان قلبی ریسک پذیرش قیمومیت هما را برای عملی کردن نقشه و برنامه اش بپذیرد و مطمئن بود که اصغر فاقد آن میزان هوش و ذکاوت است که بتواند از رمز و راز برنامه امید سردرآورد. وقتی پشت میز کارش نشست سند ازدواج و حکم سرپرستی هما را در کنار برگه چک نویسی که برنامه و طرح اولیه موضوع را در آن نوشته بود کنار هم گذاشت و با نوشیدن اولین جرعه قهوه فکر و ذهنش را از تمام دغدغه ها رها کرد و فقط به چگونگی رسیدن به هدف تازه تعریف شده اش فکر می کرد. انزجار او از باختن در کنار میل بی حد و حصرش به پیروزی و حلال شدن حق الوکاله ای که می گرفت در او عادتی را شکل داده بود که پیش از هر اقدامی پاسخی روشن برای این پرسش بیابد که دعوا را در چه قالبی آغاز کند تا احتمال پیروزی بیشتر باشد؟ عادتی که در این سالها موجب موفقیت نسبی امید در اکثر پرونده هایی که به عنوان وکیل در آن دخالت داشت ،شده بود و حالا باید برای حصول سه هدف که هر کدام به تنهایی انگیزه کافی برای پیروزی ایجاد می کرد بجنگد آن هم با موجودی که از انسانیت کمترین بهره را برده و سراسر جسم و جانش اسیر ابلیس خوددخواهی و تکبر است. حساسیت موضوعی که امید قصد طراحی آن را داشت به گونه ای بود که زمان خروج از شرکت حاج امیر به تمام موکلین و شرکتهای طرف قراردادش اعلام کرد که سه روز آتی گوشی همراهش خاموش هست و تلفن دفتر قطع وقتی هم به دفتر رسید با الصاق اعلامیه بر روی در دفتر اعلام کرد که دفتر تا سه روز آتی تعطیل است. فرم دادخواست و شکواییه در کنار سند ازدواج و قیم نامه و برگه چک نویس پنج ضلعی تشکیل داده بودند که ناخودآگاه امید را به یاد اشکال هندسی می انداخت که می بایست با معادلات مثلثات و موضوعاتی از این دست حجم و مساحت آن را دریابد. عادت داشت برای رسیدن به متن نهایی لوایح و دادخواستهایش هرچه به ذهنش می رسید را بدون کمترین تأملی بر روی کاغذ بنویسد و آنقدر این نگارش را تکرار می کرد تا آنچه که مطلوب و مورد پسدنش بود از آن یادداشت ها درآید.
جنگی تمام عیار در حال شکل گیری بود.
قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.