رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت نوزدهم
محمد هادی جعفرپوربرخورد و حرفهای پدر هما جا ی هیچ حرف و بحثی را برای امید پیرامون مشکل هما و سایر موضوعات مرتبط باقی نگذاشته بود.
امید غرق در غم و اندوه سیگار به سیگار آتش می کشید به جوانیِ که قرار بود سرآغاز حرکتی باشد به آینده ای درخشان،مدام با خودش مرور می کرد که اگر به جای دل رحمی مسخره اش ، تعارف و رودربایستی با خانواده را کنار گذاشته بود و رک و روراست پس از اولین ملاقات رسمی خانواده ها حرف دلش را که نخواستن هما بود گفته بود هیچ نیازی نبود که امروز در چهارمین دهه زندگیش کارش بشود ملاقات از زنی روانی در تیمارستان که هرگز برای امید همسری نکرده و امروز قرار است تاوان خودخواهی های پدرش را نیز امید تحمل کند، همینطور سیگار به سیگار دود می کرد و نمی توانست حرفهایی را که اصغر بابت مشکل هما گفته بود را هضم کند.
پاکت سیگارش که تمام شد شب از نیمه گذشته بود و امید هنوز روی نیمکت باغچه فضای سبز خانه اش نشسته بود . گیج و خسته راهی خیابان اصلی شد و در راه به فردایی فکر می کرد که قرار است با ملاقات هما آغاز شود …. صبح که بیدار شد اصلاً یادش نبود که دیشب چطور به دفتر رسیده و خوابش برده. پیش از حرکت به سمت درمانگاه تلفنی با مدیر مجموعه جهت ملاقات و انتقال دستورات بازپرس هماهنگ کرد. چند دقیقه پشت در اتاق هما ایستاد،کف دستان عرق کرده اش را به سر صورت می کشید و دنبال راهی برای کنترل اوضاع و تحمل این وضعیت بود که پرستار بخش سر رسید و بی اختیار به اتفاق پرستار وارد اتاق هما شد. هما را که در لباس خاص بیماران روانی دید خرابی حال درونش صد چندان شد و از پرستار خواست تا لباسِ هما را عوض کنند.هما رو به امید خیره به عنکبوتی نگاه می کرد که در محاصره لشکری از مورچه های زرد دیوار اتاق ملاقات را به مقصدی نامعلوم طی می کردند. هما هیچ واکنشی به حضور امید نشان امید نمی داد و حالت چشمان از حدقه بیرون زده ی هما خیره به مورچه های زرد کارگر که در صدد بودند پای ملخ چند برابر خودشان را دور از تور عنکبوت به سوراخ پنهان سقف اتاق برسانند از هما چهره ای وحشتناک ساخته بود که سکوت وی شرایط را بدتر می کرد.امید همینطور که به تخت تکیه داده بود دستِ هما را در دست گرفت و بوسید و گفت:
عزیزم باید کمکم کنی تا بتونم کاری برات کنم هیچ کس باور نمیکنه که تو دچار چنین مشکلی شدی حتی پدرت.
هما با شنیدن کلمه پدر از دهان امید آنچنان صورتش را در هم کشید و فریاد سر داد که تمام پرستارهای حاضر در اطراف اتاق هما با جعبه ای از آمپول و دارو وارد شدند،اما امید مانع نزدیک شدن ایشان به هما شد و قول داد خوددش مراقب اوضاع هست،همزمانی کلمه ی پدر با فریاد هما کاملا ارادی و آگاهانه بود تا به امید بفهماند حرفی از پدرش نزند.
امید هر آنچه در چنته داشت برای به حرف آوردن هما رو کرد ولی هما کماکان خیره به نقطه ای بود که اثری از مورچه های زرد رنگ نبود و در عوض پای ملخ در تار بافته ی شده ی عنکبوت جا خوش کرده بود. بیشتر از یکساعت بود که هما در پاسخ به تمام تلاش امید سکوت اختیار کرده بود. امید آخرین تلاش هایش را در جمله ای ربط داد به پرونده و اتفاقاتی که ممکن هست در انتظار هما باشد.هما با کمال آرامش با لحنی مرموزانه طوری که فقط امید بشنود گفت: اختلال دوقطبی و پوزخندی زد که با تذکر پرستار بر تمام شدن فرصت ملاقات ،مجدد سکوت کرد و اینبار رد نگاهش از سقف به سمت در خروجی برگشت تا به امید بفهماند از اتاق خارج شو. امید از لحظه ی خداحافظی تا رسیدن به دادسرا به این موضوع فکر می کرد که منظور هما از گفتن این عبارت و آن پوزخند چه چیزی میتواند باشد.
وارد دادسرا که شد مستقیم رفت سراغ بازپرس که ایشان پس از حال و احوالی همراه با گشاده رویی ،از امید خواست که آخر وقت به دفتر او برود. امید از فرصت پیش آمده استفاده کرد با مرور دفترچه ای که کارهای روزانه و اطلاعات پرونده هایش در آن بود به برخی شعب سر زد تا کارهای عقب افتاده اش را انجام دهد که حدود ساعت یک بلندگوی دادسرا او را نزد بازپرس فراخواند. گفتگوی امید با بازپرس همراه شد با صرف ناهار و خوردن چای وایجاد رابطه ای دوستانه که همین حس سبب شد امید از برخورد پدر هما ومسائلی که احساس می کند موجب واکنش هما شده راحت صحبت کند .از دادسرا تا رسیدن به دفتر بارها رفتار و گفته های پدر هما را با نگاه خیره هما و گفتن آن عبارت مرور کرد، و در انتها تنها چیزی که باقی می ماند همان صفت جدانشدنی از اصغر که خودپسندی و راحت طلبی اش بود که حاضر بود برای تحق آن هر کاری کند حتی … با بیمار جلوه دادن هما.
سرگرم مرور حوادث این روزها بود که از کانون با وی تماس گرفتند ؛تا ظرف یکی دو روز آینده خودش را به رئیس معرفی کند،در این روزها که از هر سو حادثه و خبری ذهن و روح امید را به بازی می گرفت شنیدن این خبر مزید بر علت شد برای به هم ریختن بیشتر ذهنش.فردا صبح اول وقت راهی کانون شد و خودش را به مدیر داخلی کانون معرفی کرد،بلافاصله هماهنگی های لازم انجام شد و خدمتکار دفتر رئیس کانون با در دست داشتن برگه ای نزد امید آمد و یادداشتی به امید داد و گفت: رئیس گفتند امشب در دفتر خودشان شما را ملاقات می کنند. مات و مبهوت شدن های امید تمامی نداشت و اینبار دلشوره هم به بسته شخصیتی و اقبال امید اضافه شد صبوری ،مبهوت شدن و حالا دلشوره ، چهار ساعت دلشوره با تکرار مکرر این سوال که یعنی رئیس کانون چه کار دارد؟؟. بهترین کار برای دوری از استرس پس از دوش گرفت پیاده روی و قدم زدن در خیابان وزرا و مهیا شدن ملاقات با رئیس بود لذا از میدان فردوسی تا دفتر رئیس را پیاده طی کرد و نیم ساعت مانده به ساعتِ قرار جلوی دفتر رئیس بود با تهیه کردن دسته گل و جعبه شیرینی این نیم ساعت هم طی شد و امید وارد دفتر رئیس کانون وکلای مرکز شد. دفتری ساده و شیک با اتمسفری سرشار از انرژی مثبت و صدای دلنواز تار استاد شهناز فضا را به شدت آرام بخش کرده بود به محض ورود به دفتر، خدمتکار رئیس با یک لیوان چای خوش رنگ و بو از امید استقبال کرد و خبر آمدنش را به اطلاع رییس رساند. قاعده و عرف وکلا در مواجهه با همکاران شان زمانی که به دفتر یکدیگر وارد می شوند آن است که وکیل میزبان از اتاق کارش به استقبال وکیل مهمان آمده و او را به ورود به اتاق کار دعوت می کند که رییس نیز چنین کرد و امید طبق قاعده به احترام حریم خصوصی موکل از لطف رییس تشکر کرد و گفت در سالن انتظار خدمتتان هستم. چند دقیقه بعد امید رو به روی مردی نشسته بود که معادل سن و سالش سابقه وکالت داشت و کوله باری از تجربه در چین و چروک های پیشانی اش دیده می شد. در بین وکلا رییس به صفات پسندیده ای شهره بود که رک بودن نیز در توصیف شخصیت ایشان قید می شد. لذا بی مقدمه رفت سراغ دلیل ملاقات که با لفظ پسرم آغاز شد. پسرم بین آشنایان و موکلین کسی هست که با وی مشکلی داشته باشی؟ دشمنی یا خرده حسابی با کسی نداری؟ امید دوباره مات و مبهوت شده خیره به رییس فقط گوش می کرد و هیچ کلامی به زبانش جاری نمی شد گویی قفلی چند صد کیلویی روی زبانش نصب شده بود هر کاری می کرد نمیتوانست پاسخ پرسش های رییس را به زبانش جاری کند. رییس. که حال امید را دید با فشار دادن شاسی زنگ اخبار خدمتکار را فراخواند تا شربتی خنک برای امید بیاورد. اولین جرعه شربت توان و انرژی گفتن یک کلمه را به امید تزریق کرد. نه. رییس ادامه داد که شما نزدیک به سه سال عضو کانون وکلا هستی و در این سه سال هیچ گزارش یا شکایتی علیه شما مطرح نشده و فعالیت و مقالات شما در کمیسیون حقوق بشر کانون زبانزد همکاران هست ولی یکی دوماهی است که حداقل هفته ای دو سه گزارش علیه شما به دادسرای کانون واصل می شود با اسامی مختلف و جالب توجه است که شاکی پس از طرح موضوع هیچ پیگیر قضیه نمی شود اینگونه برخوردها فقط ناشی از نوعی تسویه حساب شخصی و ایذا وکلاست که هر از گاهی در مورد همکاران رخ می دهد اما… امید از این لحظه به بعد فقط باز و بسته شدن دهان رییس را می دید و متوجه صحبت های ایشان نمی شد، در این فکر و آرزو بود که کاش دوست و همراهی بزرگتر داشت تا راهنمایش باشد و درد دلش را بشنود بلکه کمی از بار غم و غصه هایش بکاهد. مشکل امید فقط نداشتن راهنما و دلسوز نبود بلکه مشکل اساسی امید که بزرگترین عیب او بود در این امر خلاصه می شد که او به هیچ کس باور و اعتقاد خالص نداشت و همین طرز فکر، امید را به مردی تنها تبدیل کرده بود. تمام دوستان و موکلین و مراجعین به دفتر وی متفق القول ملاقات و مشاوره با امید را سبب آرامش و امید به آینده و تحکیم خانواده می دانستند اما در این بین محور اصلی چنین حس و حالی یعنی خودِ امید فاقد چنین روحیه ای بود و دلیل و موجب اصلی مطرح نکردن مشکلاتش نزد پدر و مادر و خواهرش را نگران نشدن ایشان می دانست که همین امر نتیجه اش شده بود تنها شدن در این غربت سرا. همینطور که به این موضوعات فکر می کرد دستان رییس را روی شانه اش حس کرد برای لحظه و آنی خودش را دارای پشتیبان و همراهی واقعی دید،برای اولین مرتبه شروع کرد به نقل مشکلات ِناشی از زندگی با هما. زمان خداحافظی رییس دستان امید را فشرد و گفت: پسرم مراقب خودت باش،رییس دستان امید را طوری فشرد تا به وی بفهماند که نگران نباشد و ایشان مراقب وضعیت وی هست. ساعت نزدیک یازده شب بود و خیابان های شلوغ شهر رو به خلوتی و سکوت کشیده می شدند از دفتر رئیس تا فردوسی چند تاکسی عوض کرد تا به دفتری برسد که میزبان امید و تنهایی های اوست. بوی تریاک و سایر نئشه جات از داخل واحد کناری کل راهرو را پرکرده بود امید همان جا پشت در واحد نشست و صدای خستگی هایش از دل زانو ها و آه سینه اش یکی شد با صدای جوانی هم سن و سال خودش که با رکابی چرک و سر و صورتی سرخ و خیسِ عرق طلب سیگار کرد. امید تا به آن روز عادت به خرید سیگار پاکتی نداشت و نهایتاً دو سه نخ سیگار میگرفت تا بعد از هر وعده غذا و قهوه یا همنوا با بغض هایش آتش بزند ولی آن شب در مسیر برگشت به دفتر پیش بینی کرد وعده های بغض و آه از دو سه نوبت بگذرد و این شد که برای خرید یک پاکت سیگار دلیلی مثلا موجه داشته باشد، پاکت را جلوی دست جوان نشئه گرفت و تعارف کرد، لطف امید شد سبب تعارف به گرفتن دودی برای رهایی از خستگی و غم، اصرار جوان، امید را تا پای بساط دود و دم جوان و دوستانش کشاند هنوز ننشسته بود که نهیبی او را از جا کند و راهی دفترش کرد عرق شرم روی پیشانی امید طوری نقش بست که گویی تمام عالم و آدم ناظر زشت ترین رفتار از سوی امید بودند آبی به صورت زد و روی مبل اتاق انتظار رها شد، هق هق گریه بی بغض و سیگار و قهوه گونه هایش را بارانی کرد،به پهنای صورتش اشک ریخت و به حال و روزی که برایش رقم خورده افسوس خورد،هیچ گاه خودش را چنین مستاصل و واداده ندیده بود،پندار و توقعش از خودش بیشتر از آنی بود که اکنون می دید.
جوانی خودساخته و محکم در برابر تندبادهای روزگار،طوری که هرگز تصوری برای کم اوردن و خسته شدن برایش معنای بیرونی نداشت حالا برای رهایی از شرایط تا پای بساطِ…
قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.