رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت هجدهم
محمد هادی جعفرپورشماره ای ناشناس از تلفن ثابت و پاسخ دادن امید: الو بفرمایید:
ببخشید آقای خسروی؟ بله خودم هستم امرتون؛ من از بیمارستان روانی ابن سینا تماس می گیرم. شما همسر خانم هما… امید هیچ صدایی نمی شنید… مرد هنوز هم پس از گذشت سالها از آن تماس تلفنی هنوز وقتی کلام پرستار و اتفاقات منجر به بستری شدن هما در درمانگاه اعصاب و روان را مرور می کند از خودش متنفر می شود و از هما و پدرش بیشتر.
پس از شنیدن صدای بوق تلفن که حکایت از قطع شدن یا پایان تماس بود امید بدون معطلی آماده رفتن به بیمارستان شد در مسیر میدان فردوسی تا درمانگاه ابن سینا با وکیل آیدا تماس گرفت که گوشی وی خاموش بود چندین مرتبه از کتابچه مخاطبان تلفن همراهش شماره آیدا و بیتا و پدر این دو را انتخاب کرد ولی هر بار قبل از اتصال، تماس را قطع کرد تا به مکان مورد نظر رسید. پس از معرفی و احراز هویتش متصدی پرونده بیمارستان به دستور رئیس بخش حاضر شد پرونده هما را به امید بدهد. سه گزارش از پزشکی قانونی در پرونده حکایت از تست
های مختلف در شناسایی سلامت روانی هما داشت هر سه گزارش با اشاره به نامه بازپرس تنظیم شده بود و لازم شد که نامه بازپرس را ببیند که در پاکتی مهر و موم شده با مهر قرمز محرمانه قابل دسترس نبود. علی رغم اصرار پرستار به ملاقات هما، امید بهتر دید به جای ملاقات هما به دیدن بازپرس برود هر چند دیدن بازپرس و رو در رو شدن با او برایش سخت تر از دیدن هما در لباس و هیبت بیماری روانی بود اما برای رهایی هما لازم بود تا حرفهای بازپرس را بشنود. همینکه در شعبه را باز کرد و با بازپرس چشم به چشم شد بازپرس بدون معطلی و پیش از آنکه امید پرسشی مطرح کند با این جمله شروع کرد که: آقای وکیل شما چطور با این خانم زندگی کردید که متوجه مشکلات روانی ایشان نشدید؟ صورت امید از شرمساری سرخ شد وتمام وجودش از شرمساری به عرق نشست همانطور که سرش پایین بود گفت: من من …… اصلاً نمیدونم چی بگم. الان هم که رسیدم خدمتتون آمدم ببینم چی شده؟ بازپرس در اتاقش را قفل کرد و از پشت تریبون با دو لیوان چای و جعبه بیسکویت پایین آمد کنار امید نشست ، گفت: خیلی وقت بود که منتظر بودم بیاید پدر خانمتون می گفت چندین بار بهتون زنگ زده و جواب ندادی حتی تلفن پدر شاکی و هم پاسخگو نبودید دیروز خودم به مسئول بخش گفتم که بهتون زنگ بزنه. رفتید درمانگاه؟ امید با سر جواب بازپرس را داد اما هنوز خجالت زده ،سرامیک های کف اتاق بازپرس را نظاره می کرد. بازپرس چای و بیسکویت را تعارف کرد و از امید پرسید خانم و دیدی؟ امید با آهی کوتاه گفت: نه اول پرونده را دیدم و متوجه نامه محرمانه شما شدم این شد که گفتم ابتدا مزاحم شما بشوم که اگر ممکن باشد خودتون موضوع را بفرمایید بلکه راهکاری پیدا کنیم. بازپرس:البته راهکار که پیدا میشه ولی گفتن کل موضوع اینجا و با شلوغی کار سخت و تا حدودی غیرممکن که البته برایش راه حلی پیدا می کنم. بازپرس در ادامه صحبت هایش وارد بحث حرفه وکالت شد که امید بنابر باور و اعتقادی که داشت وکالت را هنر حق طلبی و عدالت جویی می دانست باور داشت که مسیر باید و نباید وکلا در دفاع از حق خلاصه می شود و بازپرس سری به نشانه تأیید و تعجب تکان داد و گفت: همکارانی که دوره ی ارشد با شما همکلاسی دوره بودند می گفتند که تفکر و نگاه جنابعالی به حرفه وکالت خاص و قابل تامل است اما حالا که با شما گفتگو کردم و زوایای پنهان این اندیشه را شناختم ،بهتون تبریک میگم با این نوع نگاه کاش فرصت بود بیشتر با هم صحبت می کردیم ولی ارباب رجوع دارم انشاءالله فرصتی پیش بیاد تا مفصل با هم گفتگو کنیم. بازپرس حین صحبت کردن قلم و کاغذی برداشت و شروع کرد به نوشتن، دستور دادم از کل پرونده و محتویات محرمانه آن کپی گرفته و تحویل تان دهند با خواندن پرونده ریز ماجرا را متوجه می شوید اگر هم نکته ای مبهم بود حضوری بپرسید. محتوای نامه ای که بازپرس تنظیم کرده بود فارغ از نتیجه ای که برای اطلاع از وضعیت هما داشت نشان دهنده اعتماد بازپرس به امید و اعتبار امید نزد او بود….
مرد با تذکر نگهبان پارک از روی نیمکت بلند شد و قدم زنان رفت به طرف دفتر کارش. در مسیر دفتر به این موضوع فکر می کرد که گذشت زمان هیچ تأثیری ندارد. طوری که انگار همین الان از بازپرس خداحافظی کرده و فردا به قصد گرفتن کپی به بیمارستان خواهد رفت. پرونده مشتمل بر صد و ده صفحه بود بعلاوه دو پاکت مهر و موم شده که به همان شکل تحویل امید داده شد. بلافاصله پس از درمانگاه رفت سراغ بازپرس و جریان پاکت ها را پرسید که بازپرس گفت؛مطالبی از سوی پدر همسرتان بازگو شده که صلاح ندیدم در پرونده قابل دسترس و رویت باشد. اما حالا
نوبت بازکردن پاکت ها است…
حال امید دگرگون شد قلبش از قفسه سینه کنده شد ، دستانش طوری به لرزش درآمده بود که بی اختیار بدون ملاحظه پاکت ها را پرت کرد.بدون خداحافظی از بازپرس جدا شد و راهی شد دوباره بغض و سیگار و قهوه شد محرم و مرهمش. اولین کام سیگار نطفه اشک را در بغض خشکاند و امید با آهی بلند گونه هایش را پاک کرد،تلخی قهوه را قیاس کرد با تلخی روزگار و دود شدن دوران جوانی اش را در زیر سیگاری روی میز که هما برایش گرفته بود تکاند کمی که آرام شد شروع کرد به مرور گزارش پزشکی فانونی؛ اولین مطلب اختلال دوقطبی، نوعی اختلال خلقی و یک بیماری روانی است. افراد مبتلا به این عارضه از اواخر دوره نوجوانی دچار تغییرات شخصیتی می شوند. شیدایی و افسردگی، امید زیر کلمه نوجوانی خط کشید و رفت سراغ خاطراتی که هما از این دوران برایش نقل کرده بود متارکه پدر و مادر و بیکاری پدرش با اراده و میل خودخواهانه اش،خساست پدر در تامین مخارج زندگی طوری که یک پرس غذا را با پدرش در سه روز میخوردند و خرید لباس و سایر وسایل ابتدایی به کل قطع شده بود،یک دست مانتو شلوار را چهار سال می پوشید. بیمار دوقطبی نیازمند بستری شدن با مراقبت زیاد هست طوری که ممکن هست در یک سال بیمار سه تا هفت دوره نیاز به بستری شدن داشته باشد…
اولین قطره اشک که روی گزارش پزشکی قانونی افتاد امید تازه متوجه شد که بغضش ترکیده و قلبش آرام گوشه سینه اش داشت تکه های شکسته اش را بند میزد که حکاکی شده بود. صورتش خیس اشک و گلویش سرریز بغض شده بود. این موقع ها با داد و فریادی یا شکستن فنجان قهوه خودش را خلاص می کرد که چنین کرد ولی آرام نشد. آنچه که هما در جلسه بازپرسی انجام داده بود یک صدم رفتارهایی بود که به بازپرس و فحاشی به منشی جلسه و … نمونه ای از رفتارهای هما بود که موجب بازداشت او شده بود تا کتک زدن زنان داخل بازداشتگاه و فحاشی به رئیس بند شده بود از یکطرف اثبات بیماری هما می شد دلیلی برای برائت او از اتهام ضرب و جرح و فحاشی و تخریب اموال دولتی و از سویی پذیرش این موضوع آینده ای مبهم را در زندگی مشترک امید با هما رقم خواهد زد و فارغ از بحث زندگی مشترک قبول بیماری روانی هما آن هم با ادعاها و رفتارهای خودپسندانه ی هما کار راحتی نبود. اخلاق و روحیه هما طوری نیست که بتوان موضوع بیماری و لزوم درمان را با او در میان گذاشت. این دودِلی و تردید سبب شد تا امید علیرغم میل باطنی قصد کند موضوع را با اصغر آقا در میان بگذارد، پیش از آنکه اصغر پاسخ تلفن را بدهد انتقال موضوع را تبدیل کرد به قرار ملاقات. جالب بود محل ملاقات خانه ای بود که امید چند ماه پیش از آن خارج شده بود و هرگز تصور نمی کرد زمان بازگشتش چنین حوادثی رخ بدهد . امید پشت در منزل خودش بود و به رسم ادب چند مرتبه ای زنگ خانه را به صدا درآورد اما وقتی جوابی نگرفت کلید خانه را که مدتها بلا استفاده داخل کیف گذاشته بود در آورد که بی فایده بود ،هرچند که با شناختی که از پدر هما داشت چندان متعجب نشد که قفل در عوض شده است لذا با ارسال پیامی حضورش را اعلام کرد. نیم ساعتی از ساعت پنج گذشته بود که اصغر در را باز کرد مثل همیشه با ظاهری که موید تن پروری و بی خیال او بود، امید پس از سلام و علیک معمول بدون مقدمه کل محتویات پرونده را با رعایت اصول حرفه ای وکالت و امانتداری بازگو کرد. واکنش پدر هما امید را وادار به تعجب کرد و مدام این سوال تا به امروز ذهنش را درگیر کرده که چطور می شود یک پدر در برابر مشکل دخترش تا این میزان بی مسئولیت باشد اصغر در کمال آرامش در پاسخ به حرفهای امید گفت: این روزها هر کسی مشکلات خودش را دارد و موضوع هما هم ربطی به من ندارد. من زندگی خودم ومشکلات خودم را دارم ،حوصله و وقتی برای این خزعبلات ندارم اگر اجازه دادم بیای فکر کردم میخوای پول اجاره های عقب افتاده را بدهی!! حالا هم لطف کن زودتری تشریف تون و ببرید من شب مهمان دارم.
برخورد و حرفهای پدر هما جا هیچ حرف و بحثی را برای امید پیرامون مشکل هما و سایر موضوعات مرتبط باقی نگذاشته بود. امید بدون هرگونه عکس العملی رفت سراغ باغچه و الاچیقی که قرار بود بشود محفل انس و گپ و گفت های عاشقانه و مکانی شود برای مطالعه و بحث و جدل های متأثر از کتاب و کتاب خوانی آلاچیق باصفایی که عطر و بوی شمعدانی هایش خستگی را از تن فرتوت امید به در می کرد که دیگر هیچ نشانی از آن فضا دیده نمی شد ،گویی هنرمندی ماهر تصویری از زندگی امید را در باغچه عینیت بخشیده بود،امید روی نیمکت آلاچیق نشست و سیگاری آتش زد…
قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.