رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت سیزدهم
محمد هادی جعفرپوربیتا با نگاهی مخالفتش را به آیدا انتقال داد.پدر آیدا با ماشین بیرون در بیمارستان منتظر دخترانش ایستاده بود که پدر هما با او تماس گرفت.
پس از احوالپرسی معمول احوالپرس آیدا شد که پدر آیدا خیلی مختصر به شکلی کاملا عامدانه طوری جواب سوال داد که پدر هما متوجه سربالا بودن جوابها و دلخوری شدید خانواده آیدا شد لذا بلافاصله خداحافظی کرد و رفت سراغ شماره تماس هما چندین مرتبه به هما زنگ زد اما هر بار هما تماس پدرش را رد کرد و پدر به ناچار به ارسال پیام شد که حتماً باید با هم راجع به آیدا صحبت کنیم.
بیتا در مسیر خانه اتفاقات بیمارستان را آنگونه که خیال امید راحت شود برایش پیام کرد و بابت مزاحمت شب گذشته عذرخواهی کرد. امید که پیام بیتا را دید از اعماق وجودش نفس راحتی کشید و به رسم عادت دیرینهای که داشت انگشتر عقیقی که بر روی آن نام خدا حک شده بود بوسید و سر به آسمان کرد وشاکر خدای مهربان شد. در پاسخ به پیام بیتا پس از ابراز ارادت و خوشحالی از خوب بودن آیدا از تصمیمش برای رفتن به منزل پدر وی و ملاقات با آیدا و دلجویی از خانواده گفت.
همین که پیام را ارسال کرد یادش آمد که هما رفتن به خانه قوم و خویش را قدغن کرده، مگر با دعوت قبلی آن هم با فاصله ای حداقل یک ماهه و این نوع برخورد را نشانه بالا بودن موقعیت اجتماعی خودش میدانست. با شناختی که از اهالی خانواده بیتا داشت مطمئن بود الان خاله و شوهرخاله هما از شنیدن این خبر بیش از آمدن امید با هما خوشحال شده و آمادهاند تا امید روز و ساعت رفتنش را به آنها اطلاع دهد تا برایش سنگ تمام بگذارند. اکسیر عجیب و غریبی است این دعای مادر. چطور میشود و چگونه فرزندی باشی که دعای مادرت اجابت نشود. محبوبیت امید در بین دوستان و همکاران و آشنایانی که حتی بیشتر از یکبار او را ندیده اند محصول دعای مدام مادر امید در محبوب شدن فرزندش بود.
اوقات دادرسی و جلسات شرکت حاج امیر و سایر موکلها را بررسی کرد و با در نظر گرفتن این موضوع که خانواده آیدا پنجشنبه و جمعه هر هفته بنا به یک سنت و رسم قدیمی به دیدار بزرگترهای خانواده می روند و یا آنها را به خانه خودشان میآورند عصر سهشنبه را زمان مناسبی برای رفتن فرض کرد و با پدر آیدا تماس گرفت و قرار قطعی شد. ظهر سه شنبه کمی زودتر از روزهای قبل از دادگاه بیرون آمد،پیش از رفتن به دفتر سراغ حمام عمومی بهارستان رفت که چند هفتهای مشتری آنجا شده بود.
به قنادی آقبانو سفارش دوکیلو خامهای خاص و ویژه داد و با یک دسته گل مریم و رز زنگ خانه را زد. در که باز شد در حیاط خانه عطر گلهای میخک و داودی مشامش را نوازش کرد. کل خانواده در ورودی ساختمان سه طبقهای که پدر آیدا خودش ساخته بود به گرمی از امید استقبال کردند. ترکیب اعضا خانواده یک غایب داشت که علت اصلی این ملاقات بود. نبودن آیدا آنچنان ذهن امید را درگیر کرد که بلافاصله پس از سلام گفت: پس آیدا خانم کجاست حالش خوبه؟ بیتا گفت آره خوبه نگران نباشید رفته دنبال عشق مشترکتون. بسکتبال تنها وجه مشترک آیدا و امید بود و همین اشتراک موجب نزدیکی این دو علیرغم تمام تفاوت هایشان بود طوری که در دورهمیهای خانوادگی اگر هما خانم رخصت می دادند این دو با راه انداختن بازی بسکتبال موجبات سرگرمی مهمانان را فراهم می آوردند.
بداقبالی امید و خوش شانسی هما تنها در زندگی مشترک این دو نبود که خودنمایی میکرد بلکه در تمام امور مرتبط به ایشان جاری بود. جز بدشانسی هیچ عنوان و عبارتی را نمیتوان به این اتفاق نسبت داد که هنگام خریدن دسته گل، هما امید را دیده باشد و تعقیب کنان دنبال او تا خانه آیدا آمده باشد و اکنون تصویرش در قاب آیفون تصویری خانه ی مهندس دیده شود. آمدن هما بدون هماهنگی قبلی با شناختی که همگی از او دارند امری نادر و خاص بود. افراد خانه به جای بازکردن در، مشکوک با نگاهشان به یکدیگر دنبال کسی بودند که آمدن امید را به هما خبرداده باشد. همه در آن واحد با بالا انداختن شانه و گفتن «نه مگر عقلم کم شده» چه با کلام چه با نگاه به یکدیگر فهماندند که آمدن هما اگر چه نادر و عجیب هست اما چیزی جز یک اتفاق ساده نمی تواند باشد. بیتا در را به روی هما باز کرد و هما با حالت طلبکارانه همیشگی اش وارد سالن شد و خیلی سرد و بی روح به جمع حاضر سلامی کرد و بدون توجه به حضور امید محلی را برای نشستن انتخاب کرد که پشتش به او باشد.
ناخودآگاه فضای صمیمی و گرم چند لحظه پیش تبدیل شد به سکوتی سنگین، هما همانطور که مسبب این فضا شده بود خودش نیز با حرفهایش جو حاکم را تغییر داد. « به به شیرینی و دسته گل، آن هم رز و مریم، گلهای مورد علاقه آیدا خانم. با اشاره به پشت سرش ادامه داد این آقا از این کارها هم بلد بودند و من خبر نداشتم. چه غلطها میبینی عمو تا دیروز فرق بلال و دسته گل و تشخیص نمی داد حالا برای من آدم شده و راه گلفروشی و یاد گرفته کاش یکی ازش میپرسید تو که بلدی گل بخری چرا برای خانم خودت از این کارها نمیکنی. «بیتا طوری عصبی و ناراحت بود که همسرش با گرفتن دستان او سعی در عادی نشان دادن شرایط داشت،اما بیتا تحمل نداشت و با صدای لرزان شروع کرد :«چرا اینجوری هستی هما، جز متلک و کنایه زدن کار دیگه ای بلد نیستی؟ تا آنجا که خانواده خبر دارند آقا امید اندازه تمام شوهرهای فامیل حواسش به همسرش هست و برات سنگ تمام گذاشته،گل خریدن های امید که حکم ضرب المثل خانواده شده. چرا زندگیت و خراب میکنی؟ چرا اینقدر حرف مفت و چرند میگی. هرچند که حسب اتفاق این یک مرتبه را دارای راست میگی، اصلاً آقا امید وظیفه ای نداشته که بیاد عیادت آیدا کسی که باید میآمد و عذرخواهی میکرد تو بودی ولی این بنده خدا کلاً باید جور کارها و رفتارها و ندانم کاریها شما را تحمل کنه و آخر سر هم بدهکار هست.
بیتا پشت هم و سلسله وار چیزهایی را به زبان میآورد که نزدیک به چهار سال برای امید شده بود غده هایی از درد دل که درون ذهن و فکرش رشد کرده بود. هما آنچنان عصبی شده بود که آنی خون از صورت برافروختهاش فوران میکرد. گفتن حرفهای بیتا با سرفه پدرش متوقف شد و رو به هر دو کرد و گفت: لااقل از من خجالت بکشید اول به دختر خودم هستم بعد هم به تو دختر اصغر. فکر کردی کی هستی و از کجا آمدی که هر کاری دلت میخواهد انجام میدی. هیچ به رفتار و کاری که سر آیدا آوردی فکر کردی. اصلاً تو فکر هم می کنی. ببینم واقعاً متوجه نیستی یا خودت وبه کوچه علی چپ زدی. کجا رفت آن همه ادعای کتابخوانی و فرهیختگی . این بنده خدا تا به امروز یک بار لااقل داخل جمع خانواده از گل نازکتر به تو نگفته ولی تو! هر بار که ما شما دو تا را کنار هم میبینیم به بهانههای مختلف هر چی دلت میخواد به زبون میاری. خوبه آدم یکم چند قدم جلوتر از دماغش و هم ببینه.
هما کلافه و عصبی بلند شد مانتو پوشیده و نپوشیده گفت: نه بابا حسابی قاپ همه را دزدیده شما چه میدونید که من چی میکشم . الان نزدیک پنج ماهه گذاشته و از خونه رفته و نمیگه من زن دارم و زنم حتماً به من نیاز داره و … امید با لحنی آرام و منطقی کلام هما را با عزیزم ببخشید صحبتت و قطع میکنم. اگر دوست داری حرف بزنیم من ترجیح میدهم همین جا در حضور عمو و خاله و همین جمع حاضر حرفها و مشکلات و بگی به پدرت هم تماس بگیر تا تشریف بیارند و ناظر گفتگو باشند بلکه به نتیجه ای برسیم. هما: اینجا که تکلیف روشن هست همه طرف تو رو میگیرند. امید: مگر رینگ بوکس یا زمین بازی هست که طرف یکی و بگیرند چند تا آدم منطقی در حضور چند تا بزرگتر شنونده حرفها و مشکلات میشوند و قراره کمک کنند تا راهی برای برون رفت از درگیری و ناراحتی پیدا بشود. هما: برون رفت. مشکلات بزرگتر. تکلیف بلندشو آقا امید برو بساط دغل بازی و دروغگویی هات و جای دیگه پهن کن با چند تا کلمه ادبی و قشنگ کسی دیگه خر نمیشه یکبار خرم کردی برا هفتاد پشتم کافی هست.
حرفهای هما به جمله آخر که رسید همه آنچنان متعجب به یکدیگر و سپس به هما و امید نگاه کردند که هما مجبور شد سکوت کند. چرا که تمام فامیل خبر داشتند. در واقع خود هما سرسفره عقد گفته بود که من اولین دختر ایرانی خواهم بود که از پسری خواستگاری کردم و حالا دقیقاً عکس آن عبارت را ادعا داشت. قصه از این قرار بوده که امید به عنوان نماینده انجمن جرمشناسی در کتابخانه ای مشغول پژوهش بوده که هما نیز در همان محل به اتفاق چند تن از دوستان دانشگاهی اش رفت و آمد داشته. حسب اتفاق و بداقبالی امید کار هما به کتابهایی گره میخورد که نزد امید امانت بوده اند و کتابدار محترم میشود قاصد شوم برای امید که جناب خسروی گروهی از دانشجویان گروه جامعه شناسی به کتابهای مرجعی که غالباً هر روز صبح زود نزد شما به امانت گذاشته میشود نیاز دارند اگر ایرادی نداشته باشد چند روزی به اشتراک از منابع استفاده کنید. حضور در گروه و گفتگوهای پژوهشی کم کم تبدیل میشود به خوردن چای درون بوفه و حرف و گفتهای دوستانه. غافل از اینکه گروه در حال پختن آشی هستند برای امید با چندین وجب روغن تا اینکه روز موعود فرا می رسد گروه با هماهنگی قبلی امید و هما را تنها در بوفه رها میکنند تا هما خانم خیلی راحت و ساده با یک جمله زندگی امید را دگرگون نماید. «اگر میشه بیا با پدرم صحبت کن و این یعنی آغاز تاریخ مات و مبهوت شدن امید از رفتارهای هما که تا اکنون نیز ادامه دارد. امید بیش از ده روز کتابخانه را رها میکند و هر روز این ده روز را ثانیه به ثانیه به جمله هفت سیلابی هما فکر کرده و تقارن عدد کلمات به کار رفته در جمله هما با هفت شهر عشق نشانه ای میشود از عالم عشاق تا روزی که پدر هما در ورودی کتابخانه امید را به حرف می گیرد وخودش را فارغ التحصیل فلسفه دانشگاه تهران و بازنشسته کتابخانه ملی معرفی میکند. او با تار و پودهای دروغین قالیچه ای می بافت که امید در رویاهایش آن را جستجو می کرد. داشتن پدرخانمی فرهیخته و اهل مطالعه با بودن همسری دانشگاهی برای امید رویایی بود که رنگ واقعیت یافته و این آغاز تاریخ آشنایی امید بود با آدمهای دروغگو و بوقلمون صفت این شهر هفتاد و دو ملت. پدر هما طوری از فلسفه عشق سخن میگفت که گویی عشاق افسانهای ایران زمین نزد او تلمذ داشته اند. کمتر از سه ماه از این حادثه به ظاهر شیرین نگذشته بود که امید متأهل شد و یک ماه پیش از آن اتفاق تلخ به دروغین بودن تمام آنچه که واقعیات رویاهایش بود پی برد.
فهمید که پدر هما هرگز رنگ دانشگاه و تحصیلات عالیه ندیده و بویی از عشق به مشامش نرسیده، مادر هما نیز سوپروایزر بیمارستان نبوده و اساساً هیچ رابطه استخدامی با علوم پزشکی نداشته بلکه سرایدار مهدکودک بیمارستان بوده و در یک بعدازظهر گرم تابستان پدر هما را می بینند که در حیاط خانه حاج خانم با زن همسایه خلوت کرده و چمدانش را بسته و دختر پانزده ساله و پسر سربازش را رها میکند و بدون طی کردن مقررات طلاق و متارکه ای رسمی در شمال برای خودش زندگی مستقلی ترتیب میدهد و اما حاج خانم، پیرزنی تنها که خیلی پیشتر از امید نحسی رفتار خانواده هما گریبان زن بیچاره را گرفت و دودمان آرامش و آسایش را از خانه نقلی پیرزن با آن حیاط و باغچه مصفا به باد فنا داد. یک بعدازظهر بهاری پدر هما در پارک محلی مشغول قدم زدن بوده که می بیند مادر و فرزندی کنار هم نشستهاند و مشغول نوشیدن چای و گفتگو هستند او که تخصص عجیبی در کنجکاوی و سرک کشیدن به زندگی دیگران داشته به بهانه سلام و احوالپرسی خلوت پیرزن و فرزندش را به هم زده و از هوس دلش به نوشیدن چای در این هوای مطبوع بهاری می گوید. پیرزن از سر مهربانی استکان خودش را آب زده و چای قندپهلویی به پدر هما می دهد و سر صحبت که باز میشود می گوید مردی است تنها که زن و فرزندش او را رها کردهاند. دروغگویی تخصص دیگر این خانواده بود که تبحر خاصی در آن داشتند. پیرزن دلش به رحم می آید و گوش می سپارد به حرفها و دروغهای اصغر که با بیرحمی تمام کاری میکند که اشک از چشمان پیرزن جاری شود. علی فرزند پیرزن که همسن و سال پدر هما بوده با تحکم، مضر بودن گریه برای چشم مادرش یادآور می شود و این می شود فتح باب دروغی دیگر برای پدر هما که من در دانشکده دوستی داشتم که میانه تحصیل فلسفه را رها کرد و پزشک شد و در حال حاضر در آلمان طبابت می کند و می توانم از طریق ایمیل و پیام موضوع چشم حاج خانم را با او در میان بگذارم و مطمئن هستم کاری میکند که چشم مادر هر چه زودتر به حالت طبیعی برگردد. دروغپردازیهای اصغر تا غروب ادامه می یابد و هرسه از پارک قدمزنان خارج می شوند تا اینکه سفره شام پهن میشود و اصغر دلی از عزا درمی اورد و در همین ملاقات از چیک و پیک حاج خانم و علی سر درمی آورد که با حقوق بازنشستگی پدر علی که سرهنگ دوران پهلوی بوده روزگار می گذرانند و این خانه نیز یادگار آن مرحوم هست.
پدرهما تا نیمه شب تمام اسرار خانواده را در می آورد و قرارشان میشود فردا عصر داخل پارک تا رسیدن خبری از دکتر خیالی در آلمان چند ماهی اصغر عصرانه و شام مجانی نوش جان می کرده و به فکر نقشه ای اساسی تا یک روز برخلاف تمام وعده های روزهای گذشته حوالی ظهر با یک جعبه شیرینی و دسته گل به دیدن پیرزن می رود و ادعا می کند پس از سالها دخترش به او از طریق یکی از اقوام پیام داده که با مادر و برادرش به دیدن او می ایند و نمی دانم چه کار کنم شاد باشم یا. که پیرزن کلامش را قطع میکند که مادر شادباش چرا ناراحتی که یکدفعه اشک تمساح از چشمان پدر هما جاری می شود که حاج خانم من که جا و مکانی ندارم و مدتهاست در مسافرخانه ای یک تخت اجاره کرده ام و آنجا زندگی میکنم.
حاج خانم در نهایت سادگی و مهربانی گفت: مادر من و علی مدتهاست در آن دو تا اتاق تو در تو را بسته ایم و کاری به آنجا نداریم بلند شو و توکل کن به خدا و برو زن و بچه هات و بیار اینجا تا انشاءالله جایی براشون دست و پا کنی. پدر هما که از قبل نقشه هایش را طراحی کرده بوده، پس از بازی در نقش انسانی قدرشناس و با معرفت راهی خانه خودش که چند خیابان بالاتر یک آپارتمان چهل و پنج متری اجاره ای بود شده ،جریان پیرزن را به زن و فرزندانش آنطور که خودش بپسندد گفته، نطق گیرایی در وصف انسان دوستی ایراد کرده که باید به کمک این پیرزن بیچاره برویم تا گوشه ای از کارهای پسر ناخلف و پست فطرتش جبران شود فقط یادتان باشد که من سالهاست شما را ندیده ام و از همه مهمتر اینکه حاج خانم کمی حواس پرتی دارد و زیاد لازم نیست با او وارد گفتگو شوید فعلاًٌ چند تکه وسایل اولیه بیارید تا بعد خودم تمام اسباب و وسایل را سرفرصت بیاورم.
قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.