رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت هفتم
محمدهادی جعفرپورگوشه ی تالار کانون شوق و ذوق همکارانش را نگاه می کرد که صدای حسین را شنید: ها کاکو کجایی؟ حتماً همه چی مرتبه و آماده آماده ای؟
آخه پسرِ خوب چرا حرف نمی زنی والله من از برادرم بیشتر دوست دارم و باهات احساس یکرنگی دارم ،مشغول الذمه ام هستی اگر چیزی پنهان کنی.بغض سرصبح دوباره سراغش آمد و به بهانه دستشویی از حسین جدا شد، همینکه قطرات اشک با قطره های آب روی صورتش ترکیب شد چهره مردی تنها و خسته را درون آینه دستشویی دید که فرسنگ ها با آن جوان ورزشکار که لحظات زندگی اش با سه تار ، بازیگری در تاتر شهر و حضور در انجمن شعر می گذشت فاصله داشت. در لحظه و آنی دوران پیش از آشنایی با هما را در آینه دید. جوانی ورزشکار که در لیگ برتر کشور مشغول بود و در کنار درس و دانشگاه انواع فعالیت های هنری و فوق برنامه را به بهترین شکل ممکن انجام می داد دستش در جیب خودش بود و در هر گوشه ی شهر او را به شکلی می شناختند از جوان موتورسواری که برنج می فروشد تا جوان هنرمندی که رتبه اول دانشگاه است .
چهره عصبی و هراسان حسین که درون آینه نشست جزقطرات اشک اثری از نقش صورت امید دیده نمی شد. حسین با همان حال نگران و عصبی امید را سرزنش کرد و گفت:اینجایی؟ عجب جایی برا خلوت پیدا کردی! یعنی دفتر و خانه من اندازه این دستشویی ارزش ندارند که بیای و حرف دلت و بزنی. چرا قدر خودت و نمیدونی. بیا بیرون تا حرف و گفت همکاران را بشنوی، همه دارند از تو حرف میزنند که رتبه یک امسال همین امید خسروی است،منم باد انداختم به غبغب که امید کاکوی شیرازی خودم هست . حالا تصور کن همین ها آقا امید رادر این وضع ببینند، صورتت و خشک کن ، بیا بریم داخل تالار تا بعد ِ امتحان که من باهات کار دارم اساسی. اینجوری نمی گذارم خودت و حروم کنی.
امید بی هیچ حرفی با دستمالی که حسین به او داد صورتش را خشک کرد و راهی تالار امتحان شد. صدای بلندگوی تالار که پایان وقت امتحان را اعلام کرد امید تازه متوجه شد کجا نشسته و قرار بوده برگه هایی که زیردستش تلنبار شده را با پاسخ و تحلیل حقوقی پر کند، اصلاً یادش نیست این چند صفحه را کی و چطور سیاه کرده با کمال بی میلی و نومیدی برگه ها را تحویل مراقب داد و از کانون خارج شد به انتهای خیابان ورزا که رسید یادش آمد هم با رضا قرار داشته و هم اینکه با حسین خداحافظی نکرده ،تلفن همراهش را روشن کرد تا تکلیف هر روز و ساعتش را انجام دهد پیام به هما و گزارش موقعیت جغرافیایی اش،حین رفتن به دفتر با حسین و رضا گفتگوی کوتاهی داشت و راهی شد بلکه در خلوت دفتر کمی خودش را جمع و جور کند.پشت میز کارش عاطل و باطل ،بدون هرگونه حس و حالی فقط چای می ریخت و سیگار می کشید و با خودش حرف می زد. برای لحظه ای یادداشت دیشب هما را در ذهنش مرور کرد:”عزیزم چای و نسکافه آماده کردم “با خودش گفت شاید بشودهمین یادداشت هما را بهانه ای کند برای بازسازی رابطه اش با هما ،بلافاصله برای شروعی دوباره با ذوق و شوق تمام به هما زنگ زند هر بار بیش از پنج زنگ و اشغال شدن تلفن هما ،سعی کرد بی خیال اتفاقات وحوادث گذشته آماده استراحت شود که صدای اذان و مناجات از مسجد میدان فردوسی حالش را دگرگون کرد،بهتر دید پیش از استراحت وضو ساخته بر سجاده اش با خدای خویش راز و نیاز کند بر سجاده اش دعا و استدعای همیشگی اش را محضر خدا تکرار کرد.
خستگی آنچنان بر سرش آوار شده بود که نفهمید کی خوابش برده وقتی از گرسنگی بیدار شد ساعت نزدیک پنج عصر بود. صفحه موبایلش را که دید لابه لای چندین پیام و گزارش تماسِ بی پاسخ، پیام حسین را دید که منتظر تماس اوست. حس و حال تماس با حسین را نداشت. شماره قنادی آق بانو را گرفت و سفارش نان خامه ای موردعلاقه ی هما را داد،چند لقمه ای نان و پنیر را با چای شیرین خوررد و مهیای رفتن به خانه شد. از قنادی که بیرون آمد ماشین حسین داخل کوچه کنار دفتر پارک شده بود، حسین برزخ و عصبی سر راهش سبز شد.بی حوصله و کلافه،بدون کلامی حرف داخل ماشین حسین نشست. حسین بی مقدمه گفت میریم خونه شما تا ببینم تو چه مرگت شده و چرا داری با خودت لج می کنی. امید فقط سکوت کرده بود و هیچ نمی گفت و خودش را رها به دست حسین سپرده بود،حسین یک ریز تا حوالی خانه امید وی را شماتت کرد ،نزدیک که شدندگفت، به خانم زنگ بزن بگو من همراهت هستم. امید شماره هما را گرفت اما گوشی هما خاموش بود و تلفن خانه هم جواب نمی داد حسین با دیدن این وضعیت گفت یعنی چی که گوشی خانم خاموشی و تلفن خونه هم جواب نمیدن. بهت گفته کجا میره. امید در کمال بی حوصلگی گفت احتمالاً رفته کیش.
حسین با تعجب گفت کیش؟؟ یعنی بدون اینکه به تو اطلاع بده رفته کیش؟ مگه میشه؟مگه خبر نداره تو این چند هفته اختبار داری؟ امید لبخند تلخی زد و سرش را به معنای تأیید تکان داد در همین لحظه صدای دریافت پیام از گوشی امید بلند شد. پیام از هما بود، من رفتم کیش پیش مامانم تو هم به اختبارت برس. امید بدون هر حرفی صفحه گوشی را جلو صورت حسین گرفت. حسین متعجب از رابطه این دو از ماشین پیاده شد و به اتفاق امید داخل آپارتمان شدند. امید طبق روال وارد آشپزخانه شد و زیر کتری را روشن کرد و خطاب به حسین که داخل سالن نشسته بود گفت، لباس راحتی بیارم برات ؟حسین هنوز جواب نداده بود که صدای هما وارد گفتگوی این دو شد که خوش آمدید حسین آقا. چرا آزاده خانم و نیاوردید؟ حسین و امید مات و مبهوت فقط هما را نگاه می کردند. امید با اشاره به حسین رساند که راجع به پیام رفتن به کیش و … چیزی نگوید. ظاهر حسین خبر از درون عصبی و سرشار از سوالهای بی پاسخ می داد که به حرمت رفیقش مجبور به کنترل زبان و اختیار کردن سکوت بود که هما خودش سر صحبت را باز کرد، حسین آقا برنامه ی من وآقا امید و به هم ریختید، دیشب تا حالا کلی برنامه ریزی کردم تا امروز آقا امید با معشوقه هاش قرار بذاره و من هم مچش و بگیرم.
حرفهای هما که به اینجا رسید حسین عصبی تر شد. همین که خواست جواب دهد. امید از آشپزخانه با لیوان شربت وارد سالن شد و با پوزخندی فقط هما را نگاه کرد ولی هیچ کلامی به زبان نیاورد. حسین با نگاهش به امید فهماند که چرا حرفی نمی زنی که امید با ایماء و اشاره بی فایده بودن جواب دادن به حرف ها و تهمت های هما را به حسین منتقل کرد. اما حسین ذاتاً اهل سکوت و سازش نبود و از کل جیک و پیک امید خبر داشت و به صداقت و نجابت امید قسم می خورد. همین اعتقاد و ارادتی که به امید داشت او را مکلف می کرد که جواب دندان شکنی به هما بدهد اما الان فرصت و مکان مناسبی نبود و فعلاً بهترین کار شنیدن حرفهای هما بود که بی پرسش حسین هما ادامه داد، یک هفته است کل وقت و انرژی خودم و صرف آماده شدن آقا کردم برا امتحان اختبار بعد دیشب بدون بهانه و حرفی کیف و وسایلش و برداشته از خونه قهر کرده! می بینی حسین آقا زندگی من و . والله تا آنجا که من دیدم و شنیدم زن از خونه شوهرش قهر میکنه نه اینکه مرد زن تنها و غریبش و نصفه شب تنها ول کنه بره دنبال زن های خیابونی، اصلاً بی خیال این حرفها شما داداش من ازش بپرسید دیشب تا صبح کجا بوده ؟که دم صبح مثل دزدها پاورچین پاورچین آمده خونه بعد من بدبخت تا صبح پلک نزدم و ده بار براش چای و نسکافه تازه کردم تا آقا بیاد بخوره و خیر سرم شوهرم آماده امتحان بشه.
وقتی موتور هما گرم می شد راست و دروغ و با هم طوری قاطی به خورد طرف می داد که چاره ای جز پذیرش نداشت. حسین کماکان چهره ای متعجب و گیج داشت و فقط شنونده بود. امید هم که گوشش از این حرفها پر بود فقط پوزخند میزد و هر از گاهی با سر روبه حسین ابراز تأسف و شرمندگی می کرد.
رفتارهای هما اصلاً قابل پیش بینی نبود وسط آن همه هیجان و حرف زدن یک دفعه از روی مبل بلند شد و شال و کلاه کرده ظاهر شد با جمله انشاءالله سری بعد با خانم تشریف بیارید از خانه خارج شد. همان قدر که حسین متعجب بود امید خنده امانش نمی داد خنده ای عصبی و از سر ناچاری، خنده ای که پس از چند ثانیه به سکوت تلخی مبدل شد. بدون آنکه حسین سوال و پرسشی مطرح کند امید کل جریان دیشب را خلاصه و بدون جزئیات بازگو کرد و در پایان از ناچاری و گرفتاری در ارتباط با هما گفت. از عشق و علاقه ای که موجب این ارتباط و مانع هر تصمیمی است برای رها کردن و متارکه. و حسین فقط گوش کرد و سکوت .بدون حتی کلمه ای دستش را به شانه امید زد و از خانه امید رفت. امید که به رفتارهای هما عادت کرده بود بدون آنکه نگرانی بابت رفتار هما داشته باشد شروع کرد به آماده کردن بساط جوجه کباب غذای مورد علاقه هما تا بلکه شرایط گذراندن یک شب آرام و صبح جمعه ای دلپذیر فراهم شود کباب شدن جوجه ها بر زغال سرخ ذهنش را به سمت ِشعر زیبایی از احمد شاملو کشاند “کباب قناری بر آتش سوسن و یاس “هرگاه این بخش از شعر شاملو را می خواند ناخودآگاه حوادث زندگی خودش را درآن می دید ودر خلوتش سال های زندگی اش را پیش از حضور هما و پس از آن مرور می کرد و هر بار به اشتباهات جدیدی پی می برد که دیگر زمان و وقت جبرانش سپری شده آنگاه شدیداً به این باور غلط می خندید که انسان از اشتباهاتش باید تجربه ای بیاموزد که دوباره مرتکب خطا نشود. این عبارت اگر برای همه مصداق عینی داشت برای امید هیچ ثمر و فایده ای نداشته چرا که او بارها و بارها تاوان ساده دلی و صداقتش را داده و هرگز از اشتباهات و تجارب گذشته درس نگرفته است. جوجه ها که آماده خوردن شدند سروکله هما هم پیدا شد با همان حالت همیشگی و این بار طلبکارانه ترکه چرا این مردک و آوردی خانه من که به خودش اجازه بده هر چی دلش بخواد به من بگه و تو هم مثل چوب خشک فقط نگاه کنی و خفه خون بگیری. امید با نگاهی مهربانانه و از سر پایان بخشیدن به بحث و حرف گفت عزیزم برات جوجه درست کردم و یک فیلم خوب هم گرفتم.
چند لحظه صبر کنی برات میز شامی آماده کنم که بهترین رستوران شهر هم به پاش نرسه. هما اگر چه با غرولند اما سکوت اختیار کرد. آخرین لقمه جوجه را که خورد تلفن خانه زنگ خورد از نوع صحبت هما معلوم بود مادرش پشت خط هست. قاعده ی تماس های این دو بر این مدار بود، پس از گزارش روزانه که راست و دروغ با هم جفت و جور می شد نوبت به سهمیه امید می رسید تا مورد التفاط مادر و دختر قرار گیرد: اره مردک دهاتی برام میز شام چیده بیا و ببین معلوم نیست کدوم پتیاره ای براش چنین میزی چیده که یاد گرفته و میخواد من و خفت بده وگرنه این مردک تا حالا چرا از این غلط ها نکرده بود همین امشب که من حال ندار بودم و از صبح داخل تخت از تب میسوختم یادش افتاده ادای آدمهای عاشق پیشه در بیاره.
امید مات و مبهوت از این همه دروغ و سوءظن همینطور که به هما خیره شده بود تمام اتفاقات این مدت را مرور کرد از دوران عقد تا به امروز بیش از سه سال گذشته و برخورد و رفتار هما با امید بدتر و زننده تر از قبل شده و هیچ یک از راهکارهایی که امید در جهت بهبود اوضاع و رابطه اش با هما به کار گرفته جواب نداده.
روش و راهکارهایی که امید در حرفه اش ده ها زندگی را از مرز طلاق به بهترین شکل ممکن به وصال برگردانده بود هرگز در زندگی خودش کارساز نشده. همینطور که به رفتارهای هما و خودش فکر می کرد به طرف اتاق خواب رفت. فکر امتحان اختبار و فرصت هایی که یک به یک از دست رفته بودند در کنار مشکلات کار و شهریه دانشگاه هما ، اجاره دفتر و خانه ،دلتنگ شدن برای خانواده و شهر و دوستان تمام ذهن و فکر امید را پرکرده بود. به محض روی هم آمدن پلک هایش تمام مشکلات در قالب سربازهای سربازخانه جلو چشمانش قدم آهسته می رفتند و به فرمان مافوق هر لحظه و آنی حرکت از نو آغاز می شد. صبح با صدای زنگ تلفن خانه از خواب بیدار شد و طبق عادت رفت به سمت آشپزخانه بدون توجه به شماره تماس گیرنده تلفن را از پریز کشید.
گویی در خواب تصمیمش را گرفته بود تا چای دم بکشد یکی دو دست کت شلوار و پیراهن و لباس راحتی داخل چمدانش جا داد و کیف کارش را از وسایل شخصی اش پر کرد. هنگام خوردن چای برای هما یادداشتی روی یخچال گذاشت و از خانه خارج شد . همین که به سر کوچه رسید پراید رضا را دید اما به روی خودش نیاورد. حوصله حرف زدن و توضیح دادن نداشت به بهانه روشن کردن سیگار پشتش را به خیابان اصلی کرد و پس از اطمینان از دور شدن رضا سوار اولین خودرو شد و رفت به سمت دفتر. کل مسیر به این فکر می کرد که واکنش هما از خواندن یادداشت روی یخچال چه خواهد بود ؟آیا این رفتن بازگشتی دارد یا نه؟ به دفتر که رسید ناخودآگاه دلش هوای شنیدن صدای مادرش کرد. هنوز بوق اول تماس تمام نشده بود که مادر جواب داد و شروع کرد به قربان صدقه کردن که به دلم برات شده بود زنگ میزنی آخه دیشب خوابت دیدم. خوبی مادر؟توی خواب پریشون بودی،صبح با آبجی ات صحبت کردم گفت حتما بابت امتحانش استرس داره،به دلت بد راه نده،آره مادر؟حالا امتحانت خوب شد؟وامید در پاسخ تمام این سوالات یک پاسخ تکراری داشت:ها همه چی عالیه مامان ،شمو نگران نباش و بعد خداحافظی با هزاران حرف نگفته که در دل نهفته داشت.
با شنیدن صدای مادر شارژ و سرحال شد،از باب احتیاط که مبادا تماسی از هما حالش را خراب کند گوشی همراهش را خاموش کرد و از دفتر راهی میدان انقلاب شد. خیابان انقلاب و کتابفروشی هایش بهترین سرگرمی امید بودند. به ویژه کتابفروشی آریان با آن فروشنده گیلک مهربانش…
قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.