رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت ششم
محمد هادی جعفرپورصبح به مانند هر روز این یکسال و چند ماه رأس ساعت شش دوش گرفته صبحانه خورده نخورده راهی کانون وکلا شد.
از دیشب تا صبح گلویش پر بود از بغض و سینه اش پر آه،به بغض و آهی کهنه کلنجار می رفت که یادش به دوران مدرسه و امتحانات آخر سال و کنکور افتاد روزهایی که مادرش با مهربانی تمام صبحانه ای برایش تدارک می¬دید و با هزاران دعای خیر جوانش را به برکت صلوات بر محمد و در پناه خدا و پنج تن تا درون کوچه بدرقه می کردتا او برود وبا دست پر بیاید.
مرور خاطره ی کودک،سببی شد تا بغضش ترکید مسیر عوض کرد و رفت داخل پیاده رو تا کسی اشک و آهش را نبیند. اگر چه اِبایی نداشت دیگران اشک مرد بیست و چند ساله ای را در هیبت جوانی کت و شلواری ببینند اما این تغییر مسیر ناخودآگاه و بی اراده بود مانند خریدن سیگار از کیوسک روزنامه فروشی میدان صنعت که با اولین کام سیگار گریه و نفسش با هم بند آمدند.
با هر کام سیگار ذهن و فکرش یک گام بیشتر به سمت آزمون نزدیکتر می شد تا لحظه ای که رو به روی تاکسی خطی های میدان آرژانتین که غالباً او را می شناختند بچه ها را دید. در بین خطی ها رضا و هادی از همه بیشتر با امید دم¬خور بودند و از قضا نوبت رضا بود تا مسافر جمع کند. همینکه چشمش به امید افتاد با صدایی که غالب خطی های تهران به جهت جلب مسافر آموخته اند چیزی شبیه فریاد سر داد که سلامتی آقا وکیل خوش تیپ که امروز میره برا پایه یک شدن بفرست صلوات محمدی و دوباره بغضش گرفت گویی مادرش رضا را مأمور بدرقه امید کرده بود. رضا با همان صدای فریادوار اعلام کرد که یک کله خالی رفتن که داش رضا و نکشته عشقم کشیده داش امید و دربست ببرم کانون وکلا و اگه قابل دونست برگشتن هم نوکرشم. مهربانی رضا سببی شد تا امید در دلش ذوق و وجدی وصف نشدنی بیاید.
پس از تعارفات معمول امید و رضا با سلام و صلوات خطی های میدان صنعت راهی میدان آرژانتین شدند. رضا جوانی بود همسن و سال امید که فوق دیپلم برق داشت و روزها از پنج و شش صبح تا دو بعدازظهر مسافرکشی می کرد و بعدظهرها متصدی تأسیسات هتل بود. جوانی مؤدب و مهربان از بچه های خونگرم جنوب که در تهران برای ادامه تحصیل خواهرش ماندگار شده بود. چند دقیقه ای که از حرکتشان گذشت رضا فلاسک چای و کیک و لقمه های صبحانه اش را روی داشبورد گذاشت و گفت: داش امید دست خودت و میبوسه، پرکن پیاله را از چای که میدونم تو هم صبحانه نخوردی. پسر رنگ به صورتت نیست با این حال که امتحان آیین نامه هم ردی چه برسه به پایه یک رفیق. امید در سکوتی معنادار پس از تشکر شیشه های مربا را تا نصفه چای کرد و تکه ای کیک به دهان گذاشت وتکه ای به رضا داد.
رضا نگاهی به سرتاپای امید انداخت و سر صحبت و باز کرد. خوب داش امید ما چطوره آماده امتحان و زدن توی گوش پایه یکی هستی ؟داش امید جریان چیه؟از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان همین چند روز پیش بچه های خط داشتند راجع به شما حرف می زدند..امید نگاه پرسش گری به رضا کرد که بلافاصله رضا گفت :فکر بد نکن همه از خوبی و وقار تو می گفتند و اینکه کلا سرت توی لاک خودت هست و با وجود صمیمیت بچه ها هیچ وقت درد دل و گلایه ای از تو ندیده و نشنیده اند خدایی اش خوش به حالت که هیچ غم و دردی نداری که اگر بود حتما با من یا هادی مطرح می کردی ما بچه های شهرستان باید هوای هم و داشته باشیم اگر کار و باری بود رودربایستی نکن داداش ..امید لبخند تلخی گوشه لبش نشست و با آهی کوتاه و بریده گفت شگر خدا همه چی مرتبه.امید اساسا اهل گلایه و شکوه نبود او حتی به مادرش که حکم خدای روی زمین برایش داشت از غم و غصه هایش هیچ نمی گفت درون گرایی خصلت خاص امید بود که در کنار صبوری بیش از حد وی سبب تحمل درد و رنج های روزگار بود طوری که چهره ی ظاهری امید در تقابل با اتفاقات روزگار بیش از آنکه به جوانی بیست و چند ساله نزدیک باشد حکایت از مردی پخته در چهارمین دهه زندگی داشت .حرف و گفت امید و رضا پیش از میدان آرژانتین به سکوت رسیده بود تا جلوی ساختمان کانون که رضا سکوت حاکم در ماشین را شکست و گفت :به امید موفقیت داداش گلم ساعت 12همین جا میبینمت تا با هم بر گردیم.
امید آنچنان درگیر امتحان و اتفاقات دیشب بود که هیچ پاسخی به لطف رضا نداد و وارد ساختمان کانون شد جسمش وارد ساختمان کانون شد اما ذهن و فکرش در عوالم بدبختی هایش مانده بود، طوری که چشم به چشم حسین بود اما او را ندید.حسین بر خلاف امید قبراق و سرحال سلام رسایی به امید داد و گفت :کجایی رئیس ؟حسین و امید اولین مرتبه در شرکت حمل و نقل آرتا یکدیگر را دیده بودند و همین ملاقات اولیه و انتخاب این دو از بین ده ها متقاضی کار در شرکت سبب رفاقتشان شده بود. امید و حسین از جهات مختلف به ظاهر شبیه هم بودند هر دو دانشجوی کارشناسی ارشد بودند ، هردو تازه ازدواج کرده بودند و تازه به تهران آمده بودند همین اشتراکات سبب شده بود تا به مرور زمان صمیمیتی خاص بینشان رقم خورده بود.همراه با اختلاف اعتقادی این دو ،شخصیت و موقعیت همسرشان بزرگترین وجه افتراق امید و حسین بود.
.آزاده همسر حسین تاجر زاده با اصالتی بود که فرزند کارگر پدرش را به همسری پذیرفته بود طبعا با اصالتی که خانواده آزاده داشتند هرگز این اختلاف طبقاتی دیده نمی شد بلکه بلعکس آزاده به معنای واقعی به پای حسین جان می داد و او را چونان خدایش می پرستید و گویی پروانه ای دور شمع ششدانگ حواسش پی حسین بود. هرکس رفتار آزاده را با او می دید تصور می کرد حسین شاهزاده شهر بوده و از سر ترحم دختر کبریت فروش را به کنیزی قبول کرده، حال اینکه اوضاع دقیقاً عکس این موضوع بود.
رابطه امید و حسین اگر چه صمیمی و نزدیک بود اما بنا به دلایلی که فقط امید علتش را می دانست کمتر رفت و آمد خانوادگی بین آنها برقرار بود. علیرغم این موضوع که حسین هرگز خانه و زندگی امید را ندیده بود ولی آنقدر تیز و نکته بین بود که با یک نگاه عمق مشکلات امید را دریابد. همین که امید وارد کانون شد و گوشه ای از تالار کانون کنار ستون های بلند و تراش خورده سالن امتحانات تکیه داد حسین شصتش خبردار شد که اوضاع امید چندان تعریفی ندارد.
هرکس از نمره پایان نامه و فعالیت های امید در کمیسیون حقوق بشر و مقالات او در زمینه حقوق جزا آگاهی داشت بی تردید رتبه اول آزمون اختبار را برای امید رزور می کرد. امید تنها دانشجوی دانشگاه آزاد در مقطع لیسانس بود که بین پنج رتبه برتر کشور در مقطع ارشد جزا و جرم¬شناسی پذیرفته شده بود و تنها دانشجوی ارشد بود که بزرگانی چون پروفسور آخوندی و گلدوزیان حاضر شده بودند به اتفاق در پایان نامه او را یاری کنند،جلسه دفاع از پایان نامه امید آنچنان شلوغ و پر محتوا برگزار شده بود که غالب دانشجویان ارشد آن مقطع تحصیلی پیگیر امید و فعالیت هایش بودندبنا به همین سابقه روشن بود که چنین فردی حداقل می بایست در آزمون جزای کانون بدون دغدغه و نگرانی بالاترین نمره را کسب کند.
امید علیرغم چهره خشن و خشکی که داشت فوق العاده احساسی و رقیق القلب بود. طوری که با کلمه ای محبت آمیز اشک شوق در چشمانش حلقه می زد و با کمترین بی توجهی و کم محلی دنیا بر سرش آوار می شد و این به زعم خود امید بدترین عیبش بود و مانع برخورد مناسب با افراد. حالا چنین فرد احساساتی شب قبل از مهمترین امتحانش توسط فردی که قرار بوده عشق و همراهش باشد از خانه اش بیرون می شود و بدترین توهین ها را تحمل می کند.
قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.