رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت چهارم
توهین های هما به حدی ادامه دار شد که امید ضمن پشیمانی از طرح کردن مراسم روز وکیل مدافع ،علیرغم میل باطنی و علاقه ای که به این روز خاص داشت سعی کرد طوری وانمود کند که از اساس قصد رفتن به مراسم را نداشته است.
محمدهادی جعفرپور
هرچند که می توانست تنهایی به جشن برود اما تاب و توانی برای تحمل تبعات چنین تصمیمی در او نبود و می دانست بر فرض چنین تصمیمی هما سرِ بزنگاه کاری می کند که امید به صد فرسخی جشن هم نرسد،پیش بینی امید درست از آب در آمد و هما شب قبل از هفت اسفند بیماری پدرش را بهانه کرد وبدون آنکه نظر امید را بپرسد گوشی تلفن را برداشت تا برنامه ی7اسفند را با پدرش طوری طراحی کند تا برای امید هیچ راهی جز اطاعت نماند،امید بی اعتنا به بدجنسی های هما از سالن بیرون رفت تا برای خودش قهوه ای دم کند هنوز سوت قهوه جوش بلند نشده بود که هما با لحنی طلبکارانه گفت:ببین فردا قبل از رفتن به خونه ی پدر باید بریم چلو کبابی پسران و چهار پرس چلو کوبیده بگیری.
کار و عادت اصغر گدا همین بود سفارش یک پرس اضافه به بهانه احتمال امدن مهمان و فریز کردن چلو کباب و خوردن آن در طول هفته تا جمعه بعد و سفارش چلو گردن و تحمیل خرید کل مایحتاج زندگی بر امید. دختر و پدر لنگه هم بودن در ادا و ادعا استادی تمام و کمال و در مرام و معرفت شاگردی کودن و خرفت. صبح جمعه 7اسفند برای هما و پدرش از 12ظهر شروع می شد که با خوردن چلو کوبیده حوالی عصر ناهار روز تعطیل خورده می شد و پدر و دختر طوری راجع به نویسندگان بزرگ دنیا تحلیل و افاده فضل می کردند که انگار خدای شعور ومعرفت در آنها حلول کرده در حالیکه در عمل ذره ای از شعور دیده نمی شد. از لحظه ی ورود به خانه ی اصغر گدا تا زمان شام هیچ کلامی جز پاسخ به سلام امید حرفی بین پدر و دختر با امید رد و بدل نشده بود تا پای میز غذا که هما با کلامی تصنعی که کراهت دروغش روی کذابان عالم را سفید می کرد در قالبی مثلا مهربانانه خطاب به پدرش گفت که امروز امید جشن کانون دعوت بود اما به خاطر شما نرفتیم و گفتم بیایم به شما سربزنیم.
پدر هما که با هر دم و بازدمش حجمی از حقارت و طلبکاری تراوش می کرد هنوز حرف هما تمام نشده،ژست روشنفکرانه ای گرفت و با همان اداهای توخالی در وصف دکتر مصدق با بغض شروع کرد به نقل تلاش های انقلابی اش که امید خوب می دانست چیزی جز لاف و دروغ نیست،اصغر گدا کلامش را طوری تمام کرد که آه از نهاد امید بلند شد” کاش به من گفته بودید به احترام دکتر مصدق هم شده بود می امدم.” واین جمله تیر خلاصی بود بر پیکر امید ،می دانست هما همین کلام پدرش را بهانه دعوی و مرافعه ای خواهد کرد تا سهمیه فحاشی های امروزش هدر نرود،همین هم شد: هنوز خداحافظی از پدر هما با تکان دادن سر و دست ادامه داشت که هما داخل ماشین شروع کرد : چرا پدرم و دعوت نکردی ، خجالت نکشیدی ؟پیرمرد بیچاره چطور با افسوس از میل به آمدنش حرف می زد جگرم سوخت که الهی زندگی ات آتش بگیرد نامرد و سلسله وار ناسزا بود که نثار امید می شد. اوایل زندگی امید سعی میکرد با استدلال و توضیح فضای خانه را به سمت و سوی آرامش ببرد و با منطق هما را به سکوت برساند یا لا اقل توقعش این بود که با کلمات مهربانانه جنگ و جدل را به گفتگو بدل کند اما ادامه رفتارهای هما و یکنواخت بودن واکنش های هما در هر حالتی موجب شده بود که امید در هر حالتی سکوت را تنها راهکار پیش روی بداند و هیچ راه حلی را بهتر از سکوت سراغ نداشت. سکوت ،همان مسبب تمام بدبختی ها ی امید در انتخاب هما.چرا که اگر فردای خواستگاری به جای سکوت حرف دلش را به خانواده گفته بود واز پشیمانی اش در انتخاب هما حرفی زده بود امروز در این شرایط ناهنجار و زشت قرار نداشت.
نزدیکی تاریخ آزمون اختبار کانون وکلا برای امید حکم مهمترین دلیل تحمل شرایط زندگی با هما را داشت و باید تا جایی که ممکن بود به خواسته های هما تن دهد بلکه این چند هفته با کمترین تنش به پایان برسد اما چنین اتفاقی چیزی جز خیالی باطل نبود،همین که امید بساط درس و کتاب را پهن می کرد هما به یاد کلیه کارهای عقب افتاده و بهانه های بنی اسرائیلی اش می افتاد. از بهانه رفتن به پارک و میهمانی آدمهایی که سالی ماهی یادی از آنها نمی کرد تا تمیز کردن خانه و شستن فرش و گردگیری که هیچ وقت انجام نمی شد فقط بهانه ای بود برای به هم ریختن برنامه امید و خراب کردن اعصاب و روانی که می بایست در کمال آرامش به مطالعه بپردازد. هفته ها و روزهایی که امید فرصت مطالعه داشت به سرعت گذشت و اولین امتحان امید در مهمترین آزمون حرفه وکالت فرا رسید و امید تنها دلخوش به این بود که شب قبل از آزمون، هما طبق معمول زودتر از او به بهانه خستگی و بی حوصله بودن به تختخواب برود بلکه امید بتواند تا صبح خودش را برای اولین امتحان آماده کند.
پیش از آماده شدن میز شام هما شروع کرد به بهانه گیری که خیلی وقته که شام بیرون نرفتیم و دلم هوای شام دربند و درکه کرده، امید که میردانست چاره ای جز قبولی پیشنهاد هما ندارد و اگر هم از آزمون فردا حرفی بزند همان مطالعه شبانه را هم از دست میدهد به این تصور که پذیرش پیشنهاد هما شاید سبب بهبود اوضاع ولو موقتی شود پیش از هر حرفی لباس پوشیده حاضر به رفتن شد در طول مسیر تنها حرف بی دردسر، توافق بر محل خوردن شام بود که هر دو دربند را قبول داشتند. تصور اینکه تنها فاکتور هما در انتخاب رستوران برای او که ادعای فمنیست بودن داشت دروجود یا عدم وجودخانمها در رستوران خلاصه می شد برای امید عذاب آور بود، هما همواره مقارن حضور در مکان های عمومی مانند رستوران و بازار و..پیش از آنکه نگاه زن یا دختری به امید خیره شود می گفت بدبخت های مرد ندیده چشمشون دنبال تو ی دهاتی هست البته همیشه گفتن کرم از خود درخت هست حتما تو کاری میکنی که آنها را جذب خودت میکنی وگرنه نه قیافه داری نه تیپ و سر و وضعت مثل آدم هست. جالب اینجا بود که این حرف را دختر یک متر و چهل سانتی به مردی می گفت که با دومتر قد لااقل در ظاهر از او سر بود بماند که امید از ابتدای کودکی تا آن روزها همواره لباس مارک بر تن داشته و چندین سال قبل از ازدواج، برندهای معتبر جهت تبلیغ کت و شلوار و…حاضر به انعقاد قرارداد با او بودند.
هرچه بود بالاخره رستوران مورد نظر هما پیدا شد.شام دونفری این دو هیچ شباهتی به صرف شام دو نفره در رستوران نداشت هنوز لقمه اول و مزه غذا با بذاق هما آشنا نشده بود که شروع می کرد به ایراد گرفتن ،که بیچاره طرف فهمیده دهاتی هستی غذای شب مونده داده بهت ،مرده شور چشم هات ببرم سرت و بنداز پایین چه طور جلو من خجالت نمیکشی به دختر مردم چشمک میزنی و همینطور فحش و تراوش توهم ادامه داشت تا بهانه ای جور شود برای نخوردن غذا و قهر کردن . آن شب دوصد چندان بخت و اقبال امید برگشته بود چرا که در راه بازگشت از دربند بخت بد امید گریبانش را گرفت و خانمی از همکلاسی های دوران دانشگاه را به اتفاق شوهر و فرزندش ملاقات کرد امید از ترس برخورد بد هما به یک سلام و احوالپرسی ساده بسنده کرد و سریع از آنها جدا شد. اما همین ملاقات چند ثانیه برای داستان سرایی هما کافی بود به گونه ای که با رسیدن آنها به خانه ،هما به این نتیجه رسید که اساساً قبول پیشنهاد رفتن به دربند طبق برنامه ریزی قبلی با همین خانم بوده که دوست دختر دوران دانشگاهی اوست.
قوه تخیل هما در چنین مواردی فوق العاده بود طوری قضیه را جمع بندی میکرد که خود طرف هم به شک و تردید می رسید که نکنه واقعاً خبری بوده. توهین های هما به زن بیچاره و امید تا ورود به خانه ادامه داشت. تا اینکه کلمه «متأسفم برات» از دهان امید خارج شد و خانه شد محشر کبری داد و جیغ های هما تمام اهالی مجتمع را مطلع کرد که بیاید ببینید مرتیکه دهاتی جلو من با زن شوهردار قرار گذاشته!تف به غیرتت و… و با همان داد و فریاد ها وحالتی عصبی به اتاق خواب رفت. اینکه هما با چنین وضعیتی به اتاق خواب رفت اگرچه نزدآدم های متعارف امری غیر طبیعی بود اما برای امید عادی و اتفاقا خوش آیند بود چراکه رفتن هما به اتاق خواب حداقل فایده ای که داشت این بود که او میتوانست چند ماده ی قانونی تحلیل کند وکمی برای امتحان فردا آماده شود. در همین خواب وخیال سرگرم آماده کردن چای بود که صدای پرتاب چیزی از اتاق خواب و باز شدن در ورودی آپارتمان با فریادهای هما گوش خراش تر از همیشه فضای مجتمع را پر کرد که از این خونه برو بیرون مرتیکه… امید هاج و واج میان این پارادوکس عجیب و غریب مانده بود ،تا جایی که شنیده بود و هرگز جز در فیلم ها ندیده بود این تصویر بود که معمولاً زنها از خانه شوهر قهر میکنند یا مردها زن را از خانه بیرون میکنند تا ذهن خسته اش بخواهد علایم تعجب را به ظاهرش دستور دهد یادش آمد که او همسری خاص دارد و جای هیچ تعجبی از رفتارهایش نیست خیلی دلش می خواست در جواب هما بگوید اینجا خانه من هست و اگر قرار باشه کسی بیرون برود این تو هستی نه من. یادش آمد که هما حتی در خانه پدرش هم جایگاهی ندارد که اگر هم داشت غیرتش اجازه نمیداد که آن وقتِ شب زنش از شهرک غرب به شرقی ترین نقطه تهران پارس آن هم چسبیده به خاک سفید برود.
به ناچار در کمال وقار و سکوت کیف لباس هایش را برداشت و از خانه خارج شد. در این شهر بی در و پیکر هیچ جایی جز دفتر کارش برای استراحت و مطالعه نداشت لذا راهی دفتر شد و تنها نگرانی اش امتحان فردا بود. امتحانی که چندین ماه منتظر آن بود تا بتواند با گرفتن رتبه ای خوب شهر تهران را برای نصب تابلو وکالت انتخاب کند. ساعت حدود 12 شب بود و فردا 8صبح باید در کانون خودش را برای امتحان معرفی کند.
قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.
استاد .بی صبرانه منتظر قسمتهای بعدی هستم .زیبا نگاشتید😍👌👏👏👏👏قلمتان مانا.
درود و سپاس
عالی مثل همیشه استادعزیزم بی صیبرانه منتظرقسمتهای بعد هستم
ممنون از لطف شما عزیز م