رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت چهاردهم
محمد هادی جعفرپورحدود صد و بیست هزار تومان از پول پیش خانه هنوز دست صاحبخانه است که باید زمان تخلیه از او بگیرم.
خانواده هما در قالب کولیهای خاک سفید باروبنه را برداشتند و آواره خانه پیرزن شدند. تا اتاق مورد نظر حاج خانم را مرتب کنند بنده خدا پیرزن شام مفصلی ترتیب داد و همه دور هم شروع کردن به شام خوردن. پدر هما باید راهکاری پیدا میکرد تا هم آماج نیش و کنایه مادر هما و خانواده خودش بابت این شکل زندگی کردن نشود هم حاج خانم را طوری مجاب و راضی کند که خود پیرزن مانع رفتن آنها از خانهاش شود. در همین جهت لازم دیده بود چند روزی باخانوادهاش در خانه تنها باشد این بود که اصغر خسیس دست به جیب شده بود و دو عدد بلیط رفت و برگشت تهران – مشهد برای علی و مادرش تهیه کرده بود و پس از تمام شدن شام قبل از جمع شدن میز طی مراسمی کاملا مزورانه بلیطها را به حاج خانم تقدیم کرد و پیرزن بیچاره شروع کرد به دعا و ثناگویی پدر هما بیست و چهارساعت از حضور خانواده هما در خانه حاج خانم نگذشته بود که خانه دربست به تصرف آنها درآمد و علی و مادرش هنوز به مشهد نرسیده بودند که کار اسبابکشی تمام شد. حالا اصغر یک هفته فرصت داشت تا زمینه ماندن در خانه مادر علی را از هر جهت فراهم کند.
سحرگاه چهارمین روز سفر علی به قصد زیارت و خواندن نماز صبح در حرم آقا مادرش را در هتل تنها گذاشت و با یکی از مهماندارها هماهنگ کرد و خودش راهی حرم شد. نزدیک به دو ساعت میشد که در حرم به حال و صفای دلش سرگرم بود که به یکباره دلشوره گرفت و بلافاصله راهی هتل شد. هتل تا حرم کمتر ازیک ربع ساعت فاصله داشت. وارد آسانسور که شد مهماندار را دید و احوال حاج خانم را پرسید. مهماندار. گفت که چند دقیقه پیش در اتاق و باز کردم که ببینم مادرتان کاری ندارد دیدم خواب هستند مزاحمشان نشدم. گفتگوی این دو تا جلوی اتاق ادامه داشت که علی حین کشیدن کارت و باز شدن در سفارش چای داد و با صدایی نسبتاً بلند حاج خانم را صدا کرد و وارد دستشویی شد تا دوش بگیرد. علی حوله به تن از دستشویی که بیرون آمد دید مهماندار داخل اتاق بالای تخت حاج خانم نشسته است تا بخواهد تعجب کند و دلیل ورود بیاجازه مهماندار را بپرسد اشک پهنای صورت مهماندار را پوشاند و علی زمینگیر شد. پیرزن گویی سالها خوابیده است و علی تنهاتر از سالهایی شد که به اصرار مادر تن به ازدواج نداده بود و به پای مادرش پیر شده بود. مراسم خاکسپاری در جوار آقا امام رضا (ع) برگزار شد و علی به احترام دوستان و بستگان به یک مراسم در مسجد سوم و هفته و چه و چه را یکی کرد و هزینه مراسم را صرف یتیمخانه کهریزک کرد تا روزی که علی و اصغر به کهریزک رفتند تا چک بانکی را تقدیم مدیریت مجموعه کنند علی هیچ اطلاعی از نیت شوم پدر هما نداشت تا در راه بازگشت از کهریزک و رسیدن به در خانه حاج خانم که علی با صحنه عجیبی روبرو شد سه چمدان و چند کارتن تخممرغ که پرشده بودند از هر چیزی جز تخم مرغ. پدر هما بدون توجه به نگاه و فریادهای عصبی علی در کمال خونسردی ناشی از وقاحت به علی گفت: چرا داد میزنی علی جان لااقل حرمت حاج خانم نگهدار فکر آبروی من نیستی به فکر آبروی خودت و مادر خدابیامرزت باش. اینجا خانواده زندگی میکنه و جای مرد عزب که نیست البته فکر تو هم بودم آدرس چند تا مسافرخانه میدان راهآهن برات یادداشت کردم روی آن چمدان قهوه ای گذاشتم چند روزی آنجا سرکن تا من جلوزن و بچهام خراب نشم بعد خودم جایی پیدا میکنم و خبرت میکنم. علی در مقابل وقاحت و پررویی اصغر فقط سکوت کرد و هیچ حرفی برای گفتن نداشت و تنها جملهای که مغزش در آن شرایط دستور بیانش را صادر کرد این بود که: فقط چند روز و پدر هما با سر تأکید کرد فقط چند روز و این چند روز تا اجرای حکم دادگاه و خلاصی علی از خانواده هما شد چند روز و ده سال. مفت خوری و سربار این و آن شدن برای خانواده هما عادتی بود که آموخته بودند و تنها عضو خانواده که کمی خلاف این عادت زندگی میکرد مادر هما بود.
هر انسان عاقلی با کمترین ضریب هوشی در شرایط امید بود قید زندگی و همراهی با هما را میزد و با یک کلمه دو حرفی کوتاه «نه» میگفت و هما و خانوادهاش را با دروغها و نیرنگهایشان رها میکرد اما مشکل همان یک ذره عقل بود که امید نداشت نه به مانند عاشقان عقل باخته و دل داده بود و نه بهسان عاشقان منطقی امید فقط رحم و رئوفتش در کار هما گره خورده بود وگرنه هما آنچنان نبود که کسی دلباخته او شود و نه موقعیتی داشت تا عقل حکم رفاقت و شراکت زندگی کند. بیش از هزاران سال نوری به ذهنش رسید که باهمان دو حرف کلمه کوتاه نه را بگوید و خودش را نجات دهد اما حس جوانمردی غریبی گویی ناشی از فیلم فارسی های دوران ناصر ملک مطیعی و مرحوم فردین بدجور یقه امید را گرفته بود و مدام موقعیت هما و خودش را در قالب نقش اصلی فیلمهای عاشقانه تصور می کرد و باور داشت که حتماً خداوند پاسخ این دلسوزی و رئوفت را به بهترین نحو به او میدهد اما غافل بود که خدا پیش از هر وجه تمایزی برای آدمیان عقل را ملاک تفکیک نهاده و سپس به سراغ دل و عشق و احساس رفته. هر چه بود امید دل به دریا زد و به پای هما نشست و حال و روز امروز او حاصل عملکرد خودش در چهار سال پیش هست و هیچکس حتی خود هما هم مقصر نیست. مقصر امید بوده و هست که علیرغم اطلاع از آیندهاش تن به چنین انتخابی داده و اکنون باید بسوزد و هیچ امیدی هم به ساختن نداشته باشد و فقط باید تحمل کند و صبوری تا چه شود.
دعوی خانوادگی بیتا و هما که تمام شد پدر هما زنگ خانه را به صدا درآورد و همه منتظر ادعاهای توخالی او بودند که آیدا هم بلافاصله ساک به دست وارد خانه شد و پس از سلام و احوالپرسی رو به امید کرد و پیشنهاد مسابقه پرتاب سه امتیازی داد که یکدفعه تمام حاضرین با یک نه بلند از همان دست نه گفتنهایی که امید باید می گفت و هرگز نگفته بود مخالفت خودشان را اعلام کردند. بیچاره آیدا از آن همه شدت در مخالفت گیج شد و بدون کلامی حرف و سوال، رفت سراغ حمام و دوش گرفتن بلکه از گیجی و منگی درآید.
فضای خانه ی مهندس با خوش مشربی مهندس واهل خانه ی وی همیشه محیط دلچسب و دوست داشتنی بود،البته تا زمانی که اصغر با ادعاهای توخالی و دروغ های شاخ دارش وارد نمی شد،عادت رفتاری پدر هما همواره این بود که فارغ از سررشته ی بحث و علاقه ی حاضرین هر بحث و صحبتی را متصل به مسائل انقلاب و نظام سیاسی می کرد و با ادعاهای توخالی ودروغش سعی در آن داشت که متکلم وحده باشدو دیگران را وادار کند به گوش سپردن،امید اوایل بنا به احترام پدر همسرش و حاضرین جمع شش دانگ حواسش به صحبت های اصغر بود تا اینکه به مرور متوجه شد،فارغ از چرت و پرت گویی اصغر،هیچ یک از حاضرین حرف ها و خاطرات تمام دروغ و تکراری اصغر را گوش نمی کنند.طوری که به مرور خودش هم انگار عادت کرده بود به تکرار دروغ هایی که حتی خودش هم آنها را باور نداشت.با حضور اصغر و حرف های تاریخ مصرف گذشته ی وی ماندن در خانه ی مهندس صلاح نبود و امید با سرفه ای تعمدی و نگاه به ساعتش ،اجازه خواست که مرخص شود که آیدا حوله به سر وارد سالن شد و خاله نیز از آشپزخانه هم نوا با آیدا امید را به شام دعوت کردند و مخالفتهای امید هم فایدهای نداشت و ناچار به ماندن تن داد و مجبور بود به احترام خانواده ی مهندس تا صرف شام حضور چندش آور اصغر را تحمل کند ،هر چند که یاد گرفته بود بدون توجه به صدای گوش خراش اصغر خودش را از شنیدن رها کند وبه مرور کارها و برنامههای فردا مشغول شود، چهارشنبه ها از صبح دفتر حاج امیر بابت تنظیم قراردادها و رسیدگی به امور حقوقی یک هفته گذشته مکلف به حضور بود.
قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.