رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت بیست و هفتم
خیانت اصغر و باقی ماجرا...
محمدهادی جعفرپوربرای جمع بندی نهایی لازم بود چند ساعتی از فضای نوشتن و دادخواست و … دور باشد.
روزهای اول کارآموزی را خوب به خاطر داشت که برای نوشتن یک درخواست واخواهی در اعتراض به حکم غیابی وقتی هیچ کسی را برای ارشاد و راهنمایی پیدا نکرد تا صبح یک دفتر چهل برگی را تمام کرد تا آنکه با طلوع آفتاب در چند سطر آنچه را که می خواست به رشته تحریر درآورد و با همان چند سطری که حاصل یک شب تا صبح بیداری بود توانست اجرای حکم تخلیه دفتر مهندس صفایی را متوقف کند و با حق الوکاله اش رفت خیابان جمهوری تا من بعد وکیلی باشد با موبایل و تلفن همراه آن روزها کمتر کسی موبایل داشت و داشتن تلفن همراه که هنوز به همان نام موبایل شناخته می شد برای بعضی کلاس و شخصیت خلق می کرد ولی امید هیچگاه اهل این قرتی بازی ها نبود و گرفتن موبایل به ضرورت کار و حرفه اش بود.
آفتاب از کوچه های لاله زار پشت پنجره اتاق کار امید طوری غضبناک نظاره گر امید بود که گویی از فرط خستگی ایستادن پشت پنجره آن و لحظه ای است که پنجره را بشکند و وارد اتاق بشود و روی میز کار امید کنار پنج ضلعی مجهولات امید بنشیند. امید آنچنان سرگرم نوشتن و اصلاح نوشتارهایش شده بود که هرگز صدای اذان مسجد میدان فردوسی را نشنید و نماز صبحش قضا شده بود و حالا هم با زور و غضب آفتاب پشت پنجره ملتفت آمدن روز شده، بلند شد و آبی به سر و صورت زده و بساط صبحانه را آماده کرد.
برای جمع بندی نهایی لازم بود چند ساعتی از فضای نوشتن و دادخواست و … دور باشد صبحانه را که خورد رفت سراغ قهوه فروشی خیابان ویلا تا طبق قاعده و عادت دویست گرم قهوه اسپرسو با یک فنجان قهوه اشانتیون نوش جان کند و در پارک محله ای خیابان سپهر قرنی قدم بزند تا فکرش آماده تنظیم نهایی سیاه مشق های دیشب شود.
وارد خیابان قرنی که شد صدای آشنایی را شنید که خطابش کرد. حسین بود که قصد رفتن به دادگاه حقوقی شهید بهشتی را داشت پس از گپ و گفت های معمول حسین عجله اش را بابت رسیدن به جلسه دادرسی با این پرسش که طراحی دعوا تمام شد؟ کنایه ای که به امید تلنگری زد که اگر کمک خواستی بگو البته خودت استاد هستی و بهترین کار ممکن و انجام می دهی. از حسین که جدا شد به راهش ادامه داد و بیش از دو ساعت پیاده روی کرد و در نهایت در قنادی آق بانو توقف کرد تا با خوردن نان خامه ای کمی فسفرهای مغزش فعالیت بیشتری کنند و ته دلش را تا صرف ناهار بگیرد. وارد دفتر که شد لباس راحتی پوشید و مشق ها و تکالیف دیشب را برگ به برگ بررسی کرد در دلش ذوق و شوق خاصی ناشی از تکمیل و درست بودن دعوا طراحی شده ایجاد شد همینطور که داشت به کاری که قصد انجامش را دارد فکر می کرد خوابش برد. در عالم خواب خودش را در هیبت وکیل مدافعی دید که با اثبات حقوق یک بیمار روانی خودش را ثابت می کند و پیش از آنکه به فکر حقوق موکلش باشد در پی انتقام از فردی است که بیش از یک دهه از عمر و روزگار جوانی اش را حرام کرده و حاصل دسترنج و تلاشش را به غارت برده در مقابل دادستان وقاضی محکمه طوری استوار و محکم برطرف ادعا میتازد که گویی او ظالم ترین انسان روی زمین است و باید تاوان تمام بی عدالتی های جهان را یک تنه پس بدهد برخلاف عالم واقع اصغر سکوت اختیار کرده بود و هر چه دهان باز می کرد تا حرفی بزند صدایش شنیده نمی شد تنها صدایی که به گوش می رسید فریادهای امید بود که بر سر اصغر چون پتک فرود می آمد. هما با لباس مخصوص تیمارستان دست و پاهایش زنجیر شده روی ویلچر نشسته بود و دو پرستار زن چهار چشمی مراقبش بودند. بارها انگشت اشاره اش را به طرف او گرفت و کاری کرد تا تمام حاضرین محکمه به حال او دل بسوزانند. در توصیف هما پیش از بروز بیماری اوصاف و معیارهایی به زبان می آورد که هرگز در وجود هما نبود ولی او برای جلب توجه مقامات دست به هر کاری می زد تا سنگین ترین کیفر و سخت ترین تاوان برای اصغر حکم شود رو به قاضی دادگاه کرد و گفت جناب رییس این مرد همسر مرا کشت و زنی روانی را تحویلم داد و تمام جوانی مرا به یغما برد اگر تعریف قتل در قانون مجازات سلب حیات است رفتار این مرد با موکل من کمتر از قتل نیست او مرتکب قتل یک انسان نشده بلکه سه نفر را کشته است او دخترش، همسر من و یک بانوی فرهیخته را کشته است حکم شایسته چنین جانوری نه یک بار که صدبار اعدام است اگر اجازه بدهید من خودم با همین دستانم گردنش را میشکنم. برای نشان دادن دستانش به رییس دادگاه طوری دست هایش را از زیر سرش بیرون کشید که پیشانی اش به میز خورد و از خواب پرید.
صورتش خیس عرق شده بود و دهانش خشک چند لحظه ای اصلاً نفهمید که کجا هست و همچنان در عالم خواب و بیداری به دنبال محکمه و اصغر بود تا دوباره چشمانش را بست و لحظه ای آرام گرفت. کرخت و خسته بلند شد و رفت به سمت آبدارخانه هنوز گیج بود و متوجه گذشت زمان نشده بود حدود ده صبح وارد دفتر شده بود و اکنون ساعت از سه ظهر گذشته و پنج ساعت روی میز خوابش برده بود و چه کابوس وحشتناکی را تحمل کرده بود. سر و صورتش را چندین بار زیر آب گرفت تا کمی از آن حال و هوا فاصله بگیرد. با درست کردن قهوه و آتش زدن یک نخ سیگار متوجه تمام شدن سیگارش شد و بهانه خوبی بود تا از محیط دفتر دور شود بلکه بتواند با قدم زدن و خلوت با خودش تعبیر خوابی که دیده بود را بهتر بفهمد هر چند که میدانست تعبیر خواب هر چه باشد تذکر و تلنگری بود برای او که مدعی اخلاق مداری و انصاف هست و همواره خودش را سرباز عدالت می داند بارها شده بود که در جریان دعوی و پرونده ای طرف موکلش به او تهمتی زده یا توهینی کرده بود ولی همواره سعی کرده بود جز آنچه به عنوان تکلیف از سوی موکل و قانون برعهده اش هست پافراتر نگذارد و حقوق و اختیارات خودش را به خدا واگذار کند و کمتر قانون را ابزار اقدام علیه دیگری بابت تمنیات شخصی اش قرار دهد. با مرور صحنه ها و لحظاتی که در خواب دیده بود دلش بدجور شکست و گرفته شد ترسید از عاقبت کاری که قصدش را کرده و همینطور که به عاقبت این کار فکر میکرد رفت سمت ایستگاه دروازه دولت و چند دقیقه بعد خودش را داخل صحن حضرت شاه عبدالعظیم دید وضو گرفت و به سجاده نشست خلوتش را با آیاتی از قرآن شریک کرد و با آنچه که اعتقاد و مرامش بود انگشت اشاره ای را بین صفحات قرآن کشید و شیطان را لعنت کرد و با نام خداوند رحمان و رحیم قرآن گشود. حقیقتاً آنان که دروغ بستند گروهی از شما هستند نپندارید که شر است برای شما بلکه برای شما خیر است و هریک از آنها به عقاب اعمال خود خواهد رسید. بلافاصله در برگ یادداشتی سوره نور آیه یازده را یادداشت کرد و قرآن را به سر گرفت، بوسید و از حرم خارج شد. امید با این آیه تبدیل به بمب انرژی و انگیزه شد و از خدا خواست تا در این پرونده بسان سایر پرونده هایش غرور و حب نفس سراغی از او نگیرد و آنچه که حق است تحقق یابد تا شاه عبدالعظیم آمده بود و این برابر بود با خوردن کباب و ریحان با نان تازه دو سیخ کباب سفارش داد تا به قول خودش جسم و روحش با هم خوراک لذیذی نوش کرده باشند و آماده تحمل فکر و کاری شوند که باید به انجام برسد. درون مترو تا رسیدن به دفتر تمام دعوا و مسیر آن را تجسم کرد و حکم صادره را تصور کرد.
اصغر در مقام قیم هما مکلف به رعایت غبطه و مصلحت هما بوده و در این راه می بایست با درآمدی که هما از مهریه نصیبش شده برایش بهترین امکانات درمانی فراهم شود که مستند به گواهی درمانگاه هرگز چنین نشده بود و پدر هما حتی از پرداخت هزینه های اولیه درمانگاه امتناع کرده بود در مقابل، امید هرماه به هما سرکشی کرده بود و تاجایی که میتوانست در رتق و فتق امور مربوط به هما، درمانگاه را همراهی کرده بود. شروع پرونده با توقیف حساب بانکی که به نام هما و در اختیار اصغر بود یعنی آغاز دعوی به معنی واقعی آن، طرح موضوع خیانت اصغر در مقام قیم به حقوق مالی محجور در قالب دعوی حقوقی و کیفری اولین ضربه ای بود که اصغر از جانب امید تحمل کرد و تازه فهمید هدف امید از پذیرش قیمومیت هما چه بوده است؟
قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.
بسیار رمان زیبا و دلنشینی هست . کاش به موارد حقوقی بیشتر اشاره میشد و توضیحات آن داده میشد. ولی در کل نمونه این رمان برای دانشجوهای حقوق میتونه آموزنده باشه