اسماعیل برفرقصه از همین جا شروع شد که از روز اول که به دفترت آمدم برای پذیرش وکیل سرپرستی ام، مرا به جلوس در مقابلت فرا خواندی، چندین پرسش حقوقی و مجادله علمی و پاسخ هایی که رد و بدل کردیم و تو با رویی خندان و آغوشی گشاده پذیرفتی که منِ کمترین از محضر پر لعل و جواهرت بی نصیب نمانم.
و من چه خوشبخت بودم که وکالت وسیلهای شد که در آن برهه از زندگی زیباترین اتفاق آشنایی ام با تو رقم خورد که نه تنها مجالی شود که این طفل گریزپای از زمختی ها و دشواریهای گاه به گاه عرصه حقوقی را هر روز و هر شب با شوق و اشتیاق به مکتب خود آوری، بلکه دریچه ای روشن و روشن تر از همیشه از ادب و اخلاق و زیستن را بر روی من گشودی و به فرموده حضرت امیر، صَیّرَنی عَبدای همیشه خود گرداندی. و بدینسان مکتب تو شد خانه امن و آرامش ما.
هر گاه از ناملایمات شغلی و مرارت های روزگار ابرو درهم میکشیدیم و گاه تا مرز تودیع پروانه وکالت پیش می رفتیم این قطب نمای کشش و متمایل شدن به سمت تو بود که بسان آبی بر روی آتش همه تلخی ها را با طنین صدای نازنینت به آرامشی از جنس خودت بدل می کرد. و دیگر قصه گام های دوان دوان و هر روزه به سمت ساختمان ارسلان برای ما به مثابه ی واجب و بلکه اوجب زندگی بدل شده بود. 10 سال بدین طریق با بودنت، در کنارت، به دنیا خندیدیم و با مرارت ها و تنگناها، ایام گذراندیم و تو شدی تکه ای از وجود ما و زیباترین نگاهی که از منفذّ آن میشد به دنیا نگریست.
و اما امشب، خبر بس سنگین بود و جانفرسا…
از لحظه شنیدنش چون مجسمه ای در دیوار به گوشه ای خیره گشته ام و فوج اشک چشمانم که آخرین ریزش آن را سخت به یاد می آورم، این بار چون رودخانه از چشمانم جاری می شود.
استاد عزیزم، ای همه لذت من از حرفه و اخلاق و ادب و ایثار، جانِ جانانم:
من برای این حجم از دلتنگی برنامهریزی نکرده بودم.
تسکینی کنار نگذاشته بودم.
چه سخت و جانگداز است که در ادامه به عدلیه، به وکالت، یا حتی به جهانی نگریست که پیرِ مرادی چونتو آن را ترک گفته است.
آنچه سرنوشت در من جا گذاشت روزهای کنار تو بودن است، دلتنگی برای تو و با تو،… به وسعت یک آه، … طولانی تر از خیابان های تنهایی در من ممتد می شوی و یادت را برای همیشه در من جا می گذاری و خودت می روی…..
لسان من اَلکَن از آن است که نبودنت را تعزیت گوید. چگونه برای کسی که تو نیمی از وجودش بودی بدرود حیات گفتنت را به رشته تحریر درآورد…. من این را نمی گویم اگر بخواهم هم زبانم نمیچرخد…
جان جانانم:
شروع حیات جاودانت را شادباش میگویم و اطمینان خاطر دارم جایگاهت در دیار باقی بسیار نیکوست و به این امید ایام سپری می کنم که در یوم وعده الهی در سرای جاوید بار دگر چشمم به جمال حضرتت منور شود و سخت در آغوشت کشم و باز رایحه خوش آرامشت را استشمام کنم.
شاگرد همیشه تو
بامداد بیست و ششم مرداد ماه یکهزار و چهارصد هجری شمسی