علی رضا کیهانریا نباشد،دیروز که روز عید غدیر بود ۱۰ تا غذا برای نهار تهیه کردیم و قرار شد من ببرم به هر کسی که تنها و توی مسیرم بود ،یک بسته بدهم .
به 6 نفر بسته های غذایی را دادم. چهار نفر که معتاد بودند ولی خیلی بزرگ منشانه رفتار کردند به نحوی که من شرمنده شده بودم . یک دفعه یک پسر ۱۳ یا ۱۴ ساله با یک گونی بزرگ بازیافت بر دوش را آن طرف خیابان دیدم .سریع دور زدم و چند متر جلوتر پارک کردم تا از ماشین پیاده شوم و غذا را تقدیمش کنم .پیاده شدم و لحظه ای منتظر ماندم تا به من برسد .وقتی نزدیک شد ،خیلی محترمانه سلامش کردم و خسته نباشی گفتم .
گونی بزرگ سفید را روی زمین گذاشت و گفت :ممنون ،شما هم خسته نباشی .
گفتم ،پسرم ،نهار خوردی ؟
گفت :آره ،یک ساعت قبل خوردم .برای چی ؟
گفتم : من غذا گرفتم ،می خواستم مهمان من باشی .
گفت :نه ممنون .خوردم . گونی بزرگ سفید را بلند کرد و روی دوشش گذاشت و گفت :بده به یکی که نخورده .
گفتم : ببر همرات .برای شب .
گفت :عمو .بده به یکی که نخورده . در حال حرکت ادامه داد: خودت که نخوردی ،بده به خودت .حتما که نباید فقیر باشه . بده به خودت .
برگشت و با یک لبخند مثل آدم های بی درد گفت :فکر کن من بهت دادم .
و رفت .
خشکم زده بود. درست حرف هایش را هضم نمیکردم .
شهر من پر شده است از آدم های ثروتمند .
ثروتمندان بی پول و ثروتمندان پولدار .
شهری پر از گل های زیبا ؛ با گونی های بزرگ سفید یا با ماشین های بزرگ سفید .
فرقی نمی کند . مهم ثروتمند بودن و از آن گذشتن است .
من آن غذا را به کسی ندادم و برگرداندم…
بسیار متن زیبا و پر از بزرگی بود .
کاش مملکت داران کمی بزرگ منش بودن