فارس نوشتمنتخب

خاطره ای از شب عرفه در سرزمین عرفات

چیزی شبیه حضور

معمولا موقعی که نویسنده تصمیم می گیره چیزي بنویسه ، اولین مطلبی که برای اون اهمیت داره اینه که چه جوری شروع کنه و چه جوری خواننده را ترغیب کنه که مطلبش را تا آخر بخونه.

علی رضا کیهان

من هم مثل نویسنده ها دارم به این موضوع با اهمیت فكر مي کنم که چه جوري شروع کنم و چه جوري خواننده رو ترغیب کنم که مطلبم رو تا آخر بخونه و کم کم داره اصل موضوع یادم می ره. همین طور دارم فكر می کنم که از کجا شروع کنم که بی ربط نباشه یا اص ًلا برای شروع چی بگم؟ خوب که فكر کردم دیدم همون بی ربط بنویسم بهتره چون اصل مطلب را دارم به حاشیه می برم. اصلا موضوع اونقدرها هم حساس نیست که من بخوام درباره اون مقدمه چینی کنم. راستش اومدم برم به حج تمتع. رفتم. به همین سادگی. آن هم برای بار دوم.
… رکعت دوم نماز عشا بود. رسیدم به قنوت. گفتم: اللهم کن لولیک الحجت ابن ا… تمام که شد گفتم: الهم کن لولیک الفرج تعجیل در فرج آقا امام زمان، برای من هم مثل بقیه دغدغه خاطر شده. آنهم چه دغدغه خاطری! 18 روز گذشته بود و ما روزهای آخر حضور در مكه را سپری می کردیم. شام را حدود یک ساعت قبل صرف کردیم و روی زمین لم داده بودیم. این رو که می گم لم داده بودیم منظورم، خودم، دو خدمه دیگر، رئیس،معاون، پزشک و آشپز کاروان و همچنین راننده کاروان بود که البته این آخری افغانی بود. همه بعد از شام چند دقیقه ای روی زمین لم می دادیم و بعضی مواقع مثل روزهای نزدیک به ایام تشریق، تمام عوامل کلیه کاروان ها بعد از شام لم دهند. لم که چه عرض کنم حال بلند شدن ندارند. حدود ساعت 10 شب بود. بحث من با راننده تمامی نداشت. او تندرو و اهل تسنن و من …. ساعت به 11 شب رسید من بلند شدم، طوری که بقیه بیدار نشوند، رفتم و لوازم و آذوقه ایام تشریق را جمع کردم (ایام سفر به عرفات و منی ) .

وسط کار، همه عوامل، حتی پزشک کاروان هم مثل همیشه به کمک ما آمد و همگی با سرعت و دقت وسائل را جمع کردیم و به داخل ماشین بار حمل کردیم. حتی رئیس کاروان که از فرط خستگی نشسته خوابش برده بود هم به کمک ما آمد. ساعت نزدیک به 1 نیمه شب بود که معاون کاروان از ستاد منطقه آمد و شام یخ کرده پنج ساعت قبل را خورد و بلند شد. اون موقع فهمیدم که من 5 ساعت از معاون کاروانمان عقب هستم. اوشامیخکردهمیخوردومنازاینكهفكرمیکردم،فقطفكرمی کردم که خیلی کار انجام داده ام خجالت می کشیدم.
ساعت 2 نیمه شب را نشان می داد. من به همراه رئیس کاروان، معاون و راننده با یه عالمه بار سوار بر مرکب دوست افغانی شدیم و چهار نفری عازم سرزمین مقدس عرفات شدیم. تا اومدیم حرکت کنیم و از مكه خارج بشیم ساعت 3 نیمه شب بود. دو سال بود که لحظه شماری می کردم و از خدا می خواستم که مجدداً در حج تمتع و در سرزمین عرفات باشم. سرزمین روياهای من.
الان اون دعاها داشت رنگ حقیقت به خودش می گرفت.

در واقع بامداد روز هشتم ذی الحجه بود و فردا روز عرفه. وای خدای من باورم نمی شد. روز آرمانی من. روز بخشوده شدن، روزی شبیه حشر. ساعت 5 صبح بود که تخلیه بار در عرفات تمام شد. حسابی خسته بودیم ولی مجالی برای استراحت نبود. بلافاصله رئیس کاروان و معاون او جهت شناسایی راه زائرین از من دور شدند. من هم به سرعت مشغول مرتب کردن وسائل در چادری که به صورت انبار درست کرده بودیم شدم. بعد بلافاصله شروع به آمارگیری کردم. در حال آمارگیری لوازم بودم که اذان صبح تلاوت گردید. عجب اذان به موقعی، عجب موذنی، چه خلوتی، عجب هوايی، عجب زمینی، عجب خاکی، عجب خاکی و چه عطری. به طرف وضوخانه حرکت کردم. حرکت از بین چادرهای عرفات خودبخودانسانرابه یادامام حسین(ع)میاندازد.(لطفًاازکسی نخواهیدکه علتش راتوضیح بدهد)این حس حتمًابه انسان دست می دهد. وسط چند هزار چادر، نیمه شب، تنها، آنهم در عرفات خیلی دیدنی است. شیرآب را باز کردم و شروع به شستن دست و صورتم نمودم.
حسابی عرق کرده بودم. همانطور که مشغول بودم یادم به دو سال پیش افتاد که مردم با آسایش و آرامش، شب عرفه را تا صبح خوابیدند و چقدر من برای آنها تاسف خوردم. به یاد خاکشیر درست کردن افتادم. به یاد آشپز کاروان افتادم که با چه ترفندی ناهار روز عرفه را به ما رساند. مروری بر خاطرات گذشته، خستگی را در من کم می کرد. به خودم گفتم وای، اگر فردا یكی از زائرها گم بشه، ما چكار کنیم؟ توی این جمعیت فقط امام زمان می تونه راهنماییش کنه. در حال نقشه کشیدن برای کارهای فردا بودم که احساس کردم پشت دیوار وضوخانه صدائی میاد. احساس بیهوده ای بود، چون آنجا فقط من بودم، هیچكس نبود. به سرعت شروع به وضو گرفتن کردم. وضو که تمام شد، شروع کردم به دنبال یک تكه سنگ گشتن. آنهم روی شن های عرفات. بالاخره تكه سنگی پیدا کردم. برگشتم تا آنرا آب بكشم. (فكر کنم به این کار میگن جانماز آب کشیدن) یكدفعه یادم آمد که ای دل غافل، در سرزمین عرفات هستی و به ظهور امام زمان (عج) فكر نمی کنی؟ وبازیادم آمدکه امام زمان(عج)فردا درهمین سرزمین حتما حضور
خواهد داشت.
حتمًا.گفتم خدایا فرج آقا را نزدیک بفرما. خسته شدیم، گرفتاری، مشكلات و … گفتم : اللهم کن لولیک الفرج. به طرف چادر خودمان به راه افتادم. حس کردم یكی به موازات من در راهرو کناری در حال حرکت است. به خودم گفتم: لا اله … نزدیک چادر خودمان که رسیدم ایستادم و به اطراف نگاه کردم. هیچ کس نبود. صدای سكوت را می شنیدم. شاید هم صدای حضور بود نمی دانم. وارد چادر شدم. حسابی وحشت کرده بودم. گفتم بهتره برم بیرون یه نگاهی بندازم، ببینم کیه. خیلی آروم به خودم گفتم نكنه خود آقا باشه؟ با این فكر تنم لرزید. به خودم گفتم استغفرا… مگر قحطی آدم اومده؟ اون هم من! من غافل! من ساده،من جانماز آبكش.
از چادر اومدم بیرون. شک نداشتم. مطمئن بودم و یا شاید اینطور فكر می کردم که یكی در فاصله ده متری من ایستاده است. نفسم بند اومد. دیدم بهترین کار نزدیک شدن به خداست.
همون دم در چادر گفتم:
ا.. اکبر – بسم الله الرحمن الرحیم- الحمدالله…. وسط سوره حمد که رسیدم به خودم گفتم: نكنه امام زمان (عج) اون بیرون باشه؟ نكنه بیاد داخل چادر. همینطور توی فكر بودم که موقع سجده شد. توی سجده به این فكر می کردم که من کجا! آقا کجا. رسیدم به قنوت. آمدم بگم، الهم کن لولیک الفرج. گفتم : ربنا،آتنا… آمدم دعای فرج را بخونم ترسیدم و اللهم ارزقنا حج… را خوندم. تصمیم گرفتم این دفعه دعای فرج را بخونم. آخه توی قنوت واسم عادت شده بود. گفتم 99درصد من اشتباه می کنم ولی اگر 1درصد درست باشه چی؟ اگر دعای فرج را بخونم و آقا بیاد داخل چادر چه کار کنم؟ بجای دعای فرج یه چیز دیگه ای خوندم. اصلا هیچ وقت این قدر قنوتم طولانی نمی شد. این دفعه به این دلیل طولانی شد که چهار چشمی حواسم بود که چیزی در مورد امام زمان نخونم.

شوخی نبود.جدی بود.اگراون1درصد صحت داشت حتمًا قالب تهی می کردم. نفسم بالا نمی آمد . رفتم رکوع. توی رکوع بعد از سبحان ربی العظیم … صلوات را فرستادم. ولی حواسم جمع بود که و عجل فرجهم را نگم. من میترسیدم که روی ماه امام زمان روببینم.واقعًا میترسیدم.
چون طاقتش رو نداشتم. نگاهی به دستهایم انداختم، دیدم زانوهایم به شدت داره می لرزه (درست مثل الان که من دارم می نویسم) و من با دستهام نمی تونم زانوهامو نگه دارم. سر از رکوع برداشتم. بعد از سلام نماز، محكم کاری کردم و صلوات را نفرستادم.
هوا سنگین شده بود. اصلا نمی تونستم بلند بشم. پاهام جون نداشت. بدنم مور مور می شد. حضور را حس می کردم ولی جرات نداشتم بیان کنم. به خودم گفتم: یعنی دم مسیحایی که میگن اینه؟ این دم که داره منو خفه می کنه.
از چادر اومدم بیرون. درست احساس کسی رو داشتم که سالها یک قالی را بافته و حالا می خواد به اون نگاه کنه یا احساس کسی که سالها برای دیدن عزیزش منتظر بوده و حالا موقع اومدن اون رسیده یااصلا چرامثل بقیه مثال بزنم،مثل خودم که سالها انتًظاردیدن امام زمان (عج) را کشیدم و حالا دارم می بینم که اصلا مال این حرفها نیستم.
احساس حضور امام، داشت نفسم رو بند می آورد. چه خواسته که امام را از نزدیک ببینم.

من اونموقع،چه قبل از نماز وچه درحال نمازو چه بعدازنماز،هر کاری را حاضر بودم انجام بدهم و هر خواسته ای را عنوان کنم به غیر از درخواست حضور امام عصر (عج)…

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان، وین راه بی نهایت

♦♦♦

اون موقع بود که فهمیدم تمام دعاهایی را که من جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان می خوندم چیزی شبیه شعار بوده و در موقع برآورده شدن این حاجت قلبی، چیزی جز عدم تعجیل در فرج ایشان به ذهن
من متبادر نگردید. من اصلا آمادگی چنین فرخندگی را نداشتم (فكر کنم الان هم ندارم)

الان که در شیراز و پشت میز محل کارم نشسته ام صدای اذان میاد. باید برم به نماز اول وقت برسم… نماز… دعا… نیایش. حتمًایادم میمونه که درقنوت دعای فرج روبخونم وبعداز صلوات هم وعجل فرجهم را بگویم. با صدای بلند هم بگویم. و برای تعجیل در فرج آقا دعا کنم. به این موضوع هم فكر می کنم که:
چه اعتقادی،
چه اخلاصی
چه هوای قابل تنفسی
و
چه جانماز تمیزی.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا