رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت دهم
محمدهادی جعفرپورهما در کمال اعتماد به نفس از حسین خواست که حتما با امید صحبت کند و از قول او به وی بگوید دست از این بچه بازی ها بر دارد و به خانه برگردد.
با رفتن هما ،حسین منشی دفترش را مرخص کرد تا در تنهایی و سکوت به طراحی دادخواست و تکمیل اوراق پرونده ی موکل جدیدش بپردازد که پشیمان شد و بهتر دید اول با امید تماس بگیرد و با یک تیر چند نشان بزند هم اینکه در طراحی دعوی از امید کمک بگیرد هم از وضعیت وی مطلع شود و او را از تنهایی درآورد و دست آخر به قولی که هما از او گرفته عمل کند.همین که تماس برقرار شد حسین صدای زنگ موبایل امید را از راهرو ساختمان شنید و همزمان صدای زنگ در دفتر سبب قطع کردن تماس شد.
امید از کرج مستقیم به تخت طاووس آمده بود و کمی در خیابان های اطراف پرسه زده بود تا ساعت کاری حسین تمام شود و بعد به دفتر او آمده بود ،حس ششمش به او رسانده بود که ممکن هست هما به دیدار حسین آمده و لازم بود بداند که چه گفته و شنیده شده. با ورود امید حسین به قصد درست کردن قهوه وارد آبدارخانه شد و شروع کرد به گفتگو با امید که:
خوب مشتی تو که اینقدر خانمت و میشناسی و میدونی چه عکس العملی به کارها و رفتارت نشون میده چه بر سر زندگی ات آمده که فرجام کارکشیده به قهر کردن و رها کردن خونه؟
حسین همینطور که مشغول درست کردن قهوه بود رو به امید کرد و با نگاهی منتظر ماند تا امید پاسخ دهد. امید پس از کشیدن آه و روشن کردن سیگارش گفت، دقیقاً مشکل همین جاست که فقط من ،اون و میشناسم و از توقعات وتمنیات درونی اش خبر دارم ولی او اگر هم توی این سه سال فهمیده باشه من چه چیزی از زندگی میخوام به روی مبارکش نیاورده. حسین، تو تنها آدمی هستی که برای اولین بار این شکل حرفها رو از من می شنوی و مطمئن باش آخرین نفر هم هستی. من میگم اگر روزی حرف زن و شوهری از بین خودشون رفت بیرون دیگه اون دوتا محرم هم نیستند. زن و شوهر خودشون باید بشینند و مشکلشون و حل کنند اما…
امید ادامه نداد و خیره شد به آتش سیگار و جرعه ای قهوه تلخ نوشید و طوری کام سنگین از سیگارش گرفت که برای لحظه ای تمام صورتش در دود غرق شد.
حسین با تعارف شکلات به امید گفت: تلخ یا شیرین اما چی؟ امید: تلخ، خسته ام حسین جان خسته. از همه چی و همه کس خسته شدم بعضی وقتها میگم کاش هیچ وقت سراغ درس و دانشگاه و وکالت و این قسم کارها نرفته بودم و میشدم ی کاسب ساده یا کارگر فنی یا نمیدونم شغلی که اینقدر محتاج فکر کردن و کتاب خوندن و روابط اجتماعی گسترده نبود تا بخوام برای هر اتفاقی توضیح بدم و هر ساعت و لحظه ای منتظر استرس و دردسر باشم. آن وقت حتماً دختری ساده و مهربان نصیبم می شد صبح با هم صبحانه می خوردیم و من می رفتم درِ مغازه و ظهر بقچه ناهارم و بازمی کردم عطر برنج محلی با عطر شاخه گلی که زنم برام گذاشته قاطی میشد و با لذت تمام ناهارم و می خوردم و به انتظار تمام شدن ساعت کار و رفتن به خونه و دیدن همسر سخت کار می کردم نه مثل الان که …
دوباره بغض لعنتی سراغش آمد این چند روز به اندازه تمام عمرش بغض کرده بود. حسین لیوان آب را به امید داد و با پرسشی راجع به آزمون اختبار بحث و عوض کرد.
هما که وارد خانه شد با دیدن آشپزخانه ای در هم و شلوغ شوکه شد. پدرش با چهارتکه استیک بزرگ و انواع دسر و پیش غذا در حال چیدن میز شام بود هما در کمال تعجب و عصبانیت پرسید: چه خبره پدر؟ مهمان دعوت کردی؟ پدر با لبخندی موذیانه گفت: نه دخترم مهمان چرا ؟مگه خودمون بد می خوریم؟ فقط دیدم این دهاتی داخل خونه اش نوشیدنی نداره نخواستم از پول تو خرج کنم این شد که زنگ زدم دو تا از رفقا به بهانه شام برام نوشیدنی بیارند. هما کلافه و خسته تر از آن بود که بتواند فریاد بکشد ،فقط به نگاهی بسنده کرد و یادش آمد به روزی که امید، رامین و همسرش را ناهار دعوت کرده بود یا روزی که پدر امید برای جشن ازدواج دانشجویی به دعوت خود هما به تهران آمد. با یادآوری این اتفاقات کمی احساس شرمندگی کرد اما غرور و ادعاهای توخالی مانعی بود که همواره هما را از عذرخواهی یا اعلام پشیمانی دور می کرد در این بین حرفهای تحریک کننده پدرش نیز بی تأثیر نبود. هما همینطور که در فکر اتفاقات زندگیش بود خیره به میز شام و بریز و بپاش های پدرش بود.
بسان پلنگی تیزدندان و گرسنه، خرناس کنان تکه های استیک را به دندان می کشید و هنوز لقمه را قورت نداده بود نوشیدنی سر میکشید دوباره لقمه ای دیگر تصوری که هما از افراد دور میز داشت کرکسهایی بودند که بر سر تقسیم لاشه گاومیش به توافق رسیده اند و قرار هست تمام گرسنگی یک فصل زمستان را در این شب تلافی کنند. هما آنچنان محو تماشای پدر و دوستان مستش بود که متوجه زنگ پیامک موبایلش نشده تا وقتی که با صحنه ی چند آور لیسیدن ته مانده های سس استیک و دعوای سه لندهور برای خوردن آخرین تکه استیک مواجه شد از این منظره ناخوشایندِ میز شام که چشم برداشت به صفحه گوشی اش نگاه کرد. پیام از طرف امید بود سلام قبلاً گفته بودم که اگر روزی مشکلی موجب شد که از هم دور باشیم به هیچکس حرفی نزن جز خودم اما مثل همیشه حرفم و گوش نکردی و رفتی پیش حسین. مهم نیست من عادت کردم به این نوع کارها. فقط اگر ممکن بود تا چند هفته ای که امتحان اختبار دارم محبت کن هیچ کاری در جهت برگشتن من نکن و با کسی هم تماس نگیر تا این هفت هفته امتحان تمام بشه، آنوقت هر کاری دوست داشتی انجام بده. هما بلافاصله جواب داد تو کی هستی که به من دستور میدی که چه کار کنم یا نکنم من هر کاری دلم بخواد انجام می دهم و به تو هم هیچ ربطی نداره. همین که خواست عبارت ارسال را انتخاب کند پشیمان شد و تصمیم گرفت برای اولین بار به حرف امید گوش دهد. پیامش را پاک کرد و شماره مادرش را گرفت و کل جریان را شرح داد. مادر هما مدتها جدا از پدر هما در روستایی حوالی شمال زندگی مستقل داشت و درمان هر اتفاقی را رفتن به آن روستا می دانست لذا به هما نیز همین توصیه را کرد و هما نیز چمدانش را بست و فردا صبح با گذاشتن یادداشتی برای پدرش از خانه خارج شد.
روزهای تنهایی امید با کار و آزمون اختبار به هر شکلی که بود سپری میشد و امید برخلاف توقعاتی که ایجاد کرده بود موفق به اخذ رتبه برتر نشد و در عوض حسین رتبه اول اختبار و امید در بین هزار و دویست کارآموز وکالت رتبه نوزده شد. در مراسم تحلیف تمام همکاران امید با خانواده حضور داشتند و امید تنها در کنار حسین و آزاده سوگند یاد کرد که در شغل وکالت نگهبان حق و عدالت باشد و شرفش را وثیقه این سوگند نهاد. گفتن این عبارت اگر چه ساده بود اما با اعتقاد و نظراتی که امید داشت یاد کردن سوگند در مراسم تحلیف برایش کار دشواری بود. تمام بدنش از استرس و فشار پذیرش سوگندنامه خیس عرق شده بود. او همواره در مباحثه و مجادله با همقطارانش این باور را مطرح میکرد که آدمی هر آنچه که دارد میتواند با متاع دیگری معامله کند الا شرف و وجدانش و حالا او در عوض گرفتن پروانه وکالت شرفش را وثیقه دفاع از حق و درستکاری نهاده بود. همان لحظه پس از قرائت سوگند و پیش از امضاء قسم نامه با خدایش عهدی بست و تمنایی کرد. عهد کرد هرگز به اختیار و علم از راه صواب خارج نشود و از خدا خواست تا هرگز رزق و روزی اش را محتاج حق الوکاله نکند. چند لحظه ای سکوت و خلوت با خدا موجب شده بود آزاده و حسین محو امید شوند. امید که به خود آمد با نگاه خاص و پرسشگر این دو مواجه شد پیش از آنکه حرفی بزند حسین رو به آزاده کرد و گفت: تو که نمیدونی این رفیق شفیق من چطور پایبند اعتقاداتش هست یقین دارم الان از ترس و استرس سوگندی که خورده تمام بدنش خیس عرق و ذهنش درگیر و این چند لحظه هم با خدا وارد عهد و پیمانی مربوط به کار و درآمدش شده.
امید لبخندی از روی تأیید و رضایت از اینکه حسین خوب خلق و خوی او را می شناسد زد و سه تایی با هم از سراشیبی خیابان کانون راهی میدان آرژانتین شدند. امید رو به حسین کرد و گفت: میدونی حکمت این سراشیبی بعد از مراسم چه میتونه باشه؟ حسین با کنایه و شوخی گفت: آقا فلسفه خوندن؟ امید گفت فلسفه نه اما این سراشیبی درآمدی هست که در حرفه وکالت نصیبمون میشه و به پشت سر که نگاه کنی راهی هست که بعد از گرفتن پول و پرونده باید طی کنیم. سربالایی و نفسگیر.
حسین وسط صحبت امید وارد شد و گفت: جان من بیخیال شو بگذار امروز و بی دغدغه حق و باطل فقط به فکر شکم باشیم با فسنجونی که آزاده تدارک دیده باید انگشتهات هم بخوری.
امید با صورتی سرخ شده از خجالت، خجالت از اینکه هما حتی یکبار هم این بنده خداها را دعوت نکرده و این دو همیشه به او لطف دارند. با شرمساری تمام تشکر کرد و دعوت حسین رارد کرد اما حسین اصلاً به حرف امید توجهی نداشت و سوئیچ ماشین و به امید داد و گفت دیشب تا صبح درگیر اثاث کشی منزل خواهرش بوده و حال رانندگی ندارد خودت بشین و مستقیم برو خونه ما حرف هم نباشه.
هما بیشتر از یک ماه در منزل مادرش بود و هر روز از تمام اقوام و بستگان وصف خوبی های امید را می شنید و عدم لیاقت خودش. طوری که هر کس ناظر گفتگوی او با خاله و دایی ودخترخاله و … بود تصور میکرد آنها بیشتر با امید نسبت دارند تا با هما. همین حرف ها و بحث ها موجب شده بود که کمتر کسی از بستگان با هما و خانوادهاش رابطه داشته باشند.
بیش از سه ماه از رفتن امید می گذشت و هما در این فاصله هیچ سراغی از امید نگرفته بود و علیرغم اطلاع از تاریخ برگزاری مراسم تحلیف و پایه یک شدن امید که می توانست با پیام تبریک یا رفتن به دفتر امید حداقل تظاهر به محبت کند از این کار هم دریغ کرد. اما در مقابل امید نزدیک بودن تولد هما را بهترین بهانه برای تدارک برنامهای دانست تا مقدمات حل و فصل اختلافات مهیا شود. امید بدون توجه به رفتار هما در فکر تهیه کادو و هدیه ای خاص بود. آن روزها جواهر فروشی یکی از فوتبالیست های ملی کشوردر کریمخان نقل مجلس زنان بود که تک تک جواهراتش خاص و نمونه است و از این بین یک عدد انگشتر برلیان مورد توجه امید. به هر شکلی که بود امید با قرض گرفتن از حسین و پس اندازش پول جواهر را تهیه کرد و به واسطه آشنایی و رفاقتی که با برخی ورزشکاران ملی داشت با تخفیفی خاص و دلچسب انگشتر را خرید. حالا نوبت تدارک جشن تولد بود.
آیدا تنها دخترخاله ای بود که رابطه اش تا حدودی با هما متعارف بود و هر چند که آیدا نیز تحمل دیدن هما را به وجود امید ربط می داد،همین ارتباط ،سببی بود تا در غالب موارد آیدا ، امید را در برنامه هایش کمک می کرد و تنها کسی از اهالی خانواده هما بود که در این مدت به هر شکلی که می توانست هوای امید را داشت. محبت و صمیمیتی که بین این دو بود سبب شد که برنامه تولد هما با مدیریت آیدا به خوبی پیش برود .
آیدا با آگاهی از شرایط موجود و شناختی که از هما داشت پیشنهاد کرد تا تولد در دفتر کار پدرش و تعداد میهمانان نیز محدود شود به خودشان تا چنانچه هما عکس العمل ناشایستی بروز دهد اینها بتوانند او را آرام کنند.
روز موعود فرا رسید و آیدا با ارسال پیام لحظه به لحظه گزارش رفتارها و حرفهای هما را برای امید ارسال می کرد ، حدوداً نیم ساعتی بود که همه دور هم جمع بودند و امید منتظر خبر از سوی آیدا. موبایل امید در این نیم ساعتی بیش از بیست پیام از آیدا دریافت کرده بود اما حالا نزدیک به پانزده دقیقه هست که هیچ پیامی از آیدا دریافت نشده و پیامهای امید نیز بدون پاسخ مانده. امید کلافه و دل نگران، هیچ راه چاره ای جز صبوری نداشت تنها کار دنیا که امید در آن استاد بود. امید چشم به صفحه موبایلش دوخته بود و منتظر پیام آیدا بود که برای لحظه ای سر از گوشی اش برداشت وپدر آیدا را دید که جلو درساختمان ایستاده و با کلید قصد باز کردن در ساختمان را دارد ، آنچنان دستانش می لرزد که امید از فاصله چند متری آنطرف خیابان به وضوح حالت عصبی و لرزش دستهای پدر آیدا را می دید.
قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.