غلامرضا مالک زادهفرهاد، هم محلهای ما، نوعی حشره داشت.البته هنوز حشره نشده بود و در این مرحله نام این موجود، کِرم بود.
البته کِرمها در باغچه خانه فرهاد بودند. فرهاد یا به قول سکینه طلاباز، آقای همه جا حاضر، به کُنج و گوشه و سوراخ سنبههای محله سرک میکشید و خودش و پدر و مادر و خویشاوندانش این کار را کاویدن یا کاوش مینامیدند و به او میگفتند فرهاد کنجکاو و تا حدی به همین نام، مشهور شده بود. ساتیار پسر مش کرامت وقتی فرهاد را میدید خودش را داخل آرایشگاه صفدر دشتکی پنهان میکرد و وقتی مطمئن میشد که فرهاد از کنار مغازه رد شده و رفته، میگفت: خدا را شکر.
سهشنبه هفته گذشته،فرهاد کنجکاو داشت از میدان گلبهار به سمت محله میآمد.یک پلاستیک سیاه هم دستش بود. رفتم داخل فروشگاه نان فانتزی که او را نبینم.هنوز درست و کامل داخل فروشگاه نرفته بودم که به من رسید و گفت:«داخل این کیسه،شیشه مرباست. دوازده تا کرم داخل شیشه است. از توی باغچه برداشتم و برده بودم آزمایشگاه. از آقای تیشهساز (معلم ) پرسیده بودم این کرمها از کجا آمده،آقای تیشهساز گفته بود باید آزمایش کنید. آزمایشگاه تعطیل بود.»
رفتم از دستگاه نوبتدهی شماره گرفتم.فرهاد هم آمد داخل فروشگاه. ماسکش را که درآورد،حس کردم کنار لبش، زخمی است. چیزی نگفتم. خودش گفت:«کنار آزمایشگاه داخل یک لباس فروشی از روی کنجکاوی از یک نفر پرسیدم چرا شما عینک با شیشه قرمز به چشمتان زدهاید، جوابم را نداد و به من کم محلی کرد. بهش گفتم این همه رنگ خوب، چرا رنگ قرمز برای شیشه عینکت انتخاب کردی؟ بهم گفت به تو مربوط نیست.من گفتم من کنجکاوم ، چرا بیسلیقه هستی؟ هنوز حرفم تمام نشده بود که زد تو دهنم. به نظرت کارم اشتباه بود؟ داشتم کنجکاوی میکردم.» شیشه را از داخل کیسه بیرون آورد.
نوبتم شد.سفارش 10 تا نان ساندویچی لقمهای دادم.فروشنده گفت:«بستههای شش تایی داریم.» تا آمدم حرف بزنم، فرهاد کنجکاو گفت:« دوتا بسته بخر، فوقش دوتا اضافه دارد که میتوانید بدهید به پرندهها.» فروشنده به من گفت:« شما مشتری ما هستید، همان 10 تا به شما میدهم.» فرهاد گفت:« این چه کاری است که میکنید؟ جنستان ناقص میشود. نه آقا دو تا بسته شش تایی بدهید.» فروشنده به من گفت:«الان من با چه کسی طرف هستم؟ این آقا از طرف شما حرف میزند؟» گفتم:« من 10 تا نان لقمهای میخواهم، ایشان را نمیدانم هر طور خودتان صلاح میدانید نانها را به من بدهید.» فرهاد انگار حواسش به ما نبود.به طرف دستگاه نوبت دهی رفت و دکمهای را فشار داد. یک شماره بیرون آمد و آن را به یک خانم میانسال داد. خانم گفت:« ممنونم اما من برای خرید نان نیامدم. کارت خرید من اینجا جا مانده.» فرهاد گفت:«اسم شما چیست؟» خانم گفت:« شما چه کاره هستید؟ اسم مرا برای چه میخواهید؟» فرهاد گفت:« میخواهم کارت شما را از فروشنده بگیرم و تحویلتان بدهم.» فروشنده به فرهاد گفت:«آقا شما بفرمایید بیرون.» فرهاد گفت:«این خانم بلد نیست با این دستگاه کارکند، میخواهم کمکش کنم.» خانم گفت:«چه آدم های فضولی پیدا میشوند!» خانمی دیگر که سالمند بود، با کیف کوبید به سر فرهاد. شیشه مربا از دست فرهاد به زمین افتاد،کِرمها اول دورخودشان چرخیدند و بعد هرکدام به طرفی رفتند.
یاد حرف ساتیار پسر مش کرامت افتادم که میگفت: کِرم یا حشره فضولی در تن و بدن فرهاد لانه کرده است.
فیضالله هم شعری ساخته بود که به یادم آمد:
ما زنده به آنیم که هرکنج بکاویم
کِرمیم که آزردن مردم هدف ماست