غلامرضا مالک زادهگاهی برای گریز از انباشتگی روزافزون روزمرههای ناگزیر و ناخوشایند زندگی و با هدف آسودگی تن و روان، کتابی در دست میگیرم و راهی بوستانهای شهری(پارک) میشوم.همنشین شدن با گلها و درختان در بوستانهای شهری،اندک روزنهای است که برای شهرنشینان محاصره شده در ماشین و آهن و بوق مانده است.
دوشنبه روزی بود در اوایل اسفند 1400 که در بوستان(پارک) نشسته و غرق در مطالعه ماجرای هانری لتان در داستان کبریت* بودم. به اینجا رسیدم که هانری لتان داشت نعره میکشید و سر و صدا میکرد.
ناگهان حس کردم فریادی در پارک و نزدیک خودم شنیدم. سر از کتاب بیرون آوردم.مردی حدود 35 ساله با لباس سرهمی(بیلرسوت) زرد که جا به جا روی آن نوارهای اریب سبز دوخته شده بود، رو به روی من ایستاده بود.چهرهای برافروخته و نگران داشت که ماسک صورتش فقط از یک گوشش با بندی نازک آویزان بود. مرد گفت:« کسی را ندیدید که مثل من لباس پوشیده باشد و از اینجا رد شود؟»
هنوز حواسم پیش هانری لتان بود.از هانری گسستم و خواستم جواب مرد زردپوش را بدهم که این مرد، رویش را از من برگرداند و به طرف پیرمردی که عصازنان از کنار ما رد میشد رفت و همان پرسش را فریاد زد. زردپوش بازهم منتظر پاسخ نماند و به سمت خانمی که کالسکه بچه میراند رفت و همان پرسش را پرتاب کرد.
بیلرسوت پوش دور خود میچرخید. خود را روی زمین انداخت.به من رو کرد و گفت: «چقدر حواس پرتم من، امروز که تیمور شیروانی نیامده!… پس او هم شیلنگ و بیل و فرغون را نبرده… خدا… خدا چه کارکنم؟ یعنی دزد برده؟ …بله حتما دزد برده… بدبخت شدم… جواب آقای برامکه را چی بدم؟ ای خدا.»
پیرمرد عصا به دست جلو آمد. آب معدنی به بیلرسوت پوش داد. بیلرسوت پوش بطری را گرفت ولی از آن ننوشید. چند نفر دیگر هم به جمع ما اضافه شدند. گفتم:« مگر کجا بودید که وسایلتان …» مرد زردپوش داد زد: « رفتم پشت وسایل بازی، داشتم گلدون بزرگ آلوورا جابه جا میکردم. امروز تیمور شیرالی همکارم نیومد، دست تنها بودم… پیمانکار پول وسایلش از من میگیره… مثل دو هفته پیش که از مقصود رحمانی گرفت.همه حقوق این ماه و بلکه بیشتر باید بدم به آقای برامکه…یا خدا».
پیرمرد عصا به دست همه را پراکنده کرد. بیلرسوت پوش از روی زمین بلند شد و به طرف اتاقکی در گوشه پارک رفت و بعد با گونی کهنهای بیرون آمد و به طرف خیابان دوید.
این هم از تمدد اعصاب. برای استراحت آمدیم بوستان. انتظار نداشتم از این منظرهها! در اینجا هم رخ بدهد. به هرحال به قول استاد جامعه شناسی دانشگاه گیلان چرا رخ ندهد؟! اینجا هم تکهای از جامعه است. جامعهای که خود ما (مردم و حاکمان) ساختهایم و ارادهای برای تغییر آن نزد ما نیست شاید هم هست اما گام اول را منتظریم دیگران بردارند. دیگرانی که منتظر دیگران هستند.
به هرحال بوستان یا پارک گریزگاهی است برای آسودن و یافتن جای نفس کشیدن روح و بدن و جایی است برای پیدا کردن روزنه نگریستن به فردای روشن.
رویدادی اینچنین که شرحش گذشت راه نسیم را به دل و دماغ میبندد و گاه پردهای تاریک و کدر پیش چشمانمان میکشد.