پدر، مانند دریا
غلامرضا مالک زاده*مدیر مدرسه گفت:«مالکی، خونهی سهرابی را بلدی؟» گفتم:«بله آقا، کپرا میشینن.»
مدیر گفت:«خیلی خب، فعلا برو کلاس، زنگ آخر بیا باهم بریم خونهشون.»
همه بچهها که زنگ آخر از مدرسه بیرون رفتند،من و قدرت خلیلی وآقای دانشفر مدیر مدرسه و آقای کاظمی ناظم توی حیاط بودیم.آقای کاظمی به قدرت خلیلی گفت:« برو خونه مالکی به والدینش بگو که مدرسه باهاش کار داشت، دیرتر میاد،نگران نباشن.»
هر چهار نفر از مدرسه بیرون آمدیم. قدرت خلیلی رفت به طرف خانه. من و مدیر و ناظم رفتیم طرف کپرا. زیاد از مدرسه دور نبود.
آسفالت که تمام میشد، کپرا شروع می شد. 10 دقیقه داخل شل و گِل رفتیم تا رسیدیم به منزل صمد سهرابی. گونی کنفی سوراخ سوراخ به جای در آویزان بود.آقای دانشفر بلند یاالله گفت.پدر صمد سهرابی بیرون آمد و تعارف کرد بیرویم داخل کپر. گونی را کنار زد و همه رفتیم داخل. تاریک بود.دیوارها هم دود زده. چند پسر و دخترلخت و عور کنار تنوری خاموش بازی میکردند. زنی سیه چرده که بعد فهمیدیم مادر صمد سهرابی است، با لبخند به ما خوشامد گفت. پدر صمد سهرابی هم لبخند بر لب داشت.آقای کاظمی گفت:«صمد کجاست؟» پدر صمد سهرابی گفت:«آقای ناظم،صمد خونه نیست… دیگه هم نمیاد مدرسه.»
مدیر گفت:« حالا یه حرفی زده شده آقای سهرابی. خود آقای محسنی معلمشون هم پشیمون شده.راستش خجالت کشید با ما بیاد خونه شما.»
پدر صمد سهرابی، چای ها را از دست مادر صمد گرفت و گذاشت جلو ما. حس کردم از چشمانش اشک بیرون میآید.
پدرصمد گفت:«آقای مدیر،اگه کسی به پدرشما توهین کنه،شماچه کار میکنین؟ یه بار و دوبار نبوده. هر روز آقای محسنی به بچهها می گفته اگر درس نخونید مثل پدر سهرابی میشید. مگه دزدی میکنم؟ شغل من همینه.»
پدر صمد سهرابی توی بازار صفای خرمشهر، گاری داشت و بار جابه جا میکرد. گاهی هم که گاری نمیتوانست داخل راههای باریک برود، بار را روی دوشش میگذاشت و برای مغازهها میبرد.آقای محسنی وقتی میخواست بگوید درس بخوانید،میگفت اگر درس نخوانید مثل پدر سهرابی، حمال میشوید.
آن روز که معلم دوباره این جمله را گفت، صمد سهرابی بدون اینکه اجازه بگیرد، از کلاس بیرون رفت و در را به هم زد. از پنجره کلاس دیدیم که دارد با شتاب از مدرسه بیرون میرود.
مدیر گفت:«شما شغل شریفی دارید آقای سهرابی.نان حلال در میآورید.به هر حال معلمشون اشتباه کرد. شما ببخشید.»
ناظم گفت:«صمد کجاست الان؟»
مادر صمد گفت:« رفته بازار،میخواست خط بنویسه برای آقای احمدزاده. آقای احمدزاده داره جشن می گیره یا نمیدونم چی.»
پدر صمد گفت:«خط صمد خوبه، رفته برای آقای احمدزاده تابلو بنویسه.»
صمد دیروز به من گفته بود که پدرش یک صندوقچه که داخلش انگشتر و گردن بند و النگوی طلا بوده پیدا کرده و بعد از پرس و جو داده به صاحبش که آقای احمدزاده بوده. احمدزاده داخل بازار صفا مغازه لباس فروشی داشت. قرار بود برای تشکر از پدر صمد، جشن بگیرد.
من به آقای مدیر و ناظم وقتی داشتیم به طرف کپرا می آمدیم این موضوع را گفته بودم.
مدیر گفت:«انسان بزرگواری هستید.گنج پیدامی کنید اما…»
پدر صمد گفت:«آقای مدیر آدم باید مث دریا باشه، امانتیه باید پس بده. ما برای همین سنج و دمام میزنیم که وجدان دریا خواب نره و غرق شدهی پس بده. خب آقای مدیر مگه ما وجدان نداریم؟»
نزدیک یک ساعت حرف زدند.آقای مدیر و ناظم قول داند که معلم را برای دلجویی از صمد سهرابی بفرستند بازار.
از پدر و مادر صمد خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم.نزدیک مدرسه،آقای مدیر گفت:«مالکی، اطمینان داری پدر صمد، سواد نداره؟»
گفتم:«آقای مدیر، اطمینان دارم سواد نداره. همولایتی هستیم.مثل پدرم بچه جیرفت کرمانه. پدرمن هم سواد نداره. پدرم کارگر شهرداریه.»
مدیر گفت: «از این جمله پدر صمد خیلی خوشم اومد که گفت اگر قرار باشه کسی درس بخونه اما دیگران را مسخره کنه،این درس خوند ن چه فایدهای داره؟»
*روزنامه نگار