محمد هادی جعفرپوربدون تردید این عبارت پر تکرارترین جمله ای است که پسران این سرزمین شنیده اند هیچ فرقی هم نمیکنه چند ساله بوده ای و در کدام دهه از زندگی ات این عبارت را شنیده ای .
کافی است قدیمی ترین و دورترین خاطرات کودکی ات مرور شود آنگاه بلاشک این جمله در لابه لای غم و غصه ها،ترس و دلشوره هایت سرک می کشد و تورا پرت میکند به آغازین روزهایی که سر زانوهایت زخم بوده و بغض راه گلوی ات را گرفته بود و تو محتاج جرعه ای آب بودی تا بشود قطره ای چکیده از چشمانت نشسته بر گونه ها اما بانگی از درون یا فریادی همراه با تحکم می شنیدی که می گفت:مرد که گریه نمیکنه.
پسربچه های ایران زمین خیلی زودتر از آنکه پشت لبشان سبز شود یاد می گیرند شرط حیات در این سرزمین برای ایشان تنها در مرد بودن خلاصه می شود بی آنکه سن و تاریخ تولدشان معیار بزرگ شدنشان باشد.
روزهایی که با حسرت ناظر قدم زدن دختر بچه های همسن وسال خودمان با آن کفش های جیغ جیغی بودیم پیش از آنکه از تمنای داشتن چنین کفشی حرفی به زبان جاری کنیم می شنیدیم که مرد که از این کفش ها نمی پوشد.
قصه ی مرد بودن تا مرد شدن پسربچه های این سرزمین حکایت غریبی است برخی پیش از آنکه نشانه های مردانگی در ظاهرشان بروز و ظهور کند در باطن و واقع مردانگی را به تمام وکمال معنا می کنند و برخی اما با انبوهی از نشانه های ظاهری انتهای نامردی را به نمایش می نهند گرچه این عبارت وجه اشتراک تمام نسل هاست اما باید پذیرفت در هر نسلی معیار و خط کش شناختن اصل جنس فرق میکند در روزگارانی که مردانگی در نبرد به نام و برای وطن خلاصه می شد من و همنسلانم شاهد مردان مردی بودیم که یک تنه دنیایی از مردانگی را به تصویر می کشیدند و شور بختانه همین نسل بعدترها شاهد نامرهایی بوده و هست که یک شبه اوصاف نامردی را به منصه ظهور رساندند.
گرچه حرف و سخن حول این قِسم آدم ها حال مردان روزگار را بد می کند واما بعد…
هنگام نوشتن این چند سطر به جستجوی دورترین خاطره ی کودکی ام پرداختم تا بیینم کجا و کی این عبارت را شندیم که ناخودآگاه رفتمبه شش هفت سالگی ام و محله ی درب شیخ این شد که خاطره ی حسن ساقی واقا جمال نوشته شد.
نوشتم به پاس مردان مردی که برای وطن به نام نامی وطن و ناموس سینه ستبر کردند و در تاریخ جاودان شدند.
محله ی عجیبی بود،درب شیخ و گودعربان شیراز محل گذران کودکی و نوجوانی ام ازمحلات قدیمی و اصیل شیراز بود،اگرچه پس از انقلاب برخی مهاجرت ها یکدستی محله را دستخوش تغییر کرده بود اما بافت کوچه پس کوچه های محل همان هوای قدیمی را داشت اهالی محل همه با هم یکرنگ و صمیمی بودند،امام جماعت مسجد سید خوش رو و مهربانی بود که بی تکلف در همان کوچه تنگ و باریک محل با دوچرخه مسیر خانه تا بازار را طی میکرد و با ما درصف نان گفتگو میکرد .
حاج آقا احمدی امام جماعت مسجد قوام بود که پس از انقلاب به نام امام سجاد ع تغییر نام داده بود مسجد پاتوق بچه محل ها بود و از هر قماشی در مسجد حضور داشتند،شبستان ها ی مسجد هم مکان عجیبی بود، آنجا از تفسیر قرآن و کتاب های استاد مطهری برنامه بود تا تفسیر داستان های صادق هدایت! این پارادوکس و تناقض در بین اهالی محل هم دیده می شد یک طرف محل مواد فروش و ساقی ها بودند وطرف مقابل بچه های مسجد ،با این وجود مسجد قوام تنها نقطه ی اشتراک اهالی محل بود و از هر قشری وقت نماز به حاج احمدی اقتدا می کردند،من و چند تا همسن وسال ها یم موذن و مکبر بودیم که پا به پای سید از کوچه پس کوچه های طاق ساعت و کوچه رنگرزی راه می افتادیم به سمت مسجد تا در گفتن اذان و اقامه جلودار باشیم.پایگاه مسجد و کتابخانه مسجد تحت نظارت مخلصانه آقا جمال بود ، آقا جمال با جان و دل حواسش به بچه ها بود وبراش فرقی نمی کرد کدامیک برای خواندن نماز به مسجد آمده و کدامیک در جیب هایش مواد خرده فروش ها را جاساز کرده و برای خنکای شبستان و خوردن شیر و خرما آنجاست،نگاه و کلامش آنقدر پاک و زلال بود که پس از چهل سال هنوز در خاطرم مانده،آقا جمال و شش برادرش گل سر سبد محل بودند و الگوی ما کودکان هفت هشت ساله،بدشانسی ما این بود که هیچ وقت این هفت برادر را با هم نداشتیم و همواره شش تن غایب بودند و جز بچه های مسجد آن هم تعداد اندکی خبر نداشتند که هفت برادر به نوبت نزد مادر و پدر پیرشان می مانند و شش تای دیگر در جبهه مراقب ناموس و خاک وطن هستند.بی سر و صدا می آمدند و می رفتند!
در این بین حسام ارشد بود و فرمانده که تا قبل از شهادتش هیچ کس نمی دانست او فرمانده جنگ است. این جبهه رفتن ها نقطه تناقض دیگری داشت به نام حسن ساقی،یکه بزن محل و ساقی مواد،به همان اندازه که جمال و برادرانش محبوب بودند حسن و نوچه هایش منفور! تا اینکه روزی جلوی مسجد بساط حجله و نقل ریزون به پا شده بود از دور حسن ساقی را دیدم چپیه به گردن انداخته و به جای شلوار شش جیبش که انبار مواد بود لباس خاکی بچه های جنگ به تن کرده و سربند یازهرا (س) به پیشانی بسته،حاج احمدی، پدرم و بزرگان محل برای سلامتی حسن ساقی صلوات ختم می کردند و خیرپیش نثارش،در عالم کودکی با خودم گفتم:عجب!!بنده خدا آقا جمال و بردرانش مدام جبهه هستند و هیچ کس خبر نداره حالا همه ی محل آمدن بدرقه حسن ساقی!بچه بودم و بی طاقت، تاب نیاوردم ورفتم وسط معرکه حسن ساقی وگفتم:ماشاالله حسن آقا انشاالله کدام خط تشریف میبرید؟صورتش سرخ و آب در دهانش خشک شد،نفس تازه کرد و گفت:خدا قبول کنه میرم تا پشتیبان…..که نوچه هاش با فرستادن صلوات جلو ضایع شدنش را گرفتند.
شش ماه نشده حسن ساقی برگشت و شد حاج حسن ، قصه جبهه رفتن حسن دهان به دهان نوچه هایش نقل مجالس محل بود و نیمی از اهل محل خبر نداشتند که خیلی پیشتر از حسن ساقی، آقا جمال و برادرانش سال هاست که جان بر کف از میهن و ناموس میهن دفاع می کنند تا روزی که خبر شهادت حسام درمحل با این سوال پیچید: مگر اینها هم اهل جبهه و جنگ بودند؟
حسن ساقی را نمیدانم کجاست اما آقا جمال را هر از گاهی می بینم.
داخل دکانی دومتری سبد پلاستکی می فروشد و هنوز با همان گردن کج میگوید:
مخلصم…کاری نکردم اخوی….وظیفه است مادر….امر بفرما حاج آقا
ومن هنوز سردرگم جماعت هوچی هستم که برای حسن ساقی مراسم بدرقه گرفتند و به شهادت حسام و جبهه جمال با تردید نگاه کردند.