مهدی بذرافکنسالها پیش وقتی دوقلوها به دنیا آمدند شاید هیچ کس چنان سرنوشت عجیب و تلخی را برایشان پیش بینی نمی کرد.
«مرادعلی» که با همسرش «جواهر» نسبت فامیلی نزدیکی داشت پس از سه سال ازدواج صاحب دوقلوی پسری شدند که شمع خانه اشان را روشن کرد.
اوضاع ظاهرا به کام بود . چند سال گذشت. حالا دیگر دوقلوها به سن نوجوانی رسیده بودند که تازه مشخص شد مشکلاتی دارند.
بزرگ و بزرگ تر که شدند واقعیتی تلخ عیان شد. واقعیتِ تلخِ ازدواجِ فامیلی، ازدواجی که کار خودش را کرده بود؛ دوقلوها از لحاظ سلامت عقل در حد نرمال نبودند؛مال و منالی هم نداشتند که درمان شوند، هرچند شاید درمانی هم نبود.
آنها حالا به سن ۵۰ سالگی رسیده بودند؛ حکایتشان اما حکایت تلخ و غریبی بود.
یکی شان عادت کرده بود هر روز از عصر تا پاسی از شب کنار جاده ای در خروجی شهر(ابتدای جاده شیراز-داریون-خرامه) در حالی که کلاهی نظامی بر سر داشت به حالت «ایست خبر دار» بایستد.
دو سالی کارش همین بود تا در شبی ظلمانی و بارانی و در حالی که ایست خبر دار کنار جاده خروجی شهر ایستاده بود کامیونی او را زیر گرفت و کارش را تمام کرد؛این پایان غم انگیز یکی از قُل ها بود.
قُل دوم اما یک سال بعدتر درست به همین نحو، جان سپرد. او البته درون شهر(اگر اشتباه نکنم بلوار نیستان شیراز) به این سرانجام تلخ رسید.؛ سرگذشت او نیز چنین شد. شبی از شب ها در همان حال برادر-ایست خبر دار- با خودرویی برخورد کرد و از دنیا رفت.
چه حکایتی است این ماجرا که به افسانه می ماند. مانده ام. مانده. نمی دانم شاید این ها فرستادگانی بودند که به ما یادآوری کنند هماره باید به احترام مرگ «ایست خبردار» ایستاد…