رمان قصه پرغصه وکیل شیرازی

رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت یازدهم

پدرآیدا را کامل می شناخت و هیچ سابقه ای از مریضی و لرزش دست در او سراغ نداشت “این میزان از لرزش دست و عصبانیت حتما باید ناشی از حادثه ای باشد چرا مثل سیب زمینی بی رگ وایسادی مگاه می کنی برو کمک پیرمرد بیچاره “حرف زدن امید که با خودش تمام شد به قصد کمک به پدر آیدا از پیاده رو به لب خیابان آمد که صدای آژیر آمبولانس ناخواسته نگاهش را به طرف چپ خیابان کشاند.

محمدهادی جعفرپور

آمبولانس از تقاطع ظفر و نفت با سرعت وارد خیابان نفت شد و امید قاعدتاً ایستاد تا آمبولانس از مقابل او رد شود ، برای لحظه ای ارتباط دیداری امید با پدر آیدا قطع شد. لرزش دست پدر آیدا و چهره عصبی او مدام جلو چشمانش بود که سفیدی رنگ آمبولانسِ ایستاده رو به روی دفتر مهندس را ترکیب کرد با دقایقی که از آیدا پیام دریافت نمی کرد ،بی اختیارروی زانوهایش فرود آمد عرق سرد روی پیشانی امید نقش بست و لرزش دست پدر آیدا به تن امید سرایت کرد جلو چشمانش سیاهی مطلق جایگزین رنگ سفید آمبولانس شد در آن سیاهی برای لحظه-ای آیدا را روی برانکاد دید و دیگر هیچ.
سیاهی چشمانش که رفت، روی جدول خیابانی نشسته بود که هیچ شباهتی به جلوی ساختمان مهندس نداشت . چشمان خواب آلود ش را باز و بسته کرد و به اطراف نگاهی انداخت ،سر پا شد،هنوز قامت راست نکرده سرش گیج رفت، هر کاری کرد سرپا بماند نشد دوباره کنار جدول نشست، چند لحظه ای نگذشته بود که پیرمردی خوش چهره را مقابل خودش دید که با لهجه شیرین آذری با او حرف میزد و آب به صورتش میپاشید. در مراوده با دوستان و همکاران آذری اش یاد گرفته بود که با چه عبارتی نفهمیدن این لهجه را بیان کند و به پیرمرد فهماند که آذری نیست و از پیرمرد نام محلی که در آن بود پرسید. با خودش گفت چطور ممکنه مگر ساعت چنده. من همین چند دقیقه پیش خیابان ظفر بودم و برای رسیدن به قلهک حداقل نیم ساعت زمان لازم بوده چطور این مسیر و آمدم که خودم متوجه نشدم صفحه پیام های دریافتی موبایلش را که دید از آخرین پیام آیدا بیش از یک ساعت گذشته بود ،تازه یادش آمد که چه اتفاقی افتاده. تطبیق دو راهی قلهک با آخرین صحنه ای که جلو در دفتر کار پدر آیدا دیده بود ذهن امید را به محل کار خواهر آیدا یعنی بیمارستان بزرگمهر برد.
با وجود بیتا در بیمارستان شرایط ملاقات مهیا بود اما امید ازموقعیت بیمارستان و وضعیت آیدا بی خبر بود و به جز دیدن آمبولانس و برانکاردی که آیدا روی آن دراز کشیده بود مابقی ماجرا برایش ابهام داشت. امکان دارد که وضعیت آیدا طوری بوده که سرپایی درمان شده و الان همه دور هم به ادامه تولد مشغول هستند یا اینکه….نه اصلاً دلش نمیخواست به ادامه این یا اینکه فکر کند چرا که خودش را مسبب این اتفاق می دانست. لحظه ای درنگ کرد و چنین تحلیل کرد که اگر آیدا سرپایی درمان و مرخص شده بود حتماً به او پیامی داده، بلافاصله به دنبال موبایلش جیب و کیفش را زیر و رو کرد اما خبری از گوشی نبود. پیاده رو و محلی که در آن سکندری خورد بود را جستجو کرد اما هیچ نشانی از موبایلش نبود. تنها راهی که به ذهنش رسید زنگ زدن به خودش بود. سر خیابان قلهک کیوسک تلفنی کارتی بود و امید به یاد دورانی که موبایل نداشت و با کارت به مادرش زنگ میزد به سراغ پیرمر آذری رفت تا کارت تلفن بخرد . پیرمرد با تعجب پرسید مگه موبایل نداری؟ امید بی حوصله و خسته¬تر از آن بود که برایش توضیح دهد که چه اتفاقی رخ داده و با یک کلمه پاسخ پیرمرد را داد و کارت را خرید و رفت داخل کیوسک تلفن عمومی. داشتن موبایل موجب شده که کیوسک های تلفن عمومی محجور و متروک شوند و زیر گرد و غبار زمانه روزگار طی کنند و شاید نسل های بعد هرگز مفهومی به این عنوان برایشان گنگ و بی معنا باشد. تلفن عمومی!!؟ در حالیکه هم سن و سالهای امید یعنی جوانان دهه پنجاه و شصت با این موجود زردرنگ خاطراتی دارند. صف طولانی نوبت تماس و پیدا کردن پول خرد و دو ریالی و سپس ورودکارت اعتباری و پیشترها مراکزی که کارشان گرفتن شماره تلفن مورد نظر مشتری بود با کابین و باجه های متعدد و اصطلاحاتی که فقط در آن مکان و زمان معنا داشت. شیراز کابین 2. اصفهان باجه 4. کرمانشاه مشغوله یا صدای کوبیدن سکه به بدنه کیوسک با عباراتی چون آقا زودباش قصه حسین کرد شبستری میگی یا خانم بی خیال حال همه خوبه حرفت و بزن. از این دست خاطراتی که برای امید خاطره باز نوستالژی خاص خودش را زنده کرد. امید در همین حال و هوا شماره تماس خودش را گرفت و منتظر بود تا کسی گوشی را پیدا کرده باشد و جواب دهد. آنقدر زنگ خورد تا صدای بوق اشغال آمد. پس از چندین بار تماس فکری به ذهنش رسید. با توجه به خلوت بودن خیابان و عدم استقبال مردم از تلفن عمومی بهتر دید که شماره را دوباره بگیرد و گوشی تلفن را داخل کیوسک رها کند و با سرعت به مکانی که نشسته بود برود بلکه با شنیدن صدای زنگ، موبایلش را پیدا کند. به حالت دو سرعت به طرف محل مورد نظر دوید که بیتا و هما را جلو کیوسک مطبوعاتی دید و بلافاصله یادش آمد که موقع معاشرت با پیرمرد آذری برای دیدن ساعت آخرین پیام آیدا گوشی اش را از داخل کیفش درآورده بود و همان موقع گوشی را روی تیتر روزنامه خبر ورزشی دقیقاً بالای خبر قهرمانی استقلال در لیگ برتر گذاشته بود و وقت جدا شدن از پیرمرد فراموش کرده گوشی را بردارد.
هما به اتفاق بیتا برای خریدن آب میوه و تنقلات از اورژانس بیمارستان به سراغ پیرمرد آذری آمده بودند همزمان که هما و بیتا رو به روی کیوسک مطبوعاتی می رسند صدای زنگ موبایل امید بلند می شود. هما با حالتی مشکوک و نگاهی پرسشگر رو به بیتا می گوید:امید! امید اینجا چه کار داره. دیدی بیتا خانم من بیراه نمی¬گفتم. آیدا با امید رابطه داره وگرنه امید اینجا چه کار میکنه؟ اصلاً از کجا فهمیده آیدا اینجاست. بیتا با تحکم به هما نگاهی می کند و می گوید: چیه همینطور برای خودت داستان سرهم میکنی. امید کجا بوده؟ مگه فقط زنگ موبایل امید شما ستاره¬های سربی انتخاب شده و هیچ بنی بشری این زنگ و انتخاب نکرده. هما: دیدی خودتون و رسوا کردی تو از کجا میدونی زنگ موبایل امید ستاره های سربی هست؟ بیتا: خوبه خودت و به دکتر نشون بدی آخه ناقص¬العقل اولا این آدمی که راجع بهش حرف میزنی ناسلامتی داماد خانواده هست و حداقل یکسال میشه که زنگ موبایلش تغییر نکرده بعد هم الان جز صدای این ترانه مگه صدای دیگه ای شنیده شده که ، لا اله الله برو، بیا برو خونه عزیز دلم نمیخواند بالا سر خواهر من باشی و اصلاً هم عذاب وجدان نداشته باش کلاً چهار تا بخیه بالای ابروی آیدا زده شده و تا یکساعت دیگه هم جواب سی تی اسکن آماده میشه و انشاءالله چیزی نشده شما برو به پدرت برس بلکه پدرجان برات تولد بگیره.
لا به لای طنین من و هجوم گریه از یاد تو فراموش بیتا شروع کرد به نصیحت هما که اینقدر به شوهرت شک نکن ، خاک بر سرت ،همه ی زن ها از خداشون هست چنین مردی داشته باشند..اگر نرفته بودی جاده پر از ترانه که قطع شد بیتا بدون هما راهی بیمارستان شد. پیرمرد آذری با شنیدن گفتگوی هما و بیتا بدون آنکه هما از او سوالی بپرسد کل ماجرای امید را با مختصات کاملی از اتفاقات رخ داده با مشخصات دقیق امید برای هما شرح داد حالا هما مانند گربه ای کمین کرده بود که پیرمرد جریان کارت تلفن و برا هما گفت هما بدون کمترین تأملی رفت سمت کیوسک تلفن عمومی تا طعمه اش را شکار کند…

قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا