رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت نهم
محمدهادی جعفرپورو شبانه خونه را تخلیه می کنی و میای خونه ی خودم ،پول هات و سپرده می کنی با سودش راحت زندگی می کنیم،آخ که نمی دونی چقدر دلم می خواست چنین روزی را ببینم!
هما با لحن عصبی و تعجب رو به پدرش کرد و گفت:یعنی چی؟دلتون می خواست زندگی من خراب بشه تا شما با سود پول های من راحت زندگی کنید؟!شما چطور پدری هستید؟واقعا که!پدر هما بدون کمترین توجهی به حرف ها و اعتراض هما ادامه داد:خوب حالا نمی خواد جوش بیاری صبر کن تا کل نقشه ام برات بگم :منتظر می مونی تا ببینی امید چه عکس العملی نشون میده، اگر آمد دنبالت ،همین قهر کردن و از خونه رفتنش و میکنی بهونه ومیگی تا ملکی چیزی به نامت نکرده،حق نداره دنبالت بیاد اگر هم نیومد میریم مهریه را اجرا میگذاریم و پدرش و درمیاریم.
هما در حالتی بین گریه و عصبانیت شروع کرد به گلایه از پدرش که:شما بزرگتری؟ عوض اینکه کاری کنی تا مشکلم حل بشه همه چی و داری با پول عوض میکنی ،آخه تا کی می خواید به این خودخواهی و پول پرستی اتون ادامه بدهید .همینطور که با پدرش حرف می زد ازخونه زد بیرون و بین راه چند بار به حسین زنگ زد،گوشی حسین خاموش بود و برایش پیامی ارسال کرد.
مرور اتفاقات سه سال و چند ماه زندگی با هما لحظه ای ذهن امید را رها نمی کرد،اگر چه به ظاهر شب تا صبح مشغول مطالعه ومرور مطالب درسی بود اما شش دانگ حواسش به گوشی همراهش بود بلکه پیامی از هما یا نقش نام او بر صفحه ی موبایل کورسوی امیدی شود برای امید به ادامه زندگی،حواس پرتی و مشغله ی ذهنی اش به حدی بود که هیچ متوجه سردی هوای دفتر نشد تا زمانی که عطسه و لرزش بدن شد نشانه ی سرماخوردگی ،بلافاصله کشوی میز کارش را زیر و رو کرد بلکه با خوردن قرص سرماخوردگی کمی از بدن دردش بکاهد،با همان حال نزار تا میدان فردوسی پیاده رفت تا سری به مجتمع شهید بهشتی بزند و لایحه ای که دیشب آماده کرده بود را ثبت کند ،سرراه چند تایی لیموشیرین و شلغم خرید و راهی دفتر شد عطر و بوی شلغم ها که به مشامش رسید رفت به حال و هوای خانه ی پدری و عصرهای زمستان که روی علاء الدین شلغم های نقلی آرام ارام پخته می شدند و اهل خانه با بشقاب شلغم دورهم صفایی می کردند که انگار در لاکچری ترین رستوران جهان دور هم جمع شده اند،صدای زنگ درِ دفتر حکم عقبگردی بود از خاطرات کودکی به حال و روز امروزِ امید،همین که در را باز کرد حسین بدون سلام و کلامی موبایلش را گرفت جلوی صورت امید.
«سلام حسین آقا مزاحم شدم ببخشید کار واجب دارم. امید دو روزه که از خونه رفته»
چی شده آقا امید. تو که میگفتی همه چی مرتبه یعنی اینقدر مرتب بوده که زن و زندگی و ول کردی آمدی بیرون؟ این دو روز کجا بودی؟ شب کجا خوابیدی؟ چرا به من خبر ندادی؟
حسین همچنان سوال میکرد و امید فقط نگاه می کرد، بی جواب و حرفی. برشی از شلغم داغ را گذاشت کف دست حسین و تکه ای به دهان خودش گذاشت و گفت:حکایت چیزی که تو می بینی و آنچه من تحمل می کنم در همین تکه های شلغم نهفته است،داغی شلغم نهایت انگشتان تو را می سوزاند و برای من جگر سوز است،بگو ببینم آزاده خانم شبهای امتحان اختبار برای تو چه میکنه؟ حسین در جواب امید شروع کرد به تعریف از محبت هایی که آزاده به او روا دارد از پوست کندن میوه و مغز کردن پسته تا آرام کردن فضای خانه طوری که خود حسین به نقل از آزاده گفت او میگه مثل یک کنیز در خدمتت هستم تا بهترین نتیجه را بگیری. همینطور که حسین از الطاف بیکران آزاده می گفت امید حرفش را قطع کرد و گفت ولی من شب اولین امتحان اختبار از خونه ام بیرون شدم و تا طلوع آفتاب آواره دفتر و خونه بودم. حسین با عصبانیت گفت: آخه چرا با خودت روراست نیستی اگر فکر خودت نیستی فکر وکیل سرپرست و استاد گلدوزیان عزیز باشد که همه جا داره از تو و توانایی هات حرف میزنه، بنده خدا چند روز پیش دکتر گلدوزیان داخل تالار دانشگاه بین سخرانی و صحبت هاش حرف تو رو پیش کشیده و گفته اگر این پسر امروز مدرک ارشد داره اما من به عنوان مدیر گروه حقوق جزای دانشگاه امید خسروی و با مدرک دکتری عضو هیأت علمی می دانم چون هیچ چیزی از دکتری کم نداره. بنده خدا وکیل سرپرست تو یکی ازمعمرین و بزرگان کانون است و تو به عنوان کارآموز ایشون باید نمره ی اختبارت طوری بشه که …امید آهی بلند کشید و کلام حسین و قطع کرد و گفت:خسته ام حسین جان خسته. مغزم تعطیل تعطیله و ذهنم قفل شده. باید چند روزی بگذره تا ببینم چی میشه فقط خدا کمک کنه این چند هفته خوب تموم بشه. پس از تعارفات معمول حسین با امید که بیا بریم خونه خودم و … از دفتر امید خارج شد.
حسین با هما تماس گرفت برای ساعت 5 در دفترش با او قرار گذاشت. هما با گلدانی گل وارد دفتر حسین شد حسین به احترام امید که دوست و همکارش بود به منشی سپرده بود که طبق رویه برخورد با همکاران اگر خانمی آمد و خودش را خسروی معرفی کرد حتماً خارج از نوبت راهنمایی شوند داخل اتاق. حسین پس از دیدن چند موکل و ارباب رجوع متوجه پیامی از هما روی صفحه موبایلش شد «سلام من داخل دفتر هستم» حسین بلافاصله از اتاق کارش بیرون آمد و پس از نگاه غضب آلود به منشی هما را به اتاق کارش دعوت کرد و خودش داخل سالن انتظار ایستاد و در اتاق را پشت سر هما بست همینکه خواست منشی و بازخواست کنه منشی گفت آقا نوبت این خانم نبود که حسین با صدایی عصبی اما آرام گفت مگه نگفتم اگر خانم خسروی آمد به من خبر بده که منشی در کمال خونسردی گفت چشم اگر آمدند خبرتون می¬کنم. حسین رو به منشی با حالتی تمسخرآمیز گفت اگر آمدند؟ پس این خانم کی بودن؟ همین خانم، خانم خسروی هستند. منشی که گیج شده بود گفت: ولی فامیل ایشان خسروی نیست صبر کنید داخل دفترچه مراجعین نگاه کنم. آره اصلاً فامیلی به نام خسروی ندارم فکر کنم… حسین از حاضرین و منشی عذرخواهی کرد و رفت داخل اتاقش.
از عادات هما این بود که هیچ جا خودش را همسر امید یا خانم خسروی معرفی نمی کرد و این نوع معرفی خانم ها را خلاف تئوری و اندیشه های فمنیستی می-دانست. همین که حسین وارد اتاق شد هما شروع کرد به گریه و حرف زدن علیه امید که خوش به حال آزاده خانم که همسری مثل شما داره و من همیشه باید زجر بکشم دلم خوش بود که شوهرم تحصیل کرده و وکیل و … همینطور ادامه داد تا اینکه از سکوت حسین فهمید باید ساکت شود. حسین در جواب تمام حرفهای هما گفت: هما خانم میتونید لیست کارهایی که امید براتون انجام داده و کارهایی که باید انجام میداده و انجام نداده را برای من تهیه کنید یا لااقل چند تا از آنها را الان بگید؟ هما با شنیدن حرفهای حسین از آب و تاب افتاد و به سکوتش ادامه داد. حسین با حالتی دلسوزانه و بیطرف ادامه داد. من اصلاً قصد قضاوت ندارم و صلاحیتش هم ندارم ولی فکر می کنم اولین چیزی که باید راجع به اختلاف آدمها فهمید میزان توقع و خواسته های یکی برای دیگری است. الان گفتید خوش به حال آزاده که من و داره شما که خبر ندارید من با آزاده چه برخوردی دارم یا آزاده برای من چه کار میکنه. اما حداقل شب قبل از امتحان اختبار تا صبح پیشم بیدار نشست و نگذاشت حتی به اندازه آوردن یک لیوان آب از کتاب ودرسم دور بشم و صبح امتحان هم با قرآن و دعا بدرقه ام کرد و ظهر پس از امتحان هم موبایل من و خودش و تلفن خونه و زنگ در آپارتمان را قطع کرد تا مبادا صدایی بخواد من و اذیت کنه… از اینجا به بعد هما صدای حسین را نمی شنید و فقط در ذهنش رفتارها و برخوردهایی که در این مدت با امید داشته را مرور می کرد. از اولین روز نامزدی که به اتفاق تصمیم گرفتند به اماکن تاریخی شهر بروند و در حین قدم زدن از تعلقات مشترک یکدیگر می گفتند و لذت می بردندتا روزهای پس از آغاز زندگی مشترک که با هر قدمی که به جلو می رفتند بیشتر به اختلاف می رسیدند و هر اتفاق تازه¬ای در ارتباطشان تبدیل به جنگی تمام عیار می شد .
هما مدعی بود که دختری فمینیسم هست و تابع آداب و سنن گذشتگان نیست برخلاف هما، امید علیرغم احترام به عرف و سنت نگاهی خاص به اندیشه های نو داشت. اولین کنش و واکنش این طرز فکر در اولین نوروز آشنایی پس از چند ماه نامزدی رخ داد. قضیه از این قرار بود که خانواده امید جهت گذراندن تعطیلات نوروز شمال کشور را پیشهاد دادند تا همگی اواخر اسفند به سمت شمال رفته و هفته اول تعطیلات را در آب و هوای چالوس و نوشهر بگذرانند و سپس به شیراز برگشته و به دیدو بازدید عیدانه بروند. هما اولین نفری بود که به این سفر دعوت شد و اولین نفری بود که مخالفت کرد. ادعای به روز بودن و فمنیسم بودن برای هما حکایت ضرب المثل کرِ با صرفه داشت که اهالی شیراز برای افرادی به کار می بردند که آنچه به نفعشان بود می شنیدند و آنچه به ضررشان بود را بسان کسی که گوش شنوا ندارد نمی شنود،همین یک بام و دوهوا بودن های هما در مواجه با مسائل و اتفاقات روزمره در همان روزهای ابتدایی نامزدی امید را به این یقین رسانده بود که انتخاب هما اشتباه است اما در جهت حفظ ظاهر و تلخ نکردن کام خانواده ترجیح می داد سکوت اختیار کند و امیدوار به درست شدن اوضاع بود. ادامه ماجرای نوروز و تعطیلات منجر به اولین درگیری و توهین هما به امید و خانواده اش بود. هما مدعی بود طبق رسم و رسوم خانوادگی خانواده شوهر باید برای عید اول عروسشان هفت¬سین بیاورند و خانواده امید به عمد سفر را انتخاب کرده اند تا از این تکلیف شانه خالی کنند. توجیهات و دلایل امید هیچ فایده ای نداشت و به ناچار امید، در بدترین شرایط مالی با قرض کردن پول از مهرداد، سعی کرد بهترین هفت سین بازار را برای هما خریداری کند و طبق سنت و رسمی که هما مقرر کرده بود نزد او رفت.
هما تمام این اتفاقات را ناشی از کوتاهی و دهاتی بودن امید می دانست و همچنان خودش را برتر از او تصور می کرد. در همین حال و هوا بود که حسین با تعارف چای و شیرینی او را به عالم واقع برگرداند.
هما استکان کمرباریک چای را با آهی از کلافگی برداشت و جرعه ای نوشید و یکدفعه و بی مقدمه هر گفتند: «شما میدونید الان امید کجاست؟» و سکوت پاسخی بود که شنیده شد.
امید کرخت و خسته با صورتی که آثار سرماخوردگی و بی حالی در آن دیده می شد سوار بر خطی های ونک – کرج پیش از آنکه خودرو خطی به سمت کرج راهی شود به خواب رفت. قرص های مسکن و خواب آور هم نتوانسته بودند فکر هما را از ذهن امید دور کنند و مانع حرکت و جنب و جوش ویروس های سرماخوردگی شوند،امید گیج خواب و خسته راه به هر شکلی که بود چند قرارداد را بررسی و حاشیه نویسی کرد، اما حس و حال نشستن پشت میز کارش در اتاقی تنها نداشت.
تصمیم گرفت به بهانه سرکشی به شرح وظایف کارکنان شرکت به جمع آنها اضافه شود. همین که وارد سالن شد آبدارچی در حال توزیع چای بود که با امید رو به رو شد. مش قدرت از آن مردان نیکِ لرهای نورآباد ممسنی فارس بود که خودش را از این جهت همشهری امید می دانست و با او احساس رفاقت و صمیمیتی بیشتر از سایرین داشت. همین که حال و روز امید را دید با لهجه لری قربان صدقه ای کرد و رفت داخل اتاق مدیریت و چند دقیقه بعد با یک لیوان آب پرتقال آمد سراغ امید.مش قدرت مانند مادری دلسوز ضمن توصیه های طب سنتی امید را تشویق به خوردن آب پرتقال و لیموشیرین کرد. امید اگر چه چشم در چشم قدرت داشت اما حواسش پی زندگی و حوادث گذشته بود. با خودش گفت سه سال زندگی دریغ از یک لیوان آب خنک که با دل خوش از دست هما نوشیده باشد آب پرتقال پیش کش.
قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.