علی رضا کیهاندخترم ۷ ساله است .روز گذشته ،بین من و (دختر و پسرم )، یک بحث رخ داد .بحث بر سر رفتن به جایی بود و یکی آنها گفتند و یکی من گفتم و خلاصه کار به بحث کشید .
من گفتم نمی آیم .با مادر بروید .آنها هم مادر را واسطه کردند و من هم واقعا کار داشتم و نمی توانستم در آن ساعت با آنها باشم.
کمی گذشت و کار من با موبایل انجام شد .تقریبا آتش بحث فرو کش کرده بود .
دخترم ،از آن دختر هایی است که وقتی راه میرود ،انگار روی آب قدم می گذارد و وقتی نگاه میکند ، من بازی را می بازم .با همان حس و حال خودش آمد کنار من و گفت :بابا!
من هم کمی خودم را گرفته بودم .
دوباره گفت :بابا!
دیگر طاقت نیاوردم . یعنی نمی توانم یا نباید که بتوانم در برابر دخترم بیشتر از این مقاومت کنم ..نباید که بتوانم …
گفتم :بله .بفرمایید
گفت : بابا ،ببین .شاید شما درست میگی ، ولی با نیامدنت ،هم ما را ناراحت می کنی ،هم خودت ناراحت می شی .اگر می خوای ناراحت نشی ؛باید راه سخت را انتخاب کنی
من ،متوجه نشدم .فکر کردم اشتباه گفته .
گفتم :چکار کنم ؟
گفت :اگر می خوای ناراحت نشی، باید راه سخت را انتخاب کنی .
بعد ، خیلی آرام رفت.
این جمله ،یکی از فلسفی ترین ،ایهام ساز ترین و چالش برانگیز ترین جملاتی بود که در تمام عمرم شنیده بودم .
وما رفتیم …