دکتر ناصربهمنی*انسان از ناکامی خود لذت میبرد! بسیاری از مردم از این حالات خود، خوش هستند و وقتی بدبخت هستند، خوشحال اند!
در واقع، آنان ابدا تحمل خوشبختی را ندارند.
وقتی رنجور هستند احساس خوشبختی می کنند و وقتی خوش هستند احساس بدبختی!
شاید به این گفته بخندید، ولی این نکته در مورد بیشتر مردم درست است؛ و باز هم دلایلی برای این هست!
وقتی بدبخت هستی، احساس همدردی دیگران را بر می انگیزی.
وقتی خوشحالی، هیچ کس واکنشی نشان نمی دهد و در واقع، مردم به شادی تو حسادت می کنند.
هنگامی که بدبختی، همه دوستت هستند و با تو همدردی می کنند، حتی دشمن تو نیز با تو ابراز همدردی می کند، ولی وقتی خوشحالی و شاد، حتی دوستان هم احساس حسادت و دشمنی خواهند کرد.
وقتی خوشحال هستی، مردم زیاد به تو توجه ندارند و حتی می پندارند که تو دیوانه هستی! تو شاد هستی؟!
کی تا به حال شنیده که انسان مذهبی باید شاد باشد؟
انسان شاد باید دیوانه باشد!
ولی وقتی غمگین هستی همه تو را قبول دارند و فکر می کنند همه چیز جور است و باید هم همین طور باشد!
مردم از ناشادی تو شاد هستند و علت توجه آنان به تو همین است. زیرا وقتی تو شاد نباشی، آنان مقایسه می کنند و احساس خوبی دارند که:
«پس من وضعم نسبتا خوب است، مردم چه بدبخت هستند! حداقل، من زیاد بدبخت نیستم! بدبخت هستم، ولی نه زیاد!»
او می تواند مقایسه کند.
وقتی خوشحال هستی، دیگران سعی می کنند تو را ناخوش کنند و پایین بیاورند. آنان با دیدن خوشحالی تو احساس اندوه می کنند،
«پس تو خوشحالی!
چیزی به دست آورده ای؟»
آنان تو را انکار می کنند و برایت دردسر درست خواهند کرد!
این دنیا پر از افراد بدبخت و غمگین است: آنان به هیچ انسان خوشحال و شاد فرصت زندگی کردن و خوش بودن نمی دهند.
در مورد شاعری بزرگ شنیده ام که پیرمردی شصت ساله بود و در بیمارستان خوابیده بود و کاری نداشت. در مورد زندگیش فکر می کرد: یک زندگی سراسر رنج و اندوه. او ترانه های زیبایی سروده بود، ولی تنها آهنگ بودند و چیزی واقعی نبودند. او استعداد شعر سرودن داشت، ولی این شعرها از روح او برنخاسته بودند، تنها از روی عقل و ذهن بودند. او مهارت داشت و تکنیک شعر را می شناخت، ولی اینها از قلبش سرچشمه نگرفته بودند. پس او در تخت دراز می کشید و نمی دانست چکار باید بکند. او فکر می کرد که تمرکز می کند. با خود گفت: «من شصت سال دارم و چندی دیگر خواهم مرد، چرا زندگیم را هدر بدهم؟ آیا من نمی توانم شاد باشم؟» و سپس متوجه شد که موضوعی که او را غمگین کند وجود ندارد. او همه چیز دارد: هر چه که یک انسان در زندگی نیاز دارد فراهم آورده بود: اعتبار، احترام، شهرت، پول، خانه، همسر و فرزندانِ خوب. او همه چیز دارد. پس چرا ناشاد است؟
سپس به تمام این غمها و غصه ها خندید و شروع کرد به خندیدن. پرستار صدایش را شنید و با شتاب دکتر را خبر کرد. او از این حرکت پرستار بیشتر خنده اش گرفت و در پاسخ دکتر که می پرسید: «چه خبر شده؟!» او بازهم با شدت بیشتر می خندید.
فورا او را به بخش بیماران روانی منتقل کردند. او خودش به من گفت: « و من باز هم در آنجا بیشتر خندیدم. در آنجا به من گفتند که شما دیوانه شده اید! و من بازهم شدیدتر خندیدم. به آنان گفتم که هیچ اتفاقی نیفتاده، ولی کسی گوش نمی کرد! آنان می گفتند: همه شاهد هستند که تو در عین اندوه شروع به خندیدن کرده ای!»
آری، اتفاقی افتاده و ذهن او دیگر «عاقل» نیست!
وقتی به دیدار من آمد و داستانش را گفت، اضافه کرد: «تا وقتی احساس بدبختی می کردم و غم زده بودم، هیچ کس مرا دیوانه نمی پنداشت.»
*روان شناس