رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت پانزدهم
محمد هادی جعفرپورهمینطور که اصغر و پدر آیدا مشغول بحث و جدل های سیاسی –اجتماعی بودند امید برای رهایی از دروغ ها و ژست های دروغین اصغر خودش را به مرور حوادث و اتفاقات زندگی اش با هما سپرد که به موازات همین اتفاق عباراتی مانند خود کرده را تدبیر نیست،خودم کردم که لعنت بر خودم باد و از این دست ضرب المثل و جملات شد ورد زبانش.
او به جای فکر و اقدامی اساسی خودش را تسلیم کائنات واسیر قسمت می دانست طوری که باورش شده بود شرایط زندگی با هما آزمون الهی است در سنجش صبر و تحمل اوو معیار میزان توکلی است که به خداوند مهربان دارد. حکایت امید جریان قماربازی است که در مواجه با باخت های متعدد ناچار هست خودش را به بی خیالی بزند وگرنه به کل از زندگی و کار ساقط خواهد شد. موقعیت شغلی که امید با تلاش شبانه روزی برای خودش بدون هر نوع وابستگی و سفارش ایجاد کرده بود مستلزم تلاشی خالصانه و مستمر بود. همینطور غرق در فکرو مرور کارهای فردا بود که با صدای هما وارد جمع خانوادگی شد و گفت: جانم؟ هما با پوزخندی معنادار: جانم؟ بلندشو آقای بازیگر برا من فیلم نیا. حواست کجاست؟ فکر کی بودی که دو ساعته صداتون می کنند و جواب نمیدی! نکنه امشب قرار داشتی ؟
شکلی نیست به طرف اس بزن بگو خاله و شوهر خاله زن بدریخت و دیونه ام به زور برا شام گفتند بمون. هما پشت هم چنین حرف هایی را تکرار می کرد و حاضرین به جز پدرش گره به ابرو می زدند و انگشت اشاره اشان را با دندان های جلو نیش میزدند.میز شام آماده شد و همگی دور میز نشستند جز هما که تعمدا دیرتر از همه حاضر شد و گوشه ی سمت چپ میز طوری نشست که همه ی حاضرین از تعجب ابرو بالا انداختن،کم محلی و اهمیت ندادن امید سبب شد دیگران هم حرفی نزنند، خوردن شام در سکوت معنا داری ادامه داشت و بهجز صدای ضربات قاشق و چنگال ها به کف بشقاب های گل قرمزی که یادگار مادربزرگ بیتا بود صدایی شنیده نمی شد که یکباره و بدون مقدمه صدای صاف کردن گلو و خوب گفتن هما توجه همه را جلب کرد ،حاضرین منتظر بودند تا آیدا حرفش را ادامه دهد. آیدا رو به روی هما بود و دائم به امید تعارف می کرد که آقا امید بفرمایید تعارف نکنید مامان می دانست که شما مرغ سوخاری دوست دارید بفرمایید نوش جان. امید هم با کلمات کوتاه پاسخ محبت آیدا را می داد که به یکباره لقمه در گلوی همگان گره خورد وقتی آیدا رو به هما کرد و گفت: اگر روزی مجبور بشی در دادگاه حاضر شوی آقا امید و به عنوان وکیل انتخاب می کنی؟ هیچ کلامی از ذهن و دهان کسی پرتاب نشد جزهما که در کمال خونسردی ظاهری اما با حرص و عصبانیت یک نه موکد و دنباله دار گفت و ادامه داد که من خودم بلد هستم از حقم دفاع کنم چند تا ماده و تبصره سر هم کردن که کاری نداره این وکلا الکی شلوغش می کنند تا…که پدر آیدا کلام هما را قطع کرد و گفت :عجب واقعا از تو که دختر اهل مطالعه و کتاب هستی و از قضا همسرت هم وکیل هست این طور قضاوت کردن بعید و زشته عمو جان دوره دوره ی تخصص گرایی است ..که دوباره آیدا اینبار رو به امید ادامه حرفش را گرفت و گفت: شما چی آقا امید اگر کسی از شما بخواهد که برایش شکواییه ای تنظیم کنید بعد حین تنظیم شکایت و شنیدن صحبت های طرف متوجه شوید که طرف شکایت موکل تان هماهست چه کار می کنید .
امید پیش از پاسخ دادن به آیدا با دست ازاو طلب آب کرد و با همین واکنش و نگاه پدر آیدا که آیدا را دعوت به تمام کردن بحث و خوردن شام کرد. ادامه شام در سکوت سپری شد اما… برخلاف ظاهر ساکت و آرامی که همگی به خود گرفته بودند ذهن همگی درگیر فکر و پرسشی بود که آیدا ایجاد کرده بودو مهمترین چالشی که ذهن همه را به یکدیگر متصل می کرد یک پرسش واحد ؟. اینکه منظور آیدا از طرح چنین بحثی چه چیزی می تواند باشد؟ و در این میان ذهن و فکر هما و امید هر یک به نوعی بیش از دیگران مشغول بود. شام در سکوت به پایان رسید و حین جمع کردن میز طبق یک عادت همیشگی اصغر ته مانده غذاها را برای گربه و سگ های ولگرد جمع کرد و درون ظرفهایی که خاله ی هما آورده بود کرد. میز شام که جمع شدآیدا با سینی چای وارد سالن شد متلک ها و شوخی های معمول با دختران مجرد هنگام آوردن سینی چای سبب شکستن سکوت ادامه دار جمع گردید که حاضرجوابی آیدا و تعارفات معمول مادران در چنین مواقعی کمی فضا را به سمت بذله گویی و شوخی سوق داد و در این بین تنها کسی که کماکان سکوت اختیار کرده بود امید بود که پدر آیدا با اشاره ای به او از دخترش خواست به رسم مهمان نوازی ابتدا سینی چای را به امید تعارف کند که با این حرکت سینی چای به طرف امید هدایت شدو مهندس ادامه داد:دخترم چای اول و به آقا دکترتعارف کن بلکه از فکر کشتی های غرق شده اش فاصله بگیرد که امید با آهی بلند و کشیده لبخند تلخی تحویل مهندس داد و گفت: شرمنده ذهنم درگیر کارهای فردا بود لحظه ای از جمع دور شدم کدام کشتی عمو جان من هستم یک بلم دو نفره وهزارتا گرفتاری رنگ و وارنگ که امیدوارم با کمک خدا از پس تکالیف و تعهدات زندگی شخصی وحرفه ایم بر ایم وابتدا اهل بیت خودم و بعد موکلهایم رابه آرامش برسانم. دیالوگ امید و مهندس ادامه داشت که طبق معمول چنین مواقعی هما با پوزخندی زننده پرید وسط حس و حال امید که همین دکتر دکتر گفتن شما باعث شده این آقا را هوا برداره که نکنه واقعاً خبری هست و از سر هما زیاد هستم پس ولش کنم برم تا قدرم و بدونه و بیاد منت کشی و … که پدر هما وارد بحث شد که اصلاً از این خبرها نیست دخترم همه فامیل و دوست وآشناخبر دارند که تو از امید سرهستی و ایشان خودش بهتر از هر کسی میدونه که … پدر آیدا با قهقه ای تصنعی باعث ساکت شدن اصغر شد و خطاب به پدر هما گفت :که انگار به جای این دو تا جوان باید اول با تو صحبت می شد بنده خدا من میخوام کاری کنم مشکل این دو تا جوان رفع و رجوع بشود تو داری به طبل ناسازگاری می کوبی؟ اصلاً مگر بین زن و شوهر این حرف و حدیث ها جایی داره که من از تو بهترم و چه و چه ما مثلاً آدم هستیم و قراره با ازدواج نیمه ی هم و تکمیل کنیم که صد البته خوب و سرور بودن یکی باعث رشد آن یکی میشه و یک خانواده درست و حسابی حاصل این تعامل خواهد بود. من که معتقدم هم آقا امید هم هما خانم برازنده و شایسته هستند و خیلی هم به هم میآیند و انشاءالله همین امشب کدورت و دلخوری اگر هست دور ریخته می شه و …
کدورت و دلخوری؟ نه عموجان هر چه هست ادعا و طلبکاری این آقای نسبتاً محترم و پر رو هست. هما طبق معمول همیشه، بدون رعایت حس و حال گوینده و بی توجه به حرمت بزرگتر و شخصیت طرف بی مقدمه کلام مهندس و قطع کرد و حرف های همیشگی اش را تکرار کرد. مهندس آنچنان بی تفاوت به حرف های هما، امید را به نوشیدن چای دعوت کرد که همگی به استثناء هما و پدرش متفق القول در ذهنشان این نتیجه حاصل شده بود که حرف زدن با این پدر و دختر بی فایده و اثر خواهد بود که طبق یک قرار ناگفته هر یک بی تفاوت فنجان چای خویش نوشیدند و از رنگ رخساره هریک چنین برداشت شد که تصمیم گرفتند هیچ بحث و دخالتی راجع به مشکل هما و امید نداشته و به زندگی خویش برسند.امید پس از نوشیدن چای و تحمل نیش و کنایه های این پدر و دختر به شدت هوس گیراندن یک نخ سیگار سراغش آمده بود که تقارن این هوس و با جایگاه عقربه های ساعت دیواری سالن پذیرایی منزل مهندس فرمان خداحافظی را بی اختیار به امید دادند.آیدا و برادرش به قصد بدرقه کردن امید با وی تا داخل حیاط همراه شدند که داخل حیاط کنار شب بوها و بنفشه هایی که پدر بیتا هر سال قبل از بهار درون باغچه باصفا خانه می کاشت آیدا با گفتن ببخشید آقا امید موجب ایستادن هر سه زیر آلاچیق شد .آیدا بی معطلی ادامه داد که لطفا یک وقت ملاقات برای من داخل دفتر بگذارید. امید با لبخندی همیشگی و چهره مهربانش که خالی از هر تعارف و تملقی بود رو به آیدا و برادرش کرد و گفت: در خدمتم. هر وقت خواستدید تشریف بیارید ولی میتونم بپرسم بابت چه موضوعی ؟؟که آیدا بلافاصله گفت در مورد قانون اساسی باید کنفرانس بدهم خواستم بیام دفترتون چند تا کتاب امانت بگیرم و کمی راهنمایی ام کنید .
قرار ملاقات برای فردا ساعت هفت عصر تعیین شد . امید چند قدم که از منزل مهندس دور شد دور و اطرافش را وارسی کرد تا دوست و آشنایی شاهد سیگار کشیدنش نباشد که کسی نبود و امید به وصال هوسش رسید.از اولین کام سیگار تا اذان صبح که خواب و بیدار سر به سجده داشت به حرکات و حرفهای هما و پدرش آنقدر فکر کرد که جز بیچارگی و کلافه بودن هیچ حاصلی ندید. پس از نماز و صبحانه راهی شرکت حاج امیر شد و از صبح تا ساعت چهار بعد از ظهر یک پشت مشغول رتق و فتق دستورات حاج امیر بود طوری که یک ربع به پنج یادش آمد ناهار نخورده و داد معده بیچاره به گوش فلک رسیده سفارش ناهار و گرفتن آژانس با هم انجام شد.وارد دفتر که شد بی معطلی چند لقمه از غذای سفارشی سرد شده خورد و شروع کرد به مرتب کردن دفتر. منشی داشتن طبق مصوبه هما ممنوع بود و امید مجبور بود خودش دفتر را مرتب کند. عطر و بوی چوب جنگل های شمال با سوزاندن عود در سراسر دفتر لابه لای آوای دلنشین پیانو استاد جواد معروفی با عطر چای تازه دم فضای رمانتیک و خاصی به اتاق کار امید داده بود. امید چای به دست با دست چپش رمان جای خالی سلوچ …
قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.
مثل همیشه عالی و البته گاهی به صبر امید غبطه میخورم و از طرفی صبر و لایق مورد و موضوع و انسانی می دونم که ارزشش رو داشته باشه دوست داشتم امید ادم محکمی بود که خودش رو از این گرفتاری رها میکرد