مهدی بذرافکنتا چند سال پیش وقتی دلمان می گرفت می زدیم به دل خیابان ها تا بلکه دلمان باز شود.
حالا اما دلمان که می گیرد به خیابانها که می زنیم دلمان بیشتر می گیرد.
مثلا دیروز من «دل گرفته» به دل خیابان های اطراف منزل زدم برای «دل باز» شدن.
همان اول خیابان پوستچی با دیدن مادر و فرزند کوچکش که عاجزانه از رهگذران تقاضای کمک می کردند حساب کار دستم آمد.
از ادامه آن مسیر منصرف شدم. بازگشتم به سمت خیابان ذوالانوار آنجا سر خیابان پشت چراغ قرمز بچه های کار با هم دعوایشان بود.
بزرگترشان، کوچکترشان را کتک می زد و بقیه با چشمانی ترس آلود این صحنه تلخ را نگاه می کردند؛تا من برسم جوانمردی پیدا شد و آن دعوای نابرابر را خواباند.
این دومین ضد حال بود.
از ادامه این مسیر هم منصرف شدم. باز هم برگشتم؛ این بار از این سر ذوالانوار به آن سر ذوالانوار سمت ۳۰متری؛ رسیدم.
خوشبختانه اتفاقی نیفتاد. به سمت «هنگ» رفتم. اما متاسفانه از دیدن صحنهای واقعا هنگ کردم.
مادر و پسر حدودا هشت ساله اش در حال گل فروشی گویا به رانندهای اصرار کرده بودند برای خرید گل؛راننده هم معلوم نبود از کجا عصبانی است درب ماشین را باز کرد و چنان فریادی سر زن بی نوا کشید که کودک از ترس زد زیر گریه…
این نوشته کوتاه نمایشنامه نیست برای غلیان احساسات شما.
شوربختانه آن قدر از این صحنهها در اطرافمان هست که دیگر به جزیی از زندگی ما تبدیل شده….