رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت دوازدهم
محمدهادی جعفرپورهما طوری که می خواد دزد بگیره پاورچین طور به سمت کیوسک تلفن حرکت کرد و به موازات قدم های او، امید از پشت کیوسک با سرعت باد بیرون آمد گوشی را برداشت و تا آنجا که می توانست از بیمارستان دور شد.
زمانی که مطمئن شد از هما خبری نیست. روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست و لبخندی تلخ روی لبانش نقش بست. با خودش شروع کرد به حرف زدن که اصلاً چرا نرفتی با هما حرف بزنی؟ چرا مثل دیوانه ها فرار کردی؟ و ده ها چرای دیگر که هیچ جوابی برایشان نداشت.این وسط صدای مدام و مکرر اردک ،گوش خراش بود و مزاحم که برای خلاصی اش صندوق دریافت پیام ها را باز کرد، رگباری از پیام های همیشگی هما هجوم آوردند بر حال و روز نزارِ امید،توهم جدید، و این بار موضوعِ توهمِ خیانت، آیدا بود دختر بچه ی معصوم و مهربانی که اصرارهای هما به حسن خلق آیدا سبب صمیمیت با وی شده بود.
از پیام های هما صرفنظر کرد تا به پیامی از خانواده ی مهندس برسد که دریافتی نداشت مگر یک پیام از شماره ناشناس،« امیدجان سلام بیتا هستم لطفاً اگر هما راجع به برنامه امروز حرفی زد یا سوالی پرسید جوابی نده تا خودم بهت زنگ بزنم.» متن پیام بیتا ذهنش را بیش از پیش درگیر کرد و با خودش گفت: یعنی داخل دفتر پدر آیدا چه اتفاقی افتاده که بیتا چنین پیامی داده؟ به فکرش رسید که شاید با دقت در فحش و ناسزاهایی که هما ارسال کرده بتواند به سرنخی برسد. تک تک کلمات ارسالی هما را با دقت خواند و تنها نتیجه ای که گرفت همان دریافتی بود که قبلاً به آن رسیده بود. آیدا معشوقه خیالی جدید ذهن هما برای امید ،با مرور این پيام مغزش سوت کشید و گیجگاهش شروع کرد به تپش و طرح این سوال که، چطور می شود ذهن یک انسان تا این حد مریض باشدکه راجع به دختربچه دبیرستانی که او را خواهر بزرگتر خودش می داند چنین تفکر و برداشتی داشته باشد؟ تنها راه چاره، مشق و تمرین صبوری بود. گویی باید با هر دم و بازدمی به تحمل و صبر در اتفاقات زندگیش عادت کند. پیاده به راه افتاد و دائم صفحه موبایلش را چک میکرد تا بلکه شماره ناشناسی روی آن نقش ببندد و بیتا آن سوی خط باشد تا رسیدن به دفتر بیش از صد بار صندوق دریافت پیام و لیست تماسهای ناموفق را مرور کرد اما هیچ خبری نبود. به دفتر که رسید خسته تر از آن بود که حال و حوصله درست کردن غذا داشته باشد با تکه ای نان خشک و پنیر خودش را سیر کرد و تا دم آمدن چای رفت سراغ سجاده بلکه کمی از استرس و نگرانی دور شود . عطر چای لاهیجان که در فضا ی دفتر پیچید همراه با رنگی چون عقیق یمنی سببی شد تا دلش هوایی جنگل های شمال شود پوز خندی به هوای دلش تحویل داد و با بلیط یک سره ای به عالم بدبختی هایش برگشت.
لیوان چای و پرونده ها و صدای گوینده رادیو جوان مونس این شبهای امید مانند دوران مجردی اوست با این تفاوت که دغدغه های آن دوران ساختن زندگی خاص با شور و شوق جوانی و امید به آینده ای روشن اما اکنون هر چه هست بی حاصلی و عبث. خودش را رها کرد در عالم کار و پرونده ها. وقتی شروع به کار و نوشتن لایحه میکرد گویی عاشقانه ترین غزل حافظ را مشق می کند. باور و اعتقاد ش این بود که وکالت شغل و حرفه ای صرف و مطلق نیست بلکه هنری است آمیخته با فنون مختلف. یک وکیل دادگستری علاوه بر فن بیان و شیوایی قلم نیاز به مطالعه در علوم اجتماعی و حتی سینما و بازیگری هم دارد چرا که گاهی ناچار به ایفای نقش میشوی. تو در مقام وکیل یا مشاور لازم است با شخصی که تو را انتخاب کرده تا همراهی اش کنی همدردی کنی. گاه در شادترین لحظه زندگی در غم و اندوه او شریک بشوی و یا برعکس ممکن است با تمام مشکلات و ناراحتی هایت در شادی او ناشی از پیروزی اش لبخند به لب داشته باشی. اینگونه است که در عالم وکالت ممکن است شاهد یک سکانس با پلانهای متضادی چون کمدی و تراژدی باشی و چنین امری تحقق نخواهد یافت مگر با مطالعه کتاب و آشنایی با هنر. گوینده رادیو جوان برنامه های شبانگاهی را اعلام کرد و امید طبق عادت متوجه گذشتن ساعت از نیمه شب شد. خستگی پلکهایش موازی با اعلام برنامه های رادیو برای امید به منزله آماده شدن برای خوابیدن و لیست کردن کارهای فردا بود. همین که خواست زیر کتری را خاموش کند صدای اردک وی را فراخواند. پیام از همان شماره ناشناس اما آشنا بود. «سلام اگر بیداری به این شماره زنگ بزن» بیتا. ادامه پیام شماره تلفن هشت رقمی منطقه قلهک بود و این یعنی بیتا هنوز بیمارستان هست. بلافاصله تلفن بی¬سیم دفتر را برداشت همینطور که شماره اعلامی بیتا را میگرفت لیوان چای را لبریز کرد و سیگاری آتش زد. گفتگوی طولانی و شاید پراسترس در پیش بود. پیش از تمام شدن اولین بوق تماس بیتا با سلام، گفتگو را شروع کرد و امید ادامه داد. سلام بیتا خانم ببخشید واقعاً شرمنده شدم.
باعث دردسر خانواده، آیدا چی شد الان حالش چطور هست؟ بیتا: تماس گرفتم تا چند مورد و برات توضیح بدهم نه اینکه بخوام شرمندگی و خجالت شما را ببینم. تو خودت میدونی همه ی خانواده چقدر تو را دوست دارند. اما الان موضوع این نیست مسئله اصلی آیدا هست. این هما خانم از همون اول که وارد شد با همه سرجنگ داشت اول که با من سرسنگین بود و بعد که دید آیدا گوشی به دست اینطرف و آنطرف در حال نوشتن پیام هست کنجکاو شد و گیر داد به آیدا که تو با کی چت میکنی مثلاً مهمان دعوت کردی بیا بشین دور هم باشیم آیدا هم برای اینکه هما شک نکنه آمد کنار او نشست و شروع کرد به مسخره بازی و شوخی که آره دارم با نامزدم که خارج از کشور هست چت می¬کنم و قرار خواستگاری می گذارم و … از این جور حرف¬ها که یکدفعه هما هجوم برد طرف آیدا که باید گوشیت و چک کنم. آیدا ادامه همون حالت شوخی و بازی شروع کرد به دویدن دور میز و مثل دختر بچه ها بالا و پایین می پرید ما هم با سوت و دست وارد بازی شدیم اما هما هر لحظه جدی و عصبی تر آیدا را دنبال میکرد که یکدفعه زد پشت پای آیدا و سر و صورت آیدا خورد به گوشه میز و نقش زمین شد ،گوشی هم از دستش افتاد طرف هما. یک لحظه همه ساکت شدند و با نگاهشون هما را شماتت کردن ،هما در عوض دلجویی از آیدا گوشی و برداشت گرفت جلو صورت آیدا که باید قفل صفحه را بازکنی تا ببینم باکی چت می کردی. صورت آیدا غرق خون ،همه دست پاچه دنبال زنگ زدن به اورژانس و پیدا کردن راهی برای بند آوردن خونریزی ، هما خونسرد بالا سر آیدا ایستاده بود و اصرار به دیدن پیام های آیدا داشت که آیدا گفت: اصلاً به تو چه با کی در ارتباط هستم تو اصلاً جنبه نداری. بیچاره امید …همینکه آیدا گفت بیچاره امید. هما انگار بدترین فحش ها و حرفهای عالم و شنیده و افتاده روی آیدا شروع کرد به کشیدن موی سر آیدا و سیلی زدن و … هیچ کس قادر به کنترل هما نبود. موهای آیدا در دست هما و با هر بار گفتن «بیچاره امید یعنی چی» سر آیدا را به زمین میکوبید تا اینکه آیدا از هوش رفت و حالا نوبت موهای خودش بود وقتی دید آیدا از حال رفت شروع کرد به کشیدن موهای خودش و کتک زدن خودش و زنگ زد به بابامهندس که بیا ببین دخترت با شوهر من دوست شده!
از جلو دفتر بابا تا بیمارستان هما مدام گریه می کرد و می گفت من آیدا و کشتم و از این تیپ حرفها تا اینکه رسیدیم بیمارستان ، بخیه کردن ابرو آیدا که تمام شد. خواستیم بیایم بیرون که آیدا وسط بخش سرش گیج رفت و خورد زمین که دکتر بخش بلافاصله دستور سی تی اسکن داد که موقع سی تی می بینند…. بیتا بغض کرد و زد زیر گریه امید با نگرانی آب دهانش را طوری قورت داد که بیتا آن سوی خط صدای دلهره ی امید را شنید و با بغض ادامه داد ،دکتر داخل جواب سی تی آیدا یک زائده دایره شکل دقیقاً پشت سر آیدا بیرون جمجمه اش دیده که براش تازگی داره نه شبیه تومور هست نه چربی…بیتا با گریه ادامه داد: باید تا صبح صبر کنیم تا یک بار دیگه سی تی اسکن کنند اما آیدا هر ده دقیقه یک بار میگه سرم درده خیلی درد دارم تا حالا هم دو تا مسکن بهش زدیم اما بی¬فایده است. امید جان همه خانواده روی پاکی و ایمان شما قسم می¬خورند این وقت شب مزاحمت نشدم تا برات خاطره امروز و بگم اگر این وقت شب بهت زنگ زدم خواستم بگم برا آیدا دعا کنی در واقع برای همه خانواده دعا کن چون اگرخدای نکرده… که امید بغض فرو داد،آه کشید و گفت: شما که جلو کیوسک روزنامه فروشی به هما گفتید مشکلی نیست و آیدا مرخص میشه پس چرا اینطور شد؟ بیتا با کمی مکث گفت: ببخشید!! اینقدر این خانم شما روی اعصاب و روان همه بود که برای رفتنش حاضر بودم صد تا دروغ دیگه هم بگم تا تشریف ببرد. امید جان تو را خدا دعا کن تا همه چی با خیر و خوشی تمام بشه وگرنه… سکوت بیتا بعد از این عبارت موجب شد امید دوباره حرفش را با حالت سوالی تکرار کند. وگرنه؟ بیتا ادامه داد که با توجه به کارهایی که هما کرده و حرفهایی که برای بابا پیام کرده راجع به رابطه شما و آیدا فکر نکنم بابا به این راحتی کوتاه بیاد مگر اینکه آیدا انشاءا… سلامت از روی تخت بلند بشه.
امید و بیتا با آرزوی سلامتی آیدا تلفن و قطع کردند و هر کدام رفتند سراغ سجاده و دعا تا بلکه خداوند مهربان رحم و رئوفتش را نصیب ایشان کرده و آیدا با کمترین مشکل از بیمارستان مرخص شود. صبح امید با صدای زنگ دفتر از خواب بیدار شد داخل چشمی در که نگاه کرد مأمور ابلاغ و دید که پشت در ایستاده اما بدون اوراق و کیف. در که باز شد مأمور ابلاغ در حد سلام و صبح بخیر مکثی کرد و مستقیم رفت سمت سرویس بهداشتی و امید هم رفت سراغ کتری و بساط صبحانه.
صدای پرستارها و کارکنان بخش هنگام تعویض شیفت باعث بیداری بیتا شد و او با چشمانی نیمه باز و بسته رفت بالای سر آیدا و سرش را گذاشت کنار سر آیدا و دوباره خوابش برد. چند لحظه ای از چرت زدن بیتا نگذشته بود که حس کرد صورتش سرد و خیس شده وقتی چشم بازکرد صحنه ای عجیب و ترسناک دید. بالش زیر سر آیدا غرق خون بود. فریاد بیتا همه آدم های بخش را داخل اتاق آیدا کشاند بیتا بی هوش وسط اتاق افتاده بود هیچ کس جرأت حرف زدن و انجام کاری نداشت. دکتر که وارد شد با تحکم به بیتا اشاره کرد و گفت حداقل این بنده خدا را روی تخت می گذاشتید. همینطور که پرستارها مشغول مرتب کردن تخت برای بیتا بودند دکتر هم آیدا را معاینه کرد و با یک دستش سر آیدا را بلند کرد و دست دیگرش را آرام کشید پشت سر آیدا. چند لحظه چشمانش را بست و تمرکز کرد در اتاق آنچنان سکوتی حاکم بود که صدای ذکر گرفتن دکتر از درون سینه اش شنیده می شد که یکدفعه صدای الله اکبر گفتن دکتر و سپس فریاد آیدا سکوت اتاق را شکست. پیش از هر سوال و جوابی سریع سی تی و آماده کنید شکر خدا مشکلی نیست اما باید مطمئن بشم. دکتر این جمله را که گفت با دستش شیء نوک تیز کوچکی را نشان داد و گفت: اینکه قدما در توصیف آدم می گفتند آدمی آه و دمی بیش نیست همین اتفاق هست که الان ما شاهد آن هستیم. یکی از پرستارها پرسید مگر چی شده دکتر. دکتر صحبتش را با نشان دادن همان جسم کوچک و نوک تیز ادامه داد و گفت: میدونید این چیه؟ پیش از آنکه کسی فرصت پاسخ دادن پیدا کند خودش جواب داد که یک عدد پونز فسقلی یک بخش فوق تخصص مغز و اعصاب و سرکار گذاشته .
بیتا که بیدار شد آیدا در حال خوردن صبحانه بود. با صحنه ای که دیده بود تصور کرد هنوز خواب هست با صدای بلند پرستار را صدا زد که آیدا با تحکمی خواهرانه گفت: چی شده؟ چرا فریاد می زنی؟ بیتا: تو خوبی؟ بیدار هستی؟ آیدا با خنده و کمی تمسخرآمیز گفت: نه الان بی هوشم روحم داره با تو حرف میزنه و صبحانه میخوره. اگر برات تعریف کنم چه اتفاقی افتاده باورت نمیشه. وقتی آن دختر خاله دیوانه سرم و به زمین میکوبیده یک عدد پونز خشکل روی زمین دفتر بابا مهندس از گیسوان کمندم خوشش میاد و میچسبه بهشون که یکدفعه جوگیر شده خواسته وارد جمجمه ام بشه که وسط راه جام میکنه و یا تاقان میزنه. آیدا ذاتا دختری شوخ طبع و بذله گویی بود به همین شیوه موضوع را برای بیتا تعریف کرد و گفت که دکتر با تیغ کشیدن بخشی از موهای پشت سرش محلی که پونز سوراخ کرده بود را ضدعفونی کرده و چند تا توصیه پزشکی و دارو که گفت هر وقت بیدارشدی بری پیشش. بیتا یکی دو لقمه صبحانه و کمی چای با آیدا خورد و رفت سراغ دکتر. وقتی خواست از اتاق بیرون برود آیدا گفت: برو و برگرد تا بهت بگم چه خوابی برا هما خانم دیدم به حول و قوه الهی میخوام بنده خدا آقا امید بی زبون و از شر این دخترخاله خل و چل نجات بدهم.
کاری می کنم که به مرگ خودش راضی بشه،دیوونه است،شوهر به این خوبی ،یکی نیست بگه آخه چه مرگت هست؟
قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.
درود و عرض احترام استاد
مشتاقانه قسمتهای بعد رو پیگیری می کنم .بسیار عالی
قلمتان مانا
عمرتان پایا👌😍🙏