رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت هشتم
محمدهادی جعفرپورسلام صبح بخیر. عزیز ببخشید که برات یادداشت می گذارم. من رفتم.
خلاصه چیزی که برات نوشتم همین جمله دو کلمه ای هست این سه سال و چند ماه خیلی تلاش کردم،سعی کردم با صبوری شرایط ومطلوب زندگی کنم اما نشد که بشه، دنبال مقصر هم نیستم اما مطمئن هستم که هر کاری بلد بودم کردم تا زندگی خوبی درست کنیم میگم درست کنیم که بدانی تلاش و سعی من تنهایی کافی نبوده و نیست، اما از حرفها و رفتار تو فهمیدم که موفق نبودم. دراین مدت تمام تصمیمات با نظر تو بوده اما این بار بدون نظرخواهی از تو این تصمیم و گرفتم. دلایل زیادی دارم برای رفتن و از همه مهمتر ایجاد فضایی برای فکر کردن و ترمیم رابطه امون. اختبار و شرایط کار و دردسرهایی که کارکردن با حاجی برام ایجاد کرده همه موجب این تصمیم شد. میدونم.. هما به اینجای یادداشت که رسید چند تا فحش آبدار نثار امید کرد و با دست چپش یادداشت را مچاله کرد و با آن یکی دستش شماره پدرش را گرفت و جریان را طوری که به نفع خودش بود نقل کرد. پدر هما که تمام کائنات را در پول و مادیات می دید ، اولین نگرانی و سوالی که به ذهنش آمد از هما پرسید برات پول گذاشته؟
داخل یخچال گوشت و مرغ و موادغذایی داری؟ هما طوری با تکان دادن سر پاسخ مثبت با سوالات پدرش داد که کلافه و عصبی بودن به وضوح در رفتارش هویدا بودولی پدرش در ادامه گفت: دخترم اصلاً نگران نباش الان خودم میام پیشت گور باباش هم کرده مرتیکه گداگشنه . هما با فریاد و لحن همیشگی اش که با امید صحبت می کرد سر پدرش داد زد که نمیخواد بیای اینجا من میام خونه شما. پدر هما کمی مکث کرد و با لحنی موذیانه در قالب پدری دلسوز گفت نه دخترم آنجا خونه تو هست اگر ول کنی و بیای بیرون بهانه دستش میدی که بتونه بگه خودش خونه را ترک کرده آن وقت همه تقصیرها گردن تو می افته،نمی تونی نفقه و اجرت المثل مطالبه کنی. هما هیچ حرفی برای پاسخ به پدرش نداشت و با آه و ناله بدون خداحافظی گوشی تلفن را گذاشت. اولین جمعهای بود که باید خودش چای دم می کرد و بساط صبحانه میچید با این وضع بهترین کار را رفتن به رختخواب دید. همین که چشمش گرم خواب شد صدای بازشدن در بیدارش کرد.
امید در مسیر میدان فردوسی به انقلاب فقط به مرور اتفاقات این سه سال و چندماه مشغول بود ، به چهارراه ولیعصر و تاتر شهر که رسید تبلیغ تاتری به کارگردانی ایمان افشاریان دوست دوران مدرسه توجه او را جلب کرد. لحظه ای رفت به دوران نوجوانی و کلاسهای تاتر و شاگردی در محضر استاد مجید افشاریان. همینطور که خاطرات کودکی را مرور می کرد ،خودش را در سالن تاتر در حال تماشای تاتر دید… این معجزه هنر به خصوص هنر فاخر نمایش هست که ذهن انسان را در صدم ثانیه از دنیایی به جهانی دیگر سوق میدهد.امید آنچنان محو هنرنمایی هنرمندان تاتر شده بود که با صدای دست و تشویق تماشاگران متوجه پایان نمایش شد. شاخه گلی به رسم ادب و احترام به کارگردان نمایش تقدیم کرد و از سالن خارج شد. لحظه ای خودش را تنهاترین مخلوق خدا دید و بی اختیار و بدون آنکه مقصد معینی داشته باشد به راه افتاد. اصلاً یادش نبود که چه ساعتی از دفتر بیرون آمده و چطور الان هوا تاریک شده فارغ و رها از گذشت زمان زیر لب شروع کرد به حرف زدن با خودش و بسان دوران کودکی که طفلی ناتوان بود آرزوی مردن و مرگ سراغش آمد و زیر لب ترانه های دلتنگی را زمزمه می کرد.
در خانه که باز شد پدر هما با سرفه ای حضورش را اعلام کرد. نبودن امید را میتوان از فضای خانه و خالی بودن اجاق گاز از ظروف غذا و قوری چای فهمید. خانه ای سرد و بی روح. هما از داخل تخت بی سلام و احوالپرسی سفارش درست کردن غذا داد که با فریاد پدر خودش را جمع و جور کرد. دختره پررو فکر کردی منم شوهر الدنگِ خل چلت هستم که خرده فرمایش میدی. تا من دوش میگیرم بلندشو زنگ بزن دو دست ماهیچه با چلو اضافه بیارن. از همون رستورانی که با امید حساب دفتری داره بگیر یه وقت پولهات و خرج نکنی براشون برنامه ها دارم. ناسلامتی تو خانم خونه ای. هما بدون رغبت و بی حوصله امر پدر را اطاعت کرد و دوباره رفت داخل تخت. پدر هما شامپو امید را تا نصفه روی سر کچلش خالی کرد! همین که عطر و بوی شامپو بلند شد گفت پسر دهاتی چه به خودش میرسه خوب شد خودم از دهات آوردمش. پیک رستوران که آمد هما با دست به در حمام به نشانه آماده بودن میز غذا چند ضربه زد و پدر هما با حوله لباسی امید گویی از حمام دامادی می آید بیرون آمد. هما با دیدن قیافه و سر و وضع پدرش زد زیر خنده که پدر این چیه پوشیدی کلا داخلش گم شدی این حوله ی آن مردک با دومتر قد و هیکل هست.
پدر هما کمی از خودش وارفت اما به روی مبارک نیاورد و بلافاصله نشست پشت میز غذا و شروع کرد به خوردن. آنچنان به جان ماهیچه افتاده بود که گویی از قحطی درآمده و انگار نه انگار که دامادش زندگی مشترک با دخترش را رها کرده او مثلاً بزرگتر این دو جوان هست و باید فکری کند. هر چه هما منتظر ماند تا پدرش حرفی بزند فایده ای نداشت و خودش حرف پیش کشید که پدر چه کار کنم؟ پدر هما در حالیکه استخوان ماهیچه را لیس میزند با دهان پر رو به هما کرد و گفت چی و چه کار کنی؟ هما با حالت عصبی نگاهی به پدرش کرد تا پدر متوجه موضوع شود ، پدر در کمال خونسردی همینطور که لیوانش را از نوشیدنی پر می کرد گفت . هیچی بابا چند روز صبر کن خودش به غلط کردن میافته و با دسته گل و کادوئی گرون قیمت میاد دست بوس. چی فکر کردی دخترم ؟خودم میدونم چه کارش کنم اگر تا سه شنبه آمد که هیچ اگر نیومد میدان ونک و دادگاه خانواده و اجرای مهریه و … آبرو براش نمیگذارم راه به راه هم میریم کانون وکلا که بفهمند چه وکیلی تربیت کردن.
حالا نوبت هما بود که مات و مبهوت حرفهایی شود که میشنود. با همان حالت عصبی و بی حالی با صدایی شبیه فریاد به پدرش گفت:
برم بگم چی اصلاً به آنها چه ربطی داره که من و شوهرم اختلاف داریم مگه جرم کرده که بریم کانون ،درسته که من ازش ناراحتم ولی این کار آخر بی معرفتی و نامردیه خودت که همیشه میگفتی توی خوابم چنین دامادی و نمیدیدی حالا رفتی بالا منبر که چی؟ من زندگیم و دوست دارم امید و هم دوست دارم اما میترسم محبت و دوست داشتن و بهش ابراز کنم یابو برش داره و آنوقت نتونم جمعش کنم وگرنه خودم بهتر از هرکس میدونم امید بهترین مرد برای من هست تو که پدرم هستی برا شهریه دانشگاه و خرید و پول تو جیبی بیست و سه سال سرکوفتم زدی ولی این بدبخت بهترین کلاس کنکور و لباس و خوراک برام تهیه کرده گرون قیمت ترین کادو شما و مامان همین پلاک دوزاری هست ولی امید برا قبولی فوق لیسانسم پراید خرید.
هما یک ریز از پولهایی که امید براش خرج کرده می گفت و آب از لب و لوچه پدرش آویزان شده بود که یکدفعه بلند شد و رفت طرف هما و با علامت سکوت به او فهماند که چیزی نگوید.
دختر چقدر ساده ای اینها همش فیلم و ظاهرسازی هست حالا هم نمیخواد همه را بگی شاید داخل خونه شنود گذاشته باشه و فردا داخل دادگاه حرفهات و علیه خودت استفاده کنه حالا چقدر پسانداز کردی چند داخل حسابت هست دخترم ی چیزی بهت میگم آویزون گوشت کن نگذار امید خرید کنه به بهانه خرید ازش پول بگیر آنوقت ده درصد از پول و خرید کن باقی و بگذار داخل حسابت که امید ازش خبر نداره برا روز مبادا اگر هم فهمید بگو میخواستم سوپرایزت کنم.
پدر هما همه عناصر هستی را پول میدید و هما سالها با این طرز فکر پدرش آشنا بود. آدمی تن پرور که پیش از بازنشستگی خودش را از کار افتاده نشان داده بود و سالها فقط داخل خانه مینشست و آویزان این و آن بود. هما حسابی پشیمان شده بود که پدرش را در جریان ماجرا گذاشته اما فایده ای نداشت تا برگشتن امید، پدر چترش را داخل خانه هما انداخته. هما همینطور که از حرفهای پدرش کلافه شده بود به یاد حرفهای حسین افتاد و بلافاصله تصمیم گرفت به او زنگ بزند و ماجرا را تعریف کند به هر حال او رفیق صمیمی امید هست و حتما امید با او درددلی کرده و حرفهاش و به او گفته. هر چه بیشتر فکر می کرد مطمئن تر میشد که صحبت کردن با حسین راهگشاست.
برخلاف هر روز، صبح زود با سر و صدایی که پدرش در آشپزخانه به راه انداخته بود بیدار شد و با کمی غر ولند رفت داخل حمام. هما حوله به سر گوشی تلفن را برداشت و شماره حسین را گرفت که دید پدرش بالای سرش ایستاده و به او نگاه می کند.
هما: بله چیه؟ چرا اینطور نگاهم میکنی.
پدر: دختر تو سلام و صبح به خیر گفتن بلد نیستی ناسلامتی من به خاطر تو، خونه و زندگیم و رها کردم و آمدم تا تو تنها نباشی.
هما: ول کن پدر شما از وقتی آمدید داخل یخچال و آشپزخانه هستی کجا به فکر من بودید اصلاً اشتباه کردم گفتم بیاید اینجا همون بهتر که تشریف ببرید خونه خودتون به زندگی اتون برسید! من خودم مشکلم و حل می کنم.
پدر: خیلی بی چشم و رو هستی. حالا دو تا لقمه نون خوردن من و توی چشمم می زنی خاک بر سر من با دختر بزرگ کردنم.
هما: پدر تورو خدا ول کن این حرفها رو، بزار ببینم چه خاکی توی سرم کنم.
پدر:چرا خاک؟ بیچاره بهترین موقعیت نصیبت شده الان اگر بخواهد برگردد نمی تونه
هما: یعنی چی که نمیتونه
پدر: صبح قفل ساز آوردم قفل در و عوض کردم دیشب تا صبح فاکتور وسایل هایی که برات خریده و طلاها و جمع زدم با پول پیش خونه که به نام خودت هست حدود دویست تومن میشه همه را یک روزه میشه نقد کرد و…
قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.