داستان
- روزگار
به ماه بالای سرش نگاه میکرد
چشمهایم را که باز کردم بعد از ظهر بود. نور خورشید از پنجرهی اتاقم داخل تابیده بود. گرمایش به اندازهای…
بیشتر بخوانید »
چشمهایم را که باز کردم بعد از ظهر بود. نور خورشید از پنجرهی اتاقم داخل تابیده بود. گرمایش به اندازهای…
بیشتر بخوانید »