چشمهایم را که باز کردم بعد از ظهر بود. نور خورشید از پنجرهی اتاقم داخل تابیده بود. گرمایش به اندازهای دلچسب بود، که دوست نداشتم از جایم بلند شوم.
هوای تازهی بهاری آن هم بعد از ظهر جمعه حسابی بیحالم کرده بود. همین طور که دراز کشیده بودم، نگاهم به وسایل اتاقم افتاد. بالای تختم یک قاب عکس به دیوار بود، که همیشه زمان ورود به اتاق، آن را میدیدم؛ با اینکه عکس خودم بود، ولی همیشه از خیره شدن به آن فرار میکردم. باقیماندهی اسباب بازیهای دوران کودکیام همیشه زیر تخت بود. یک میز تحریر رو به روی تخت و زیر پنجرهی اتاقم قرار داشت، که تمام کارهایم را آنجا انجام میدادم؛ و یک چوب لباسیِ ایستاده پشت در بود، که لباسهایم را آنجا آویزان میکردم. همین طور که به چوب لباسی نگاه میکردم، نگاهم به لباسی افتاد که قرار بود قبل از شروع روز کاری شسته شده باشد؛ اما همچنان به چوب لباسی آویزان بود. بلند شدم که لباسم را برای فردا آماده کنم؛ در همین لحظه تلفن همراهم زنگ خورد. به صفحهی گوشی نگاه کردم. رئیسم بود. روی صندلی کنار میز تحریر نشستم و پاسخ دادم:
– سلام. عصرتون بخیر. در خدمتتون هستم.
– سلام. تشکر. امیدوارم حالتون خوب باشه. یک مورد جدید گزارش شده که برای رسیدگی به آن باید چند روز به مأموریت برید.
– به ماموریت برم؟ مگر تهران نیست؟
– نه محلی که مددجو ارجاع داده شده با سه چهار ساعت فاصله از تهرانه.
– چه زمانی باید آنجا باشم؟
– فردا هشت صبح.
– این یعنی باید نصف شب راه بیفتم!
– بله درسته. اما این مورد حساسه و نیاز به دقت و تمرکز بیشتری داره؛ و با توجه به شرایط خاص مددجو امکان ارجاع مورد به مرکز خودمان نیست. من به دلیل تخصص و علاقهای که از شما سراغ داشتم؛ در نهایت شما را برای رسیدگی به این مورد انتخاب کردم.
– در این مدت کجا باید ساکن باشم؟
– برای سکونتتون یک خانه باغ در نظر گرفته شده و تا زمانی که ماموریت هستید میتونید آنجا بمانید.
– مأموریتم دقیقا چه مدت طول میکشه؟
– معلوم نیست. همه چیز به خودت بستگی داره. مورد پیچیدهای است و نسبت به مشکل مددجویان دیگر نیاز به بررسی بیشتری داره.
– چطور باید برم؟ کلیدهای خانه چطور به دستم میرسه؟
– موقعیت محل را براتون ارسال می¬کنم و یکی از همکاران هم تا شب کلید خانه را به همراه یک ماشین در اختیارتون قرار میده.
– مشکلی نیست. شب راه میفتم.
تماس را قطع کردم و سرم را روی میز گذاشتم تا کمی فکر کنم. چند روزی میشد که دل و دماغ انجام هیچ کاری را نداشتم؛ اما با توجه به اینکه مددکار اجتماعی بودم و سه سال بیشتر از استخدامم نمیگذشت؛ دوست نداشتم فرصت کسب تجربه را با مرخصیهای بیدلیل هدر بدهم.
سرم را از روی میز بلند کردم. تصمیم گرفتم دوش بگیرم و لباسهایی که لازم دارم را درون ساک بگذارم. مانتویم را برای شستن برداشتم و به حمام رفتم. تازه از حمام بیرون آمده بودم، که صدای زنگ در آمد. در را که باز کردم، همکارم پشت در بود. کلیدها و ماشین را تحویل داد و رفت. من هم به اتاقم برگشتم و وسایلم را داخل ساک گذاشتم. کارم که تمام شد؛ شب شده بود. شام خوردم و زودتر از همیشه خوابیدم. چند دقیقه مانده به ساعت سه، ساعت بالای سرم زنگ زد و من آماده حرکت شدم. شیشه ماشین را پایین کشیدم تا کاملا هوشیار بمانم؛ و سپس راه افتادم.
وقتی به محل مأموریتم رسیدم، صبح خیلی زود بود. همانطور که رئیسم گفته بود محل اقامتم خانه باغی قدیمی با حیاطی بزرگ بود. ماشین را داخل پارک کردم و در را بستم. نگاهی به اطراف انداختم. همه جا سرسبز و پر از درخت بود. نور خورشید به صورت مایل به آنها میتابید. نسیمی ملایم به صورتم میوزید. در همین حال یک بلبل خرمایی آرام روی درختی که در مسیر تماشایم بود نشست و من محو تماشایش شدم. دیدن آن همه طراوت و زیبایی برایم لذتبخش بود. رنگ زیبای برگ درختان، هوای تازه و شنیدن صدای بلبل خرمایی میان صدای دهها گنجشک حالم را جا آورد. از بیرون به ساختمان خیره شدم. ساختمان سه طبقه و درست مانند یک قصر، باشکوه بود؛ و نمای سنگ، زیباییش را بیشتر میکرد. خانه از بیرون، تعداد زیادی پنجرهی بزرگ داشت. با دیدن آن همه سرزندگی با خودم فکر کردم که نوشیدن یک فنجان قهوه و کیک شکلاتی که به همراه دارم، میتواند خستگی رانندگی را از تنم بیرون کند.
به در ورودی ساختمان رسیدم. در را باز کردم و وارد شدم. آنچه میدیدم باور کردنی نبود. فضای داخل خانه به حدی تاریک بود، که وسایل به خوبی دیده نمیشد. تمام پنجرهها با پردههای ضخیم پوشانده شده و حتی روزنهای برای ورود نور خورشید نمانده بود. به وسایل خانه نگاه کردم. در سالن پذیرایی مبلمانی بسیار قدیمی و وسطش یک میز با پایهای شکسته قرار داشت. زیر میز یک فرش بسیار قدیمی پهن شده و چهار گوشه سقف را تار عنکبوت پر کرده بود. درست رو به روی در ورودی و پشت سالن پذیرایی آشپرخانه قرار داشت. به طرف آشپرخانه رفتم. تعدادی ظرف، شاید به اندازهی دو سه نفر درون سینک ظرفشویی رها شده بود. سمت راست سینک، اجاق گاز کوچکی گذاشته شده بود. تمام صفحهی اجاق گاز را لکههای چربی گرفته و کبریتی گرد گرفته کنارش افتاده بود. کبریت را که برداشتم؛ تمام دستم کثیف شد. داخل جعبه کبریت را نگاه کردم. خالی بود. با این حساب خبری از آب جوش و قهوه هم نبود. به ساعت مچیام نگاه کردم. هنوز تا هشت صبح وقت داشتم.
در این مدت میتوانستم به جاهای دیگر خانه سر بزنم. سمت راست سالن پذیرایی، راه پله بود. پلههایی که هم به سمت زیرزمین و هم طبقات بالا ادامه پیدا میکرد. ترجیح دادم به سمت طبقات بالا بروم. کلید برق کنار راه پلهها را امتحان کردم. خانه برق نداشت. چراغ قوهی گوشیام را روشن کردم و از پلهها بالا رفتم. تابلوی بزرگی به دیوارِ کنار پاگرد پله ها زده شده بود. بعد از پاگرد، دقیقاً رو به روی پلهها، یک راهرو قرار داشت. سمت راست راهرو، پلهها به سمت طبقهی سوم ادامه پیدا میکرد و کمی جلوتر سمت چپ سرویس بهداشتی بود. روبه روی راهرو یک سالن بزرگ بود؛ که سمت راستش سه و سمت چپش دو اتاق قرار داشت. داخل سالن هم یک فرش وسط و یک بخاری گوشه دیوار گذاشته شده بود. در همه اتاقها، به جز اتاق سمت چپ بسته بود. رد نوری از داخل اتاق به کف سالن تابیده بود. به سمت اتاق رفتم. رو به روی در ورودی اتاق، پنجرهی بزرگی قرار داشت. تقریباً تمام پنجره به جز گوشهای با پردهای ضخیم پوشانده شده بود. زیر پنجره، یک تخت بچهگانه و کنارش یک کمد کهنه قرار داشت. به سالن و به طرف راه پلهها برگشتم. هر چه بالاتر میرفتم مسیر تاریکتر میشد. پلهها را که به انتها رساندم، با اتاقهای دیگری مواجه شدم، که به جز دوتا در بقیهشان قفل بود. این طبقه هم شبیه طبقهی دوم، دارای یک سالن وسط و پنج اتاق اطرافش بود. به دو اتاقی که درشان باز بود سر زدم. همه چیز زیر مقدار زیادی خاک مدفون شده و پردههایی ضخیم جلوی ورود نور را گرفته بود.
به سالن آمدم. به دو طرفم نگاه کردم. سکوتی که همه جا را گرفته بود برایم خوشایند نبود. به همین دلیل به سمت پلهها برگشتم و بالا رفتم. بالاتر اتاقک کوچکی قرار داشت؛ که به سمت پشت بام باز میشد. درش قفل بود و به پنجرهاش رنگ مشکی زده شده بود، تا نور به داخل راه پیدا نکند.
نداشتن برق، این حجم از گرد و خاک و پنجرههای بی نور، مرا به این فکر انداخت که مدت مأموریتم، در مهمانسرا یا جای دیگری مستقر شوم. پایین برگشتم. داخل سالن به دیوار تکیه زدم و با رئیسم تماس گرفتم:
– سلام. وقتتون بخیر. من الان در خانه باغی هستم که برای اقامتم در نظر گرفته شده. این محل غیرقابل سکونته.
– سلام. مددکاری یعنی تجربه کردن چیزهایی که خوشایندت نیست. وقتی حتی نمیتونی چنین شرایطی را تحمل کنی چطور میتونی مددجویت را درک کنی؟
در جوابش چیزی برای گفتن نداشتم. درست میگفت. وقتی حتی تحمل بار روانی چنین فضایی را نداشتم؛ مطمئناً از عهده درک مددجو بر نمیآمدم. دوباره به ساعت مچیام نگاه کردم. هنوز نیم ساعت فرصت داشتم. به سمت در ورودی خانه رفتم. ساک وسایلم را باز کردم. لباسی که برایم اهمیت کمتری داشت را برداشتم. بطری آبی که همراه داشتم را باز کردم؛ و از آب بطری کمی روی لباس ریختم تا با آن بتوانم کمی اطرافم را تمیز کنم.
میز وسط سالن را کنار دیوار گذاشتم و فرش را کنار زدم. زمین زیر فرش را با لباس نمدار تمیز کردم؛ و با کاغذهایی که برای نوشتن گزارش آورده بودم، زمین را پوشاندم. ساکم را کنار خودم گذاشتم و کفشم را در آوردم و روی کاغذ نشستم. با همان شرایط کیکی که همراهم بود را در آوردم و شروع به خوردن کردم؛ هنوز نصف کیک را نخورده بودم که نگاهم به ساعت مچیام افتاد. ربع ساعت به هشت مانده بود. فرصت خوردن بقیه کیک را نداشتم. کیف دستیام را برداشتم که از خانه خارج شوم و به مرکز بروم؛ به محض باز کردن در خانه، تلفن همراهم زنگ خورد. رئیسم بود:
– همین الان به من خبر دادن که مشکلی پیش آمده و مددجو فردا صبح به مرکز ارجاع داده میشه.
– ممنون که اطلاع دادید.
تعجب نکردم. در مددکاری گاهی اوقات اتفاقات غیرمنتظره رخ میداد. در دلم دعا کردم مشکل جدی پیش نیامده باشد. در خانه را بستم و داخل برگشتم. میتوانستم از فرصت پیش آمده برای تمیز کردن خانه و تهیه وسایل مورد نیاز برای چند روز مأموریتم استفاده کنم.
اول از همه باید از حداکثر نور خانه استفاده و با باز کردن پنجرهها هوای خانه را عوض میکردم. سالن، دو پنجرهی اصلی یکی سمت چپ و دیگری سمت راست در ورودی داشت. پنجرههایی که مانند بقیهی پنجرهها با پردههای ضخیم پوشانده شده بود. با شالی بینیام را پوشاندم. به طرف پنجرهی سمت راست رفتم و پرده را با تمام قدرت کشیدم. تمام محوطه سالن را خاک گرفت. باید پنجره را باز میکردم تا خاک و هوای خفهای که سالها داخل مانده بود، عوض میشد. دستگیرهی کوچک پنجره را به سمت راست کشیدم تا از زیر گیرهی آهنیاش بیرون بیاید و در پنجره باز شود. اما با وجود کنار زدن دستگیره، هر چه در را به سمت خودم کشیدم پنجره باز نشد. باید وسیلهای برای باز کردن پنجره پیدا میکردم. به آشپزخانه رفتم. پس از مدتی جست و جو، از داخل یکی از کشوهای کابینت، سیخی پیدا و با آن برای باز کردن در پنجره، اهرم درست کردم. در نهایت توانستم با فشار آوردن به فاصلهی بین در و قسمت آهنی زیرش پنجره را باز کنم. به محض باز کردن پنجره، هوای خنکی به صورتم خورد و حالم را کمی جا آورد.
شکوه بیرون خانه شگفتزده و متروکی درون حیرت زدهام میکرد. چطور ممکن بود خانهای با چنین حیاط سرسبز و نمای حیرت انگیزی، درونش این چنین متروک و رنج آور باشد؟
پس از باز کردن در پنجره، شیشهاش را با لباسم تمیز کردم و به طرف پنجرهی سمت چپ رفتم. پردهی آن را هم در آوردم، شیشهاش را با لباسم تمیز و درش را مثل پنجره دیگر باز کردم. حالا نوبت پنجرههای طبقات بالا بود. به طبقهی دوم برگشتم، پردهی پنجرهی اتاقی که درش باز بود را جدا و شیشهاش را تمیز کردم و سپس سراغ پنجرهی اتاقهای طبقه سوم رفتم و بعد از جدا کردن پرده و تمیز کردن شیشه، درشان را باز کردم و پایین برگشتم. با باز شدن تمام پنجرهها بالاخره هوای داخل خانه تهویه شد. نگاهی به ساعت گوشیام انداختم. ظهر شده بود. باید برای خرید بیرون میرفتم و برای ناهار و شام چیزی میخریدم.
لباسهایم خیلی کثیف شده بود. لباسهایم را عوض کردم و کفشهایم را پوشیدم. هنوز در خانه را باز نکرده بودم، که صدایی توجهم را به خود جلب کرد. به اطرافم نگاه کردم؛ متوجه چیز غیر عادی نشدم. فکر کردم احتمالاً صدا از بیرون از خانه است. به همین دلیل به سمت در ورودی رفتم که خارج شوم؛ اما دوباره همان صدا را شنیدم. این بار دقیقتر گوش کردم. صدای گریه بود. با تمام وجود ترسیده بودم. بنظر میرسید صدا از سمت راهپلههاست. به سمت راه پلهها رفتم. صدا از سمت زیرزمین میآمد. چراغ قوهی گوشیام را روشن کردم و به طرف زیرزمین راه افتادم.
راه پلههایی که به زیر زمین راه داشت، آنقدر تاریک بود که نور گوشی فقط تا فاصلهی کمی از جلوی پایم را روشن میکرد. بوی نمسار همه جا پیچیده بود. وقتی به زیرزمین رسیدم، صدای گریه قطع شده بود. زیر زمین نابه سامانتر از بقیه خانه بنظر میرسید. همه جا تاریک، کثیف و خاک گرفته بود. گوشیام را به اطراف چرخاندم. زیرزمین پر از وسایلی بود، که به جای دور ریختن، آنجا انبار شده بود.
کمی آنطرفتر یک لنگه کفش بچهگانه دیدم. کفش، دخترانه و به اندازهی پای کودکی هفت یا هشت ساله بود. لنگه کفش از تمیزی، با آن رنگ قرمزش برق میزد. آنقدر تمیز بود که انگار همین یکی دو دقیقه پیش از پای کودکی جا مانده بود. باید سر در میآوردم. وسایل را کنار زدم. چیزی ندیدم. چشمم به کمد سمت چپ دیوار افتاد. کمد کوچکی بود. درش را باز کردم و نور گوشی را به سمتش گرفتم. یک دفعه از ترس خشکم زد. درون کمد، دختربچهای نشسته بود. نور گوشی که به صورتش خورد، چشمانش را بست و از ترس خودش را جمع کرد و کمی به عقب رفت. نور گوشی را کمی آنطرفتر گرفتم تا به صورتش نخورد و با دقت نگاهش کردم. دستانش را به هم قفل کرده بود. زانوهایش را به طرف شکمش جمع کرده و دستان قفل شدهاش را زیر چانهاش گذاشته بود. تمام صورتش از اشک خیس بود. سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و به شکلی رفتار نکنم که فکر کند قصد آزارش را دارم. به آرامی گفتم «اجازه میدهی کمکت کنم؟» صدایم را که شنید، با همان حالِ ترسیده، چشمانش را باز کرد. آرام به طرفش رفتم. با لبخند به چشمهای ترسیدهاش نگاه کردم، دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم «دستم را بگیر و بلند شو.» با دیدن دستم که به سمتش دراز شده بود، وحشت کرد. خودش را بیشتر جمع کرد و تا جایی که میتوانست به دیوارهی کمد چسبید. فهمیدم خیلی آسیب دیده است، که تا این حد میترسد. با صدایی مهربان پرسیدم «اسمت چیه؟» جواب نداد. ادامه دادم «اسم من غزاله. میخوام کمکت کنم.» نیم نگاهی به سمتم انداخت؛ و شبیه کسی که قهر باشد رویش را برگرداند و گفت «تو حتی وقتی میتونستی هم کمکم نکردی. حالا چجوری باید حرفت رو باور کنم؟»
ماتم برد. فکر کردم شاید آنقدر خسته و آزرده است که نمیداند چه میگوید. با صدایی مهربانتر گفتم «اما من با شنیدن صدای گریهات به سرعت اینجا آمدم تا کمکت کنم. من کمکت میکنم فقط باید به من اعتماد کنی و دستم را بگیری.» با اکراه به سمتم نگاه کرد. میخواست از جایش بلند شود، که دستم را جلو بردم و دستش را گرفتم. دستانش یخ بود. نمیدانم چرا دوستش نداشتم. با این حال بغلش کردم. شاید به این دلیل که سعی داشتم احساس آرامش کند و چیزی از احساس من نسبت به خودش نفهمد.
همینطور که بغلم بود پرسیدم «تنها اینجا چکار میکنی؟ پدر و مادرت کجا هستند؟» با شنیدن سوالاتم دوباره اشک از چشمانش سرازیر شد.
وقتی ناراحتیاش را دیدم، سؤالهایم را ادامه ندادم و به سمت راه پلهها رفتم. هزاران سؤال ذهنم را به خود مشغول کرده بود. اینکه چطور رئیسم از شرایط محلی که مرا برای اقامت به آنجا فرستاده، بیخبر بود؟ این دختربچه چطور به این خانه آمده و چرا تا به حال کسی صدایش را نشنیده بود؟ پدر و مادرش کجا بودند؟ باید رئیسم را در جریان ماجرا میگذاشتم و پس از آن با پلیس تماس میگرفتم؛ اما قبل از هرچیز میخواستم خودم از ماجرا سر در بیاورم. به انتهای پلهها که رسیدم چراغ قوهی گوشی را خاموش کردم و وارد سالن شدم. نور که به چشمانش خورد، بی اختیار چشمانش را بست و صورتش را به طرف تاریکی برگرداند. با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم «چندوقت است در این خانه هستی؟» نگاهش را از چشمانم دزدید، صورتش را آن طرف کرد و گفت «مگه مهمه؟» سعی کردم دست کوچکش را بگیرم. دستش را کنار کشید. دوباره نگاهش کردم و گفتم «برای من مهمه. من میخوام کمکت کنم.» با اخم نیم نگاهی کرد و گفت «دور و برت رو نمیبینی؟ من بیست و دو ساله که اینجام. این همه سال هیشکی نفهمیده نیستم. مثل اینکه هیچ وقت نبودهام. نمیدونم چرا کسی خندیدن و بازی کردن منو دوست نداشت. هیشکی دوسم نداشت. یادم نمیاد کسی ازم پرسیده باشه چی دوست دارم یا چی باعث خندیدنم میشه.»
اول فکر کردم دارد اغراق میکند؛ بعد با خودم فکر کردم بیراه هم نمیگوید. حتی یک روز تنها ماندنِ دختربچهای به سن او در چنین جایی میتوانست برایش به اندازهی سالها طولانی باشد. از او خواستم ادامه دهد.
اینبار اخمهایش را کمی بازتر کرد و ادامه داد «این خونه بیست و شش سال پیش خیلی خیلی بزرگ بود. من داخل همهی اتاقا میدویدم و هر اتاق برام ی رنگی داشت. اتاقا پیش هم، مثل جعبه مدادرنگی بود و من همه رنگا رو دوست داشتم. اتاقا بزرگ بود. با وجود همهی وسایل و تخت، باز هم خیلی جا برای بازیم بود. هر طرف میچرخیدم پنجره بود. هر روز کنار پنجرهی سمت راست سالن میرفتم و دستامو باز میکردم تا ببینم چقدر بزرگتر از دیروز شدم؛ اما همیشه پنجره از قد و اندازهی دستام خیلی بزرگتر بود. من عاشق نور بودم.» این را که گفت به پنجره نگاه کرد و ساکت شد.
همانطور که بغلم بود، به طرف تکههای کاغذی که روی زمین چیده بودم رفتم. او را از بغلم پایین آوردم؛ نگاهش کردم و گفتم «ادامه بده، دوست دارم بشنوم.» این بار بدون اخم نگاهم کرد؛ روی تکههای کاغذ، کنارم نشست و ادامه داد «هر روز صبح با بوی نم خاک از خواب بیدار میشدم. قدم کوتاهتر از پنجرهی اتاقم بود؛ برای همین از پلهها پایین میآمدم و تمام سالن را میدویدم تا به پنجرهی سالن برسم. دو زانو پای پنجره مینشستم و یواشکی بابا رو نگاه میکردم که داشت به درختا آب میداد. بعد مامانم با ی لقمه بزرگ نون پنیر میومد کنارم و میگفت: «باید همش رو بخوری.» منم به شوق دیدن بابا و خیسی برگ درختا، تند تند لقمهام رو گاز میزدم و به حیاطمون نگاه میکردم. هنوز لقمهام تموم نشده بود، که کار بابا تموم میشد و کنارم میومد. لپمو میبوسید. بعد لباس میپوشید و سرکار میرفت. منم بعد از اینکه بابا میرفت، شروع به بازی میکردم. این خونه اونقدر اتاق داشت که هر اتاقی بهم حسی میداد.
کم کم وقتی کسی منو ناراحت میکرد به طبقهی دوم، اتاق سمت چپ که کنار اتاق خودم بود؛ میرفتم و گریه میکردم. اونجا پردهاش خاکستری بود. یا مثلاً وقتی عصبی میشدم به طبقهی سوم، اولین اتاق سمت راست میرفتم. اونجا پنجره نداشت. رنگ بیشتر وسایلشم قرمز بود. من اونجا حسابی جیغ میکشیدم و با مشت به بالشت میزدم. چند دقیقه بعدش آروم میشدم و به اتاق بازی میرفتم و اونجا بازی میکردم. وقتی خوشحال بودم، وقتی کاری رو درست انجام نمیدادم یا هرچیز دیگه، اتاقی داشتم که آرومم میکرد. من همه اتاقا رو دوست داشتم. همشون رو.
تا اینکه یک روز توی پیش دبستانیمون با یکی از دوستام دعوام شد؛ تا اومدم خونه، سریع رفتم توی اتاقی که پنجره نداشت و وسایلش قرمز بود. مثل همیشه جیغ و داد کردم و وسایل را این طرف و اون طرف پرت کردم. ی دفعه مامانم توی اتاق اومد و گفت «دخترِ خوب که جیغ نمیزنه. نباید جیغ بزنی. نباید وسایلتو پرت کنی. جیغ زدن کار بدیه. تازه اونم برای دختر!»
من به حرف مامانم گوش نکردم و کارمو ادامه دادم؛ اما همینطوری که به بالشت مشت میزدم، مامانم ی دفعه دستمو گرفت و از اتاق بیرونم آورد. در اتاق رو قفل کرد و کلیدش رو انداخت زیر در اتاق که دیگه نتونم بازش کنم. با کار مامانم ی دفعه گلوم سفت شد. انگار لقمهی نون توش گیر کرده باشه. از چشمامم اشک اومد. نشستم همونجا روی زمین و زیر گریه زدم. مامانم محلم نذاشت و از پلهها پایین رفت. منم به اتاقی که پردهاش خاکستری بود؛ رفتم. تا اونجا رسیدم با صدای بلند زیر گریه زدم. موقعی که گریه میکردم؛ صدای مامانم رو شنیدم که بهم گفت «بسه دیگه چقدر گریه میکنی سرم رفت.» این رو که مامانم گفت گریهام بدتر شد. همین موقع بابا از سرکار برگشت. اومد پیشم. منو بوسید و با خودش از اتاق برد؛ و در این اتاقو هم بابا بست. فکر میکرد اینجوری دیگه گریه نمیکنم و همیشه خوشحالم؛ اما هربار که به دلیلی در یکی از اتاقا بسته میشد من تنهاتر و تنهاتر میشدم. انگار هر بار تکهای از خودمو گم میکردم.
اتاقایی که پنجره نداشت، درشون زودتر از بقیهی اتاقا قفل شد. مثل اتاقی که من وقتی کاری رو درست انجام نمیدادم اونجا میرفتم. اونجا پنجره نداشت؛ اما من دوسش داشتم. در اون رو خودم بستم. چون از بس بهم دست و پا چلفتی میگفتن؛ خسته شده بودم.
هرچی بزرگتر میشدم خیلی رفتارها رو بد میدونستم و خودمو بخاطرش سرزنش میکردم. از اشتباه کردن میترسیدم. از اینکه بقیه بهم خودخواه میگفتن؛ بدم میومد. برای همین در یکی دوتا از اتاقای دیگه رو هم خودم قفل کردم. خیلی نگذشت که تقریباً در همهی اتاقا به جز یکی دوتاشون، بسته شد و من دیگه مثل قبل خوشحال نبودم. اما کاش همش همین بود.
یک روز بهاری وقتی هشت سالم بود، نزدیک ظهر، مامانم برای خرید بیرون رفت. من اجازه نداشتم توی سالن توپ بازی کنم؛ اما وقتی دیدم مامان و بابام نیستن توپمو آوردم. توپ رو با پام به طرف دیوار پرت کردم. توپ دوباره طرفم برگشت. فکر کردم دیوار باهام بازی میکنه و صدامو میشنود. از اینکار خوشم اومد. هر دفعه توپ رو محکمتر به طرف دیوار پرت میکردم تا اینکه ی دفعه توپم به گلدون سفالی که گوشهی دیوار داخل سالن بود و بابام خیلی دوسش داشت؛ خورد. گلدون شکست و تموم خونه کثیف شد. خیلی ترسیده بودم. بدو بدو به آشپزخونه رفتم. میخواسم ی نایلون از توی کابینت بردارم، خاک و گلدون را از کف زمین جمع کنم و قبل از اومدن مامان و بابا، خونه رو تمیز کنم. ولی همینکه نایلونو برداشتم، صدای در خونه اومد؛ مامانم بود. با شنیدن صداش هولکی شدم و دستم به بشقابای شسته شده، که مامانم روی کابینت گذاشته بود؛ خورد. همشون زمین افتاد و شکست. مامانم هولکی توی آشپزخونه اومد. وقتی دید چی شده، بهم گفت «از وقتی دنیا اومدی زندگیمون رو بهم ریختی. آرامشمون رو گرفتی. برو بیرون.»
با شنیدن حرفاش شوکه شدم. آخه من که نمیخواسم اینجوری بشه. من فقط میخواسم بازی کنم.
توی سالن رفتم و زیر گریه زدم. هنوز مامانم داشت دعوام میکرد که بابام از سرکار برگشت. صدای مامانم رو که شنید، گفت «باز چی شده؟» مامانم در جوابش گفت «خونه رو نمیبینی؟ دسته گلِ دخترته! بازم ازش طرفداری کن!»
همش منتظر بودم که بابا بغلم کنه و بهم بگه «اشکالی نداره، باهم درستش میکنیم.» ولی بابا تا گلدون و وضع خونه رو دید سرم داد کشید و گفت «چند دفعه باید ی حرفو برات تکرار کنم؟ خستم کردی دیگه. چقدر گندکاریهاتو جمع کنم.»
همینجوری که گریه میکردم، به طرف بابام رفتم که بغلش کنم و بگم از عمد اینکارو نکردم؛ ولی بابا سرم داد کشید و گفت «طرف من نیا. فقط برو جلوی چشمم نباش. نمیخوام ببینمت.»
من با شنیدن اون حرفا خیلی حالم بد شد. فکر میکردم هیشکی دوسم نداره و توی خونه اضافیام. نمیدونسم کجا برم. اتاقی نمونده بود که برم. به طرف راه پلهها دویدم. تنها جایی که مونده بود، زیرزمین بود. اونجا رفتم. زیرزمین، تاریک و پر از لوازم کهنه و حتی سوسک بود. ولی من به هیچ کدوم اینا فکر نمیکردم.
ی کمد کهنه گوشه دیوار بود. درش رو باز کردم و توی کمد رفتم و زیر گریه زدم. با صدای بلند گریه میکردم که شاید دلشون برام بسوزه و دنبالم بیان؛ اما خبری نشد. خیلی منتظر موندم ولی نیومدن. انگار اصن یادشون رفت منم هستم. از گریه همونجا خوابم برد. وقتی بیدار شدم، فکر میکردم، وقتی خواب بودم، مامان یا بابام منو بغل کرده و روی تختم گذاشته. اما اطرافمو که نگاه کردم، دیدم هنوز کف کمدم. هیشکی دنبالم نیومده بود. حتی نیومده بودن ببینن چرا صدای گریم قطع شده.
از گوشهی کمد نگاهی به اطراف زیرزمین انداختم. میدونستم کم کم داره شب میشه؛ اما انقدر دلم شکسته بود که نمیخواسم پیششون برم. راستش ته دلمم فکر میکردم اگه نرم بالاخره بابام یا مامانم دنبالم میاد و بغلم میکنه؛ ولی هیچ کدومشون هیچ وقت دنبالم نیومد.
از اون روز دیگه هیچ وقت نخندیدم. از اون موقع دیگه بازی نکردم. تمام دلخوشی و شادی من داخل کمد موند و دیگه هیچ وقت از اینجا بیرون نیومدم تا امروز که تو پیدام کردی.»
نگاهش کردم. دستان کوچکش میلرزید. اشک سراسر گونهاش را گرفته بود. چشمانش از گریه قرمز شده بود. یک دفعه به هق هق افتاد. بی اختیار بغلش کردم. گرمای بدنش را حس کردم. به موهای کوتاهش دست کشیدم. گل سر کوچک زرد رنگی که از موهایش آویزان بود، را برداشتم و به دستش دادم. احساس کردم این بار با تمام وجود دوستش دارم. دستانش را دور کمرم حلقه زد. بطری آب را برداشتم و با هم به آشپزخانه رفتیم. صورتش را شستم. او را روی زمین، کنارم گذاشتم و به چهرهاش نگاه کردم. موهای کوتاه خرمایی رنگش در لابه لای نور خورشید میدرخشید. چشمهای درشت مشکیاش با ابروهایی پیوندی و ضخیم زیباترش کرده بود. بینی کوچک و لب و دهانی زیبا داشت. پیراهنی زرد رنگ با گلهای ریز سرخ به تن داشت. آستین پیراهنش بلند بود، و دور آستین و یقهها تور دوخته شده بود. یک جوراب شلواری سفید با شکل پروانهی برجسته در کنارش، به پا داشت. کفشش قرمز و یک پاپیون کنارش بود. رنگ کفشش همرنگ گلهای پیراهنش بود.
به چشمهایش نگاه کردم و گفتم «میدونستی چقدر زیبایی؟ میدونستی چقدر دوست داشتنی هستی؟ میدونستی چقدر ارزشمندی؟ من دوستت دارم؛ و تمام تلاشم را میکنم که زندگی را برایت به همان شکلی بسازم که تو دوست داری. من میتوانم کمکت کنم؛ فقط باید به من اعتماد کنی. تو لایق بهترینها هستی.»
بعد با ذوق پرسیدم «حالا بگو چکار کنم که خوشحال بشی؟» با شنیدن حرفهایم چشمانش برق زد. برای اولین بار به چشمانم خیره شد و گفت «دلم میخواد این خونه عین روز اولش بشه و در همهی اتاقا باز بشه.» لبخندی زدم و گفتم «اگر موافق باشی امروز باهم، همه جا را تمیز و خانه رو مرتب میکنیم. هر چیزی هم لازم بود از بیرون میخریم.» چشمانش برق زد:
– میتونی توپمو هم پیدا کنی؟
– توپت چه شکلیه؟ کجا دنبالش بگردم؟
– یک توپ پلاستیکی هم قدِ یک توپ فوتباله و صورتی روشن با راه راههای سفیده. توپم سبکه و خودم سمت چپش با خودکار آبی آدمک خندانی کشیدهام که داره به ماهی که بالای سرش نقاشی کردم، نگاه میکنه.
با توضیحش دانستم آدمک خندان، همان نشانهای است که برای پیدا کردن توپ باید دنبالش باشم. گفتم «قول میدم برات پیداش کنم.» با شنیدن جوابم خوشحال شد و لبخند زد. دستش را گرفتم و با هم به سالن برگشتیم.
به بهانهی برداشتن وسیلهای به حیاط رفتم. باید مافوقم را در جریان ماجرا میگذاشتم. داخل ماشین نشستم و با رئیسم تماس گرفتم. ماجرا را برایش تعریف کردم. تعجب نکرد. احساس کردم از وجود آن دختر بچه بیاطلاع نبوده است. به روی خودم نیاوردم. سعی کردم گفت و گو را طوری ادامه دهم تا متوجه دلبستگیام به دختر بچه نشود. چون در این صورت امکان کنار گذاشته شدنم از رسیدگی به این مورد وجود داشت:
– با شرایط پیش آمده، تکلیف چیست؟ پلیس چطور باید در جریان قرار بگیره؟ و برنامتون برای انتقالش به مرکز چیه؟
– فعلاً نیازی به تماس با پلیس و انتقال کودک به مرکز نیست. تو میتونی خودت زندگی این کودک رو سر و سامان بدی و به شرایطتش رسیدگی کنی.
– چقدر در کمک به این دختربچه آزادی عمل دارم؟ و اینکه تکلیف مددجویی که برای رسیدگی به شرایطش به این ماموریت آمدهام چی میشه؟
– با تجربهای که داری موقعیت رو ارزیابی کن. اقدامات ضروری و اولیه را برای بهبود وضعیت روحی و روانی کودک انجام بده و شرایط کلی برای سکونتش در خانه را فراهم کن. من هم سعی میکنم شخص دیگری را برای رسیدگی به مددجوی تحت حمایتت قرار بدم.
با شنیدن حرفهای مافوقم تعجب کردم؛ چون روال رسیدگی به شرایط مددجویان از آنچه رئیسم می-گفت، متفاوت بود. اما به دلیل اهمیتی که رسیدگی به شرایط دختربچهای با این سن و سال برایم داشت، نمیخواستم فرصت پیش آمده برای کمک به دختربچه را از دست بدهم. ضمن اینکه با شرایط پیش آمده، با درخواست رئیسم، مامور کمک به او شده بودم. بنابراین بیش از این پیگیر روال قانونی و همینطور شرایط مددجویی که بخاطرش به این مأموریت آمده بودم نشدم:
– برای سر و سامان دادن به زندگی این دختربچه حمایت مالی لازم است. ضمن اینکه باید شرایط سرپرستیاش مشخص شود.
– هر وسیلهای لازمه تهیه کن. بعد از بودجه مرکز برمیگردانم.
– باشه. از حمایتتون متشکرم.
تماس را قطع کردم و داخل برگشتم. وارد سالن که شدم دختربچه با اشتیاق به طرفم دوید و گفت «حالا میآیی در اتاقا رو با هم باز کنیم؟»
گفتم «اره حتما. بیا بریم.» جان گرفته بود. باهم از پله ها بالا رفتیم. به در اتاقهای بسته که رسیدیم، گفت «میبینی کلید همه اتاقا زیر در اتاق افتاده.» روی زمین دراز کشیدم و نور گوشی را زیر در گرفتم. همینطور که دنبال کلید میگشتم؛ گفتم «راستی هنوز اسمت رو به من نگفتی.»
گفت «تو دوست داری منو چی صدا کنی؟»
گفتم «غزل. اسم خودم غزاله و دوست دارم تو رو هم غزل صدا کنم. چون خیلی دوستت دارم.» با این حرفم خندید. فاصله بین زمین و در کم بود؛ اما خوب که نگاه کردم کلید را دیدم. با خوشحالی گفتم «پیداش کردم.» با صدای بلند جیغی کشید و گفت «راست میگی؟» سرم را از روی زمین بلند کردم و گفتم «بله. پس چی؟ برو برام از داخل آشپزخانه سیخ بیار تا بتونم کلید رو از زیر در بیرون بکشم.» با لبخندی بر لب دنبال سیخ رفت. سیخ را که آورد، کلید را از زیر در بیرون کشیدم و در را باز کردم. راست میگفت. اتاقی مجلل، اما فرسوده و خاک گرفته بود. همان اتاق با پردهی خاکستری بود. بعد از باز کردن اولین اتاق، اشتیاق هر دو ما بیشتر شد. دانه دانه به در تمام اتاقها رفتیم و بازشان کردیم. باز کردن تمام اتاقها که تمام شد، شب شده بود. تمیزکردن اتاقها خیلی کار داشت. کار آن شب نبود.
به غزل گفتم «بیا باهم بیرون بریم، دور بزنیم و خوراکی برای شام بخریم. فردا صبح همه جا را برق میاندازیم و وسایل خانه را هم عوض میکنیم.» نگاهی به چشمانم کرد و با تردید پرسید «راست میگی؟ قول؟ بعداً یادت نمیره بهم چه قولی دادی؟» گفتم «نه. قولِ قول.» چشمانش برقی زد و گفت «قبول بیا بریم.» دستش را گرفتم و با هم به سالن برگشتیم. با غزل به آشپزخانه رفتیم و دست و صورتمان را با آب بطری شستیم. نگاهی به لباسهایم انداختم. خیلی کثیف و خاکی شده بود. از داخل چمدان لباس تمیز برداشتم و لباسهایم را عوض کردم. نگاهی به غزل انداختم. لباسهایش تمیز بود. با شانهی تمیزی که همراهم بود، موهایش را شانه کردم. گل سرش را به موهایش زدم و گفتم «چقدر زیبا شدی. آمادهای؟» با صدای بلند گفت «آره. آمادم. بریم دیگه.» در ورودی را باز کردم و گفتم «باشه. بزن بریم.» به ماشین که رسیدیم در ماشین را برایش باز کردم. با ذوق سوار ماشین شد و راه افتادیم. اول از همه به یک رستوران گرانقیمت رفتیم. غذای مورد علاقهاش را سفارش دادم و بیاراده به شوق و اشتیاقش خیره ماندم. تمام مدتی که شام میخورد، برایم شیرین زبانی میکرد و حرف میزد؛ و من گوش کردن به آن همه داستان نگفتهاش را دوست داشتم. بعد از خوردن شام سوار ماشین شدیم. تمام مدت در مسیر به این فکر میکردم که چطور میتوانم خوشحالش کنم. چیزی به فکرم رسید. جلوی یک مغازه اسباب بازی فروشی نگه داشتم و بدون مقدمه گفتم «با خرید اسباب بازی موافقی؟ هر اسباب بازی که میخوای، میتونی انتخاب کنی.» چشمانش از خوشحالی برق زد. بدون اینکه منتظر شود از ماشین پیاده شوم، پیاده شد و به طرف مغازه دوید و داخل رفت. وسط مغازه میچرخید و تک تک اسباب بازیها را نگاه میکرد. ماشین را قفل کردم و داخل رفتم.
نگاهم کرد و گفت «چندتا میتونم بردارم؟» گفتم «سه تا.» هول شده بود. نمیدانست چطور انتخاب کند. بعد از چند دقیقه گشتن بین وسایلِ بازی با سه عروسک به سمتم آمد و گفت «من اینا رو میخوام.» جلویش نشستم تا هم¬قدش شوم و گفتم «باشه عزیزم. بده حساب کنم.» این را که گفتم یک دفعه جلوتر آمد، بغلم کرد و صورتم را بوسید. در آن لحظه حس کردم تمام غمهایم از دلم رفته است و با تمام وجود احساس خوشبختی کردم.
بعد از حساب کردن پول عروسکها باهم از مغازه خارج شدیم. نگاهش کردم و گفتم «خوب حالا دیگر باید برگردیم.» لبخندی زد و سوار ماشین شد. به خانه که رسیدیم گفتم «دیر وقته. بیا زودتر بخوابیم. فردا خیلی کار داریم.» نگاهم کرد و گفت «خیلی وقته کسی موقع خواب منو بغل نکرده و برام قصه نگفته تا خوابم ببره.» گفتم «من هم. پس بیا بغلم تا برات قصه بگم.» هنوز قصهام تمام نشده بود که خواب رفت؛ اما من از فکر تمام شب را بیدار ماندم. کارهای زیادی بود که باید انجام میدادم.
صبح زودتر از غزل بیدار شدم. لباسهایم را عوض کردم. بدون اینکه بیدارش کنم، از خانه بیرون رفتم تا صبحانه مفصلی برایش آماده کنم و وسایل لازم برای خانه را بخرم. در مسیر برایش یک تخت، تشک و بالشت و کمی لوازم خانه خریدم. در نهایت پس از خرید نان تازه، خوراکی برای ناهار، چند شمع و کبریت به خانه برگشتم.
وقتی رسیدم، غزل تازه از خواب بیدار شده بود. بعد از خوردن صبحانه، با کمکش تمام خانه را تمیز کردم و پنجرههای باقی مانده را پاک کردم. اتاقش را رو به راه کردم و همه چیز را سرجایش گذاشتم. وسایل ناهار را آماده کردم و برایش میوه پوست کندم. همین موقع رئیسم تماس گرفت:
– مأموریتت تمام شده. باید برگردی تهران.
– پس تکلیف غزل چی میشه؟
– غزل؟
– بله. اسم دختربچه، غزله.
– نگران نباش. او از امروز زندگی جدیدی رو شروع میکنه.
– باشه. راه میفتم.
معنی حرفش را نمیفهمیدم. یک دختربچه هشت ساله چطور میتوانست تک و تنها زندگی کند؟ باید حضوری متقاعدش میکردم. به ساعتم نگاه کردم. ظهر بود. غزل در اتاقش داشت بازی میکرد. وسایلم را جمع کردم. میخواستم به خانهام بروم و پس از دوش گرفتن به مرکز مراجعه کنم و با جلب رضایت رئیسم، کارهای انتقالش به تهران را انجام بدهم. اگر بدون معطلی راه میافتادم؛ میتوانستم شب نشده برگردم و غزل را با خودم به تهران ببرم.
دلم نیامد خداحافظی کنم. بدون معطلی راه افتادم. سه ساعت بدون توقف رانندگی کردم. شادی عجیبی را تجربه میکردم. انگار تازه متولد شده بودم. حالی که سالها بود تجربه نکرده بودم. به خانه که رسیدم، ساکم را دم در گذاشتم و خودم به اتاقم رفتم که وسایل حمام را بردارم. یک دفعه چشمم به عکس روی دیوار اتاقم افتاد.
عکس دختربچهای هشت ساله با پیراهنی زرد رنگ با گلهای ریز سرخ و آستین بلند که دور آستین و یقهها تور دوخته شده بود. یک جوراب شلواری سفید با شکل پروانهی برجسته کنارش و کفشی قرمز، همرنگ گلهای پیراهنش به پا داشت و توپی دستش بود. حوله از دستم افتاد. خواستم حوله را از روی زمین بردارم، که چشمم به وسایل زیرتخت افتاد. یک توپ آنجا بود. آن را برداشتم و نگاهش کردم. یک توپ فوتبال پلاستیکی به رنگ صورتی با راه راههای سفید بود؛ که سمت چپش آدمکی خندان با خودکار آبی کشیده شده بود؛ که به ماه بالای سرش نگاه میکرد.