رمان قصه پرغصه وکیل شیرازیمنتخب

رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت هفدهم

پیام امید که به هما رسید پدرش نیز وارد خانه شد و قبل از آنکه هما حرفی بزند شروع کرد…

محمدهادی جعفرپور

همیشه به تو می­گفتم که این خانمی که تو مادر صداش میکنی با آن خانواده پوپولیست و لات و الواطی که دنبالشان هستی سر و ته یک کرباس هستند ولی کو گوش شنوا. به موازات بدگویی های اصغر،هما  طوری  به غر و لندهایش ادامه می داد ، انگار که صدای پدرش را نمی شنود، برای لحظاتی اصغر سکوت کرد تا متوجه حرف های هما بشود ،کلمه ی مرتیکه دهاتی را ­ که شنید. با تحکم و فریاد گفت: بس کن دختر نفهم الان وقت کمک گرفتن از این آدم هست نه فحش دادن میتونی همین کار و بهانه­ نشان دادن دوست داشتن و عشق و علاقه­ اش کنی مطمئن باش قوم تاتار ببینند امید وارد معرکه شده بی­ خیال پرونده میشن. هما نگاهی  عاقل اندر سفیه به پدرش کرد و گفت: انگار آلزایمر دارید همین چند شب پیش بود که گفتم بر فرض داشتن پرونده  هیچ نیازی ندارم که امید ازم دفاع کنه آنهم جلوی آیدا خانم رفیق گرمابه و گلستانش خبر نداری بنده خدا،مطمئن باش دو روز دیگه خودش وکیل آیدا میشه تا من و محکوم کنه.
پس از تنظیم فرم مخصوص در کلانتری و رفت و آمدهای معمول در آنجا نوبت به دادسرا رسید. هما صبح زود ساعت هشت جلوی بازپرسی ایستاده بود بی­ مقدمه شروع کرد به صحبت که این دختر خانمی که شما را استخدام کرده آمده روی کاشونه و زندگی من که دخترخاله و دوست صمیمی­ اش هستم آشیانه ساخته،بعد رو به وکیل آیدا گفت؛ من اگر جای شما بودم هیچ وقت وکیل چنین پرونده­ ای نمی­ شدم البته من که می دونم شما آدم و اجیر شده کی هستید. وکیل آیدا قبلاً به واسطه توضیحات تفصیلی مهندس از خلق و خوی هما مطلع شده بود لذا سعی کرد با لبخندی بی­ اهمیت بودن حرفهای هما را به وی بفهماند و او را به سکوت وادارد که نشد و بالاخره با صدای بازپرس، صدای وکیل هم درآمد که خانم بس کنید.
پس از احراز هویت بازپرس فرم تکمیل شکوائیه را به وکیل آیدا نشان داد و وکیل آیدا هنوز شروع به نوشتن نکرده بود که هما شروع کرد به غر و لند کردن و زیر لب حرف زدن که بازپرس با کوبیدن خودکار روی میز هما را متوجه کرد . با توجه به توضیحات مهندس و اطلاع از شرایط اخلاقی هما کل مطالب را در یک جمله خلاصه کرد که طبق شکوائیه تقدیمی خانم هما اکبری موکل بنده را مورد ضرب و شتم قرارداده،به وی تهمت و افترا زده است،بازپرس  اوراق پرونده را که دید  خطاب به هما اعلام کرد:متهم هستید به… که هما نگذاشت حرف بازپرس تمام شود. ببینید آقای قاضی اینجا جز دروغ و نیرنگ و وکیلی که فقط پول گرفته تا آبروی من و ببره  هیچ چیزی واقعی نیست،کدوم فحش کدوم کتک­ کاری پاشو خودت جمع کن شما اسم خودت گذاشتی قاضی ندیده نشنیده من و متهم می­کنی. هما یک ریز حرف میزد و بازپرس در کمال خونسردی انتظامات و خبر کرد تا هما را به اتهام بر هم زدن نظم جلسه و توهین به مقام قضایی بازداشت کنند،هما اصلا متوجه نبود  چه اتفاقی در انتظارش هست همینکه خانمی با دستبند و مانتویی سبز رنگ که سر آستینش تک ستاره­ ای خودنمایی می­کرد بالا سر هما ایستاد هما ساکت شد و دستش را برای دستبند زدن به مأمور سپرد صدای بسته شدن دستبند روی مچ هما ،شد صدای باز شدن قفل دهان هما، دوباره شروع کرد به حرف زدن و اینبار با فریاد …،امید در راهرو دادسرا در  جستجوی مأمور خدماتی برای گرفتن دو برگ کپی از پرونده موکلش بود که صدای هما را شناخت وقتی در اتاق بازپرس را باز کرد با دیدن هما در آن وضعیت  رو به بازپرس طوری طلبکارانه علت بازداشت هما را پرسید که بازپرس با گفتن الله اکبر کلافه بودنش را نشان داد وکیل آیدا با معرفی خودش به امید شرح اتفاقات جلسه را منتقل کرد که همین توضیحات سببی شد تا امید  با عذرخواهی از بازپرس و همکارش  بخواهد تا قائله را خاتمه دهند ، بازپرس با توجه به توضیحات امید و گذشت وکیل آیدا، دستور داد تا دست هما باز شود، مأمور کلانتری رو به هما کرد و  گفت برو دعا به جون همسرت کن. هما با شنیدن کلمه همسر از دهان مامور دوباره شروع کرد به بد دهنی و اینبار همراه با فحاشی حمله به امید هم اضافه شد، طوری به سر و صورت امید با کیف دستی­ اش حمله کرد که مجالی برای بلند شدن و کنترل هما برای امید فراهم نبود و از دست هیچ کس کاری برنمی­ آمد،هما دستبند به دست به سمت بازداشتگاه هدایت و جلسه رسیدگی به موضوع آیدا به بعد موکول شد.
وکیل آیدا با دستمالی خیس خونریزی بینی و دهان امید را پاک کرد ،پیش از آنکه حرف و گفتی بین دو همکار رد و بدل شود،امید از وکیل آیدا اجازه خواست که چند دقیقه­ ای تنها باشد ،امید ناخودآگاه و بی اراده به داخل دادسرا برگشت و رفت سراغ بازپرس. پس از شرح مختصر اتفاقات چند ماه گذشته تقاضا کرد که تا قبل از پایان وقت اداری دستور رفع بازداشت هما را بدهد، بازپرس بنا به اقدامات و صحبت های هما با درخواست امید مخالفت کرد تا اینکه امید گفت حاضر هست با ارائه پروانه وکالتش از هما ضمانت کند،بازپرس گفت: علت اصلی بازداشت ،حمله این خانم به شما و توهین­ هایی است که در محضر دادگاه به شما و بنده روا داشتند… که امید نگذاشت حرف بازپرس تمام شود و گفت: جناب بازپرس من از حق خودم میگذرم شما هم بزرگی کنید. بازپرس سری تکان داد و زیر لب چیزی شبیه امان از دل رحمی گفت و قول داد هما رابدون ضمانت آزاد کند. مأمور خدماتی که برای گرفتن کپی پرونده ی موکل امید اقدام کرده بود با صدایی فریاد طوری وی را صدا کرد که مدیر دفتر بازپرس گفت:انگار با شما کار دارند،امید جریان پرونده و کپی گرفتن را بازگو کرد و مدیر دفتر بازپرس گفت:واقعا شغل عجیبی دارید در این وضعیت روحی و جسمی مجبور هستید کار موکل و دستور دادگاه را انجام بدهی، که منشی بازپرس گفت آره چند روز پیش داشتم قانون و نگاه می­کردم دیدم نوشته وکلا در چه صورتی حق دارند در جلسات دادگاه حاضر نشوند،جالب بود که عدم حضور به دلیل فوت اشخاص هم عذر موجه نیست واینکه  مردن چه شخصی عذرموجه است را قانون تعیین میکنه . بحث و صحبت راجع به سختی کار وکالت ادامه داشت و امید پس از پیدا کردن مامور با اعصابی خرد و خسته از دادسرا خارج شد که وکیل آیدا صدایش کرد و خواست تا کمی با هم صحبت کنند. امید به شرط رفتن به دفتر خودش پیشنهاد وکیل آیدا را پذیرفت.هردو در سکوت مطلق پیاده راهی دفتر شدند نرسیده به خیابان ویلا عطر وبوی شکلات­ های تلخ و قهوه سبب شد تا امید به ذهنش بسپارد به محض رسیدن به دفتر، برود سراغ قهوه­ ساز و بدون سوال از وکیل آیدا دو فنجان قهوه به تلخی این روزها برای خودش و همکارش تهیه کند.
به دفتر که رسیدند قبل از آنکه سر و صدای قهوه­ ساز بلند شود و قطرات قهوه ذره ذره فنجان­ها را پرکند ذهن امید پر شد از سوالاتی که ممکن بود همکارش طرح کند و او هیچ حوصله و رغبتی به پاسخ نداشت. فنجان­ های قهوه روی گل میزهای چوبی آرام و قرار گرفتند اما روح و روان امید نه، بفرمایی گفت و فنجان قهوه اش را برداشت، وکیل آیدا نیز بدون اذن امید یک نخ از سیگارهای او را برداشت،امید به رسم ادب آتش فندک را جلو صورت وکیل آیدا گرفت شعله­ های زبانه کشیده فندک که رها شد،چین­ و چروک های پیشانی امید را که حکایت از خشم و ناراحتی وی داشت نمایان کرد. امید بدون حرف و اشاره­ ای قبل از آنکه همکارش سوالی بپرسد به وی فهماند که هیچ حوصله توضیح و تفسیر اتفاق امروز را ندارد  و سعی کرد خودش محدوده پرسش­ های وکیل آیدا را طوری طراحی کند که وکیل آیدا مجبور شد بلافاصله پس از  خوردن قهوه از امید جدا شود.
پس از بدرقه ی همکارش  روی همان صندلی سالن انتظار خوابش برد و حوالی ساعت چهار از شدت گرسنگی و درد گردن بیدار شد پیش از اقامه ی نماز گوشی اش را برداشت تا با ارسال پیام سفارش ناهار را به محمد ساندویچی بدهد که لابه­ لای پیام­های دریافتی تکرار نام هما به حدی زیاد بود  که لحظه­ ای تصور کرد نرم­ افزار گوشی دچار مشکلی شده لذا جهت اطمینان تعدادی از پیام ها را باز کرد که با دیدن فحش و ناسزاهایی که هما به او نسبت داده بود  مطمئن شد ایرادی متوجه گوشی نیست و حکایت همان حکایت قبلی است ،شنیدن فحش و ناسزا که با چاشنی تهدید و تهمت وعده ی هر روزه اش را باید نوش­جان کند.
پس از نماز و قبل  از هر کاری شروع کرد به خوردن لقمه­ های محمد ساندویچی و مرور کارهای روزمره اما رفتارهای هما در دادسرا  برای لحظه ای از جلو چشمانش پاک نمی شد و بابت لحظه به لحظه ی آن اتفاقات نزد بازپرس و همکارش شرمسار و عصبی می­ بود، اصلاً برایش قابل هضم نبود که هما تا این حد در مواجهه با برخی مشکلات. بدون لحاظ کردن موقعیتی که در آن قرار گرفته،به عوض بهره از زبان و تعقل به کتک زدن و فریاد کشیدن روی آورد. هر چه بیشتر به جلسه بازپرسی فکر می­ کرد بیشتر عصبی می­ شد  لذا به قصد خلاصی از این وضعیت  از دفتر خارج شد هنوز چند قدمی از دفتر دور نشده بود که شماره پدر آیدا روی صفحه گوشی خودنمایی کرد اما هیچ حس و حوصله­ ی جواب دادن نداشت و گوشی را در جیبش گذاشت به قصد  دیدن تئاتر راهی تاتر شهر شد،اگرچه هیچ متوجه نمایش نشده بود اما حضور در آن فضا تا حدودی آرامش را به فکر و ذهن امید بازگرداند اما همین که یادش آمد فردا و فرداهائی در پیش خواهد داشت که ممکن است دوستی و دلسوزی و ترحم بیجا و احمقانه­ اش برای هما کاری به سرش آورده که هیچ راه برگشتی برایش نگذارد به این فکر کرد که جهت پیشگیری از گرفتار شدن در چنین موقعیتی  باید با خودش عهدی کند لذا با خودش قرار گذاشت تا تمام شدن پرونده ی هما و آیدا  به هیچ تماسی از سوی هما،پدرش و آیدا و..پاسخ ندهد و حتی­ المقدور از چند فرسخی دادسرای خارک  که پرونده ی این دو دخترخاله آنجا مطرح است هم گذر نکند،دو ماه چند روز از این عهد و پیمان نگذشته بود که،شماره­ ای ناشناس با وی تماس گرفت:
ببخشید آقای خسروی؟ بله خودم هستم امرتون؛ من از بیمارستان روانی ابن­ سینا تماس می­گیرم. شما همسر خانم هما…

قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا