رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت شانزدهم
محمدهادی جعفرپوراستاد دولت آبادی را برداشت و نشست پشت میز کارش. اولین جرعه چای که همراه با شیرینی کلمات جادویی داستان نوشیده شد تمام خستگی و دلخوری بیست و چهار ساعت گذشته را شست واز بغض امید عبور داد و یک کام سنگین سیگار شد جایگزین سنگینی بغض چند ماهه ای که داشت بالغ می شد.
برای محاسبه زمان مطالعه تا آمدن آیدا نگاهی به ساعت مچی روی میز کرد و ادامه داستان را دنبال کرد:عباس تن خمیده فرودزیده وزغ وار شکم بر خاک سایاند و ابروا پاکشان و به خیز که می آمد، شتاب از پاها وانتوانست بگیرد و به سرآمد، سکندری! غلتید و به خود پیچید و به هم دوید باخنده ای تلخ به زیر پوست و نگاهی رنجیده به چشم ها .هما را دید که در خود خنده ای با تمسخر دارد و خودش را زیر خروارها خاک و خستگی دید.
لحظه ای هما را جای عباس و ابروا را در قالب خودش دید یکی دلسوز آن دیگری وآن یکی طماع وبی مرام ،همزاد پنداری غریبی شکل گرفت کلمات رمان این بار نه به فرمان استاد دولت آبادی که در چنگ امید گرفتار شده بودند. به فکرش رسید که ای کاش روز ملاقات با استاد به جای گرفتن امضاء پشت جلد کلیدر ،استاد جای خالی سلوچ را با امضا پر کرده بود تا امضا استاد بشود اذن تغییر شخصیت های داستان و جایگزینی مرگان با امید و هما جای سردار بی غیرت و سرنوشت امید بشود عبرت دختر مرگان و سلوچ بشود دلسوز امید عوض دلسوزی اهالی روستای زمینج .طوری غرق و مسحور هنرمندی استاد بود که متوجه گذشت زمان نشده بود با صدای زنگ در دفتر و لرزش موبایلش روی میز بی اختیار به ساعت نگاهی کرد. یک ربع از هفت گذشته بود سراسیمه به سمت در رفت .ایدا با بیتا و مهندس پشت در بودند پیش از آنکه امید حرفی بزند مهندس با دیدن کتاب دست امید گفت: این خاصیت قلم توانای محمودخان دولت آبادی است که گذشت زمان را متوقف می کند. حیف و صد حیف از جوانی چون تو که …بگذریم پسرم خوبی ؟جمله مهندس با نشستن روی مبل دفتر با آهی پایان یافت. روی میز سبد میوه و جعبه شیرینی که عادت امید در پذیرایی از مراجعین بود این بار به لطف حضور مهندس مفصل تر چیده شده بود. پس از گپ و گفت های معمول پدر ایدا روبه امید کرد وگفت: ببین میتونی این دختر مرا از خر شیطان پیاده کنی؟ که آیدا ادامه داد شیطان چی بابا جان اتفاقاً حق قانونی و خدایی هست بالاخره یک نفر باید به این خانم بفهماند که باید تاوان رفتارش را بدهد.به قول خودتان هر بار که او خطایی کرده بابت وضعیت خاله وعمو اصغر کوتاه آمدید.
امید با شنیدن اسم پدر هما یکه خورد و با تعجب پرسید؛ عمو اصغر؟ آیدا ادامه داد آره امید جان این خانم شما که از بد حادثه دخترخاله من هم میشه.
امید با کمی اخم و جدیت قبل از آنکه آیدا صحبت و حرفهایش را ادامه دهد ببخشیدی گفت و به آیدا متذکر شد با رعایت این موضوع حرفش را ادامه دهد که ؛علیرغم اختلاف های وی با هما،قرار نیست در این جلسه به وی توهین شود، بیتا دنباله حرف را گرفت و کل اتفاقات روز مورد نظر را مفصل تر از آنچه قبلاً به امید گفته بود با جزئیات کامل از بد بینی هما به روابط امید و سرانجام این فکر زشت در ذهن هما که نتیجه اش شده رابطه ی امید و ایدا و تهمت اینکه این دو با هم سر و سری دارند و آیدا قصد خراب کردن زندگی او را کرده تا دعوی و کتک کاری که منجر به بیمارستان رفتن و باقی ماجرا شده ،حالا آیدا می خواهد با هدف و منظورم تنبیه کردن و ترساندن هما از وی شکایت کند نه چیز دیگه ای و مزاحم شما شدیم تا هم روند کار و هم بهترین مرحله اعلام رضایت و مختومه شدن پرونده را بفرمایید،امید حرص و ناراحتی خودش را با خنده ای شبیه به تمسخر بیرون داد و گفت: درسته که من و هما چند ماهی هست دور از هم هستیم و ازش دلخور هستم اما هیچ وقت به چنین مسئله ای ورود نخواهم کرد و بر فرض ورود به عنوان وکیل هما مؤثرترین راه را برای دفاع از او به کار می گیریم.
آیدا در پاسخ به امید گفت: شما دیشب بودید که گفت هیچ وقت شما را وکیل خودش نخواهد کرد. مهندس از امید خواست که کل مسیر پرونده های مشابه را برای آنها شرح دهد و عواقب چنین موضوعاتی را بدون کم و کاست به آیدا متذکر شود. که امید با جزئیات کامل شروع کرد به تشریح مسائل مرتبط که لرزش مستمر موبایلش روی میز کارش او را وادار کرد تا کلامش را متوقف کند ، با عذرخواهی در دلش آرزو کرد که کاش هما باشد تا تماس او را بکند دلیل صحت گفتارش راجع به علاقه هما به زندگی و ….که شماره مهندس را روی صفحه موبایلش دید و از اتاق خارج شد و رفت سمت آبدارخانه که متوجه پیام های مهندس روی صفحه گوشی شد. با صدای بلند با شخصی که آن طرف خط نبود شروع به احوالپرسی کرد. خواهش پدر آیدا بود برای یافتن راه و روشی تا آیدا از طرح شکایت و ادامه دادن این بحث منصرف شود.
توضیحات امید همراه با بزرگ جلوه دادن مشکلات طرح چنین موضوعی همراه با عواقب ناشی از تصمیمات قضایی در موارد مشابه مانع تصمیم آیدا که نشده بلکه سبب اصرار آیدا به قبول وکالتش توسط امید بود که البته بی فایده بود و در نهایت امید به ارائه فرم های مربوطه و راهنمایی اولیه بسنده کرد. مهندس دور از چشم آیدا پس از رسیدن به خانه کل ماجرا را برای وکیل شرکت توضیح داد و از او خواست که حتماً با توجه به اصل قضیه ودلیل اصلی شکایت برای دخترش مشکلی پیش نیاید. در فاصله زمانی انجام تشریفات مقدماتی طرح شکایت، مهندس چندین نوبت از پدر هما دعوت کرد تا حضوری ماجرا را برای اصغر شرح دهد،که چنین ملاقاتی فراهم نشد تا این که زمان رسیدن احضاریه به دست هما،پدر و دختر یادشان به امید افتاد و پس از چند هفته تصمیم گرفتند به امید زنگ بزنید غافل از اینکه او درگیر جلسه دادرسی بود و امکان پاسخ به تماس تلفنی نداشت. همین عدم پاسخ امید به تماش هما سبب قطعی شدن قضاوت زودهنگام و داستان سرایی هما و پدرش شد که آره دیگه مرتیکه دهاتی رفته دادخواست طلاق داده فکر کرده من التماسش می کنم میدونم چه بلایی سر خودت و … هما همینطور با خودش حرف می زد و تا تماس مجدد و برقراری تماس که بلافاصله شروع کرد به داد و بیداد و فحاشی. امید آنطرف خط گیج و منگ مانده بود که هما از چه چیزی حرف می زند، آنچنان حملات هما ناگهانی بود که امید متوجه منظور وی نشد و در پاسخ به فحاشی ها و داد و فریاد هما تلفن را قطع کرد، پس از قطع کردن تماس با خودش حرف های هما را مرور کرد که واقعاً هما پس از پنج ماه و بیست و سه روز زنگ زده بود که همان حرفهای همیشگی را بزند؟ اگر این دلیل را برای حرفها و تماس ها داشته و لزومی به تکرارشان به این شیوه در شرایط فعلی نیست این شد که تصمیم گرفت با پیام از هما دلیل حرف ها و عصبانیت و تماس های مکرر بپرسد، که قبل از تماس پیامی از هما به امید رسید که موضوع ابلاغ احضاریه را شرح داد. امید که پیام هما را دید متوجه موضوع شد و با یک جمله پاسخ هما را داد. چند بار تفاوت احضاریه و اخطار دادگاه را برات گفتم این برگه ای که بهت رسیده ربطی به پرونده ی خانواده ندارد که مثل همیشه زود قضاوت کردی. پیام امید که به هما رسید پدرش نیز وارد خانه شد و قبل از آنکه هما حرفی بزند شروع کرد…
قسمت های قبلی این رمان را اینجا بخوانید.