رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت دوم
چاره کار دور شدن از حس و حالی بود که هما قصد داشت بر او تحمیل کند،گرچه سخت بود و تلخ اما امید سعی کرد به تلافی کم محلی ها و آزارهای وقت و بی وقت هما مصمم تر از قبل مسیر زندگی اش را به سمت تلاش و موفقیت در کار و فعالیت اجتماعی تعریف کند و برای طی کردن اولین پله ی چنین مسیری بیشتر از آنچه که توان جوان بیست و چند سالهای چون او بود خودش را مشغول کار کرد.
نوشته:محمدهادی جعفرپور/فارس امروز
برنامه ی هر روز امید اینطور آغاز می شد که قبل از ساعت شش صبح پس از دوش گرفتن بساط چای و صبحانهای نصفه و نیمه به پا می کرد لقمه نانی خورده نخورده نوبت به خروج از خانه بود که می بایست مانند دزدی که نگران بیدار شدن صاحبخانه است درِ خانه را طوری بازمیکرد که مبادا صدای لولاهای در ملکه ی افاده وادعا را بدخواب کند،از خانه ی عذاب و نکبت خارج میشد. همابیتوجه به لذت صبحانه دونفره و شوق مرد به بدرقه همسرش فقط گاهی در تخخواب غرولندی میکرد که صدای شیر آب بدخوابش کرده یا درِ خانه محکم بسته شد. امید بنا به قول و عهدی که با خودش گذاشته بود با خروج از خانه هر آنچه بدی و دلخوری از هما دیده بود همان پشت در رها می کرد و بیتوجه به رفتار وی پا در مسیر تلاش می گذاشت.
با خطی های شهرک- سهروردی به اولین محل کارش می رسید وتا حوالی ظهر مشغول بررسی قراردادهای شرکت و تنظیم نامه های اداری بود بعد از سهروردی ،ایستگاه بعدی میدان ونک و غذاخوری نبش میدان که وعدهگاه ناهار امید بود با این تفاوت که اغلب کمبود وقت موجب می شد تا ناهار در خطی های ونک – کرج خورده شود و ابتدای ورود به کرج کنار ایستگاه مترو چای بعد از ناهار حکم انرژی زا و مسکن داشت برای تازه دادمادی که به جد در پی رزق حلال بود. ساعت سه بعدازظهر آغاز حضور در شرکت خانهسازان آینده بود که طبق قرارداد سه روز در هفته روزانه سه ساعت آنجا تکلیف به مشاوره داشت و دمادم غروب نوبت به حضور در شرکت حاج اصغر بود که به نوعی بزرگ شهر ری و فردی متمول محسوب می شد و به همین سبب خیلیها آرزوی کار کردن با او را داشتند.
استخدام امید در مجموعه حاج اصغر از طریق آگهی نیازمندیهای همشهری شکل گرفته بود اما در باور امید دلیل رسیدن به چند موقعیت شغلی نسبتا خوب چیزی نبود جز دعای همیشگی مادرش که همواره با دعای «انشاءالله محبوب مردم باشی » او را بدرقه میکرد که با خلق و خوی صادقانه ی امید در شهری که کمتر رنگ سادگی و صداقت داشت رمز موفقیتش در کار شده بود. علیرغم جوانی امید که در حرفه ی او حکایت از فردی کمتجربه داشت اما کار کردن در دوران دانشجویی و مطالعه، او را تبدیل به فردی مجرب کرده بود. پس از شهر ری نوبت به میدان فردوسی و دفتر کار خودش میرسید. امید از معدود کار آموزان وکالت بود که همان ابتدای کار برای خودش دفتر مستقل اجاره کرده بود. جسارت چنین ریسکی در شهری که هیچ آشنایی نداری و مجبوری تنها با تکیه براراده خودت برای تمام سوالات و موضوعات کاری پاسخ مناسب پیدا کنی امید را وادار به تلاشی مضاعف می کرد. حدود دوازده شب کار دفتر تمام بود و او پس از هجده ساعت کار با ترس و دلهره برخلاف میل باطنیاش باید به خانه برمی گشت.
تمام مسیر دفتر تاخانه آوردگاه غلبه بر تمنیات جوانی و توقعات معمولی بود که مرد متاهلی در شرایط امید از تازه عروسش دارد که باید سرکوب می شد و در همان حالت آرزو و توقع باقی بماند به همین سبب مسیر فردوسی تا شهرک مشق صبوری می کرد و تحمل تا همراه با سرکوب توقعاتش ،تاب و توان شنیدن کنایهها و بددهنیهای هما را داشته باشد.
تمام خانواده و دوستان امید بارزترین خصلت او را صبوریاش میدانستندو این خصلت در مواجهه با رفتارهای هما اگرچه مانع بروز درگیری و مرافعه زناشویی بود اما از نگاهی دیگر سبب تمام بدبختی های امید در زندگی مشترک با هما همین تحمل و صبوری بیش از حد او بود، برای خودش هم سوال بود که این میزان تحمل و صبر از کی و کجا در وجود او ریشه دوانده و رشد کرده. هر چه بود در شرایط فعلی برای امید خصلتی بهتر از این یافت نمیشد همواره به خودش یادآوری می کرد که با خود عهدی دارد تا کاری کند بلکه سرانجام زندگی مشترک با هما فرجامی نیک داشته باشد که بدون تردید مهمترین ابزار تحقق این عهد صبوری بود. برخلاف صبح که در سکوت مطلق در، خانه باز و بسته میشد شب هنگام به محض ورود امید به خانه صدای بلند تلویزیون با ناسزاگوییهای هما آوای دل شکنی را کوک میکردکه خستگی هجده ساعت کار کنار تشنگی و گرسنگی بر تن نزار امید آوار شود.
امید بنا به عادت و علاقه همیشگیاش به خرید گل،هر شب سعی می کرد ولو با یک شاخه رز به خانه وارد شود،جالب بود که هما هر مرتبه در مواجه با چنین صحنه ای پس از گرفتن گل شروع می کرد به بد دهنی و توهین:نمی خواد برا من ادای مردهای رمانتیک دربیاری،من که می دونم بیرون از خونه دور از چشم من چه غلطی می کنی که حالا با یک شاخه گل می خوای سروته گندکاریهات و به هم بیاری و وجدان نداشته ات را راحت کنی، مرتیکه دهاتی برا من آدم شده گل میخره.
هما همینطور مثل ورور جادو فک و دهنش می جنبید و امید بیتفاوت به این نمایش تکراری هر شب ،با همان رخت و لباس کار راهی آشپزخانه می شد،اگر چه مطمئن بود بسان هر شب از شام خبری نیست و خودش باید کاری کند اما هر شب به این امید نیم بند وارد آشپزخانه می شد بلکه اولین معجزه ی زندگی اش را درتدارک شام با دستان هما ببیند که زهی خیال باطل ،هما از عبارت و اصطلاح حقوق برابر زن و مرد فمنیسم ها تنها به این باور اعتقاد داشت که آشپزی و رفت و روب خانه زن را به کنیزکی حلقه به گوش تبدیل می کند که همین ادعا بهانه ای بود برای کنار گذاشتن کارهایی که باید انجام می داد و انجام کارهایی که نباید می کرد،او برخلاف درسی که خوانده بود به هیچ باید و نباید اخلاقی و اجتماعی جز راحتی خودش و خالی کردن عقده های کودکی فکر نمی کرد.
قسمت اول این رمان را اینجا بخوانید.