رمان/ قصه پرغصه وکیل شیرازی/قسمت اول
غرق در فکر و سکوت روی نیمکت پارک تنها و مغموم لحظه به لحظه ی عمرش را در چهار دهه گذشته مرور می کردو این پرسش خوره وار سلول های مغزش را می خورد ” کی و کجا این سرنوشت برایش مقدر شد .”
نوشته:محمدهادی جعفرپور/فارس امروز
خوب و بد بودن زندگی بسان بدبختی و خوشبختی برایش چیزی جز یک عبارت قراردادی، بدون هرگونه مفهوم عینی و قابل لمس نبود و هیچ اعتباری نداشت. در این سال ها یاد گرفته بود بر خلاف واقع طوری وانمود کند نگاه دیگران از او و زندگیش برایش مهم نیست .
گرچه سالها تلاش کرده بود تا به درکی درست و واقعی از مفهوم زندگی آن هم از نوع خوبش برسد اما از همان ابتدای کودکی که در غروب دلگیر جمعه به جبر و زور پدر سوار بر دو چرخه به سمت نانوایی می رفت تا غروب دلگیر غربت دانشجویی و تمام غروب هایی که با تنهایی اش خلوت می کرد،تنها چیزی که او را به زندگی گره می زد انتظار رسیدن به چهل سالگی بود، همواره تصورمی کرد در چهل سالگی تمام مفاهیم منحوس غروب های زندگی به زیباترین شکل ممکن تغییر ماهیت داده ، به چشم بر هم زدنی ورود به چهل سالگی برابر می شود با بهار تمام خزان های گذشته اما خستگی چهاردهه چشم انتظاریِ بهار کاری کرده بود که هرگز نفهمید چطور چندین خزان از چهلمین بهار زندگی اش گذشته بود و او چیزی جز همان خزان همیشگی به یاد نداشت.
هر آنچه ایده و آرزو در طول این سالها به ذهن خسته اش می رسید در گنجینه ی دل نهفته می کرد به این امید که در چهلمین بهار زندگی شکوفه ای دهد پرثمر،غافل از اینکه حجم شکوفه های خیالی با تندباد خزان از درخت آرزوها بر زمین خواهد ریخت.
به هر سوی زندگی که نگاهی می انداخت جز تلخی و تلخ کامی چیزی نصیبش نشده بود. هر آنچه که دلیلی بود برای تلاش در ادامه ی زندگی و خوب زیستن برای او به غارت روزگار رفته بود.
بهترین سالهایی که یک جوان همسن و سال او می بایست عاشقی و عشق بازی را تجربه کند او خود را کنار زنی دیده که تمام وجودش برودت بود و حسادت.دختری با عقده هایی ناشی از کمبودهای عاطفی که حالا فرصت تلافی پیدا کرده بود.
برخلاف ظاهر آرام و کلامِ دلنشین،هما معجونی بود از هرآنچه نکبت و بدی می نامند.دختری که دوران کودکی اش را به جبر طلاق با پدر گذرانده بود.برخلاف کتاب های ردیف شده در کتابخانه ی شخصی اش هیچ ثمری از محتوای کتاب هایی که لحظه ای از دست وی و پدرش رها نمی شد نبرده،تمام وجودش خلاصه می شد به هرآنچه نفرت و حسد می نامند.
اگر چه از همان ابتدای نامزدی با این به اصطلاح خانم تحصیلکرده وسوسه جدایی و برهم زدن مراسم در ذهنش مرور می شد اما هر بار که این وسوسه ی ذهنی به سمت و سوی عمل حرکت می کرد، ده ها بهانه ی موجه و غیر موجه مانع بروز آن می شد که اصلی ترین این بهانه ها نگاه نگران مادر و رعایت حال اهالی خانه بود تا با این فرض محال و ناشدنیِ عاقبت به خیری، نوید فرجامی نیک در زندگی با هما را تصور کند، امید با همین آرزوی نیم بندِ تحقق فرضیه ی فرجام نیک، با هما پای سفره عقد نشست و مغبون ترین عقد دوران زندگی اش را منعقد کرد.روز عقد کنان را خوب به یاد داشت که بر خلاف تمام مردان عالم تلخ¬ترین اوقات روزگارش تا به آن روز سپری کرد. هما از در و دیوار متوقع بود و احترام می خواست، از کف زمین تا سقف آسمان از نظر او معیوب بودند و خودش بنده بی عیب و نقص خدا. دختری مغرور و پر ادعا که مصداق عینی طبل توخالی بود. با هر معیار و دیدگاهی هما در خواب هم نمی دید چنین شوهری پیدا کند.
این را نه خویشان امید که به امر هما تعدادشان در مراسم کمتر از انگشتان دست بود، بلکه نزدیکان هما به کرات در مجلس عقد با نگاه خود فریاد می زدند:” بیچاره امید که چنین زنی نصیبش شده”. اما هما آنچنان اعتماد به نفسی داشت که گویی از سر ترحم امید را به غلامی قبول کرده درحالی که با یک قیاس ساده از مدرک تحصیلی تا آداب اجتماعی و موقعیت مالی و هر آنچه که موجب برتری انسانی بر دیگری می شود امید برتر و شایسته بود اما هما چیزی داشت که امید فاقد آن بود: اقبال و شانس، هما در عوض تمام داشته¬های امید شانس داشت و امید برابر تمام نداشته های هما شانس نداشت.
پرداختن به کمبودها و نداشتن های زندگی با هما حاصلی جز نومیدی و دلزدگی از زندگی نداشت و این حس و حال سمی مهلک بود برای حیات هر انسانی چه رسد به او که با هزاران امید دل از عطر بهار نارنج شیراز شسته بود تا در تهران آقای وکیل خطابش کنند وعشق معلمی را در دانشگاه تهران تجربه کند،آرزویی بزرگ که وجودِعملی کردن آن را در خود می دید.حالا که هما همسفر این مسیر پرتلاطم نیست،چاره ی کار …